eitaa logo
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
499 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
715 ویدیو
51 فایل
🍃❣️←بِسمِ‌رَّبِ‌شُهَدٰا→❣️🍃 امروز #فضیلت زنده نگہ داشتݩ یاد #شهدا کمتر از شهادت نیسٺ . "مقام معظم رهبرے" مُدیرツ:‌🍃 @Hos3ein_79 تبادلツ:‌🍃 @gomnam2086
مشاهده در ایتا
دانلود
••• ما سرگردان‌های ِ مدار نَفس را چہ‌مےرسد ...؟! ڪه از ستارگان کهکشان حسیـــن"ع" سخن بگوییم ... ؟ ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
#شهیدانہ{🌹🍃} نامشان در دنیــا➺↯ " #شهیــد " است و در آخرت↜ " #شفیـع" بہ امیـد شفاعت‌شــان... #دوشهید_دریڪ_قاب #شهیـد_رسـول_خلیلـی #شهیـد_محمـدرضا_دهقـان_امیـرے #یادشون_صلوات ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
#پروفایل🌱 #کلام_شهید🥀 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
#رهبرانہ😍✨❤️ معلـ👨🏫ـم پرسید: (چندتابمب بَراے نابودےداعِش واِسرائیل لازِمہـ؟) -دانش آموز:دوتا...😊🙂 همهـ خندیدند معَلّم:دوتا!!😳 چطورے؟! _(۱)فَرمانِ سِیِّدعلی😎👌 (۲)سربَندیازهرا❤️ ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🌸 نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت: «اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.» 🌹شهید حسن باقری🌹 📙یادگاران، جلد چهار، ص ۲۳ 🌷🇮🇷🌷 🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
🔹چه جمعه ها که يک به يک غروب شد نيامدی ... 🔹چه بغضها که در گلو رسوب شد نيامدی ... 🔹خليل آتشين سخن ؛ تبر به دوش بت شکن ... 🔹خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نيامدی ... 🔹برای ما که خسته ايم نه ؛ ولی ... 🔹برای عده ای چه خوب شد نيامدی .... 🔹تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام ... 🔹دوباره صبح؛ ظهر؛ نه غروب شد نيامدی... 🌸سالروز آغاز امامت آخرین مرد نجات و مایه ی نزول برکات مبارک باد... ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (پارت ۷۷ ) 🌷🌷🌷 خدا رو شکر ..
بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 .... (پارت ۷۸) 🌷🌷🌷 _ بله ... ببخشید به کجا .. ؟! _ خارج از کشور .. شدن که میشه بعد از بهبودی. اما واقعا لازم به این سفر هست .. به این زودی ؟؟!! کمی صبر کنین ایشون عمل سنگینی پشت سر گذاشتن ... !! _ بله متوجه این قضیه هستم ‌‌ .. اما خاله قبل از عمل گفتن که ارزوی سفر کربلا دارن ... به همین دلیل میخوام هر چه زودتر ... یعنی در اولین فرصت .. به این خواستشون برسن ... ؟! به همین دلیل گفتم با شما مشورت کنم و تحت نظر شما سفرشون صورت بگیره ... ؟! دکتر لبخندی زد و گفت : میدونی اولش فکر کردم واقعا قصد سفر به جای دیگه دارید اصلا فکر همچین سفر و کاری هم نمیکردم ... ‌ دکتر بلند شد و امد رو به روی من نشست و ادامه داد .. راستش ما و همه پرسنل بیمارستان وسیله ایم در اصل توسل به اهل بیت و امید بیماران ۸۰ درصد درمانه ... دکتر نگاهش به من دوخت لبخندی زد و گفت این واقعا عالیه ... اما تا یک ماه اینده اصلا به صلاح نیست چون عمل واقعا سنگین بود و هنوز به مراقبت ویژه و رژیم غذایی نیاز دارن و تغییر اب و هوا تنفس ایشون دچار مشکل میکنه .. _ بله حواسم هست فقط خواستم اطلاع بگیرم که کارهای مربوطه صورت بگیره ... مقدمات سفرتو که میتونی از الان شروع کنی اما شرایطی هم ضمن سفر هست که خانم شریفی و همراهشون باید رعایت کنن که ان شاالله چند روز قبل از رفتن بیاید هم معاینه ای کلی انجام بشه و هم نکات توصیه شده گفته ... _ بله چشم حتما ... ممنون از شما و زحماتتون ... ببخشید وقتتون هم گرفتم .. ؟ نه جوون این چه حرفیه ... خوشحال شدم از هم صحبتی باهات ... _ پس با اجازتون من مرخص میشم .. اختیار داری راحت باش .. _ ممنون واقعا خدا نگهدارتون خداحافظ ... از اتاق دکتر که خارج شدم و برگشتم علی و مهران دیدم که دارن میان ... اول با دیدن من که از اتاق دکتر خاله بیرون اومدم یه لحظه مکث کردن بعد از نگاهی که هر دو به هم کردن سریع اومدن سمت من .. # امیر داداش مشکلی هست همین الان بگو مامانم که خوبه نه ... ؟؟! _ اره اره خاله خوبه ... چرا اینجوری میکنی تو ..‌ ؟؟ # تو پیش دکتر مامان اخه حتما مشکلی هست ... نه اگه مشکلی هست الان بگو امیر من طاقت همه چیو دارم هر چی هست بگو الان ... ؟! + اره امیر هر چی هست بگو .. دکتر چیز جدیدی گفته ... ؟؟! مشکلی پیش اومده ... .. ؟؟! نه بابا چه هولین شما کفتم که سوال دارم بیاین ببینم الان خودتون میکشین وسط راهرو غش میکنین من تنهام بیاین ببینم .... رپی صندلی راهرو نشوندمشون و از ابسرد کن گوشه سالن دو لیوان اب ریختم و بهشون دادم ... _ چرا الکی مسئله رو بزرگ میکنین شما .. من بیرون نگفتم سوال دارم هان نگفتم ‌.‌ .. مگه بچه کوچیک هستین که این رفتار از خودتون نشون میدین ‌.. !؟؟ خودتون درست کنید دیگه خاله بهوش امده بریم احوال پرسی ... ساعت ملاقاتم تمومه و زیادی موندیم ..‌داخل بیمارستان .‌. بلند شید. ... خلاصه اروم شون کردم و اطمینان دادم که چیزی نیست ... بعد از بهوش امدن خاله و مطمئن شدن از حالش از بیمارستان با مهران خارح شدیم ... _ خب اقا مهران ماشین داری یا نه + به اقا امیر ... تا حالا دیدی من بدون ماشین .. _ نه خدایی 😄😄 +پس فعلا داداشم ... _ یا علی داداش .. مهران که داشت میرفت با چشمهای گشاد برگشت سمت من و گفت : جااانم ؟؟!! _ وا مهران چی شد ؟! + الان چی گفتی ... ؟!؟! _ گفتم وا مهران ... ؟؟ + نه قبلش .. !!؟ _ گفتم یا علی داداش ... چیزی شده ؟؟ + اهان نه نه هیچی .. !! من برم دیگه پس .. خداحافظ .. خدا حافظ ... از این رفتار مهران سر در نیاوردم ... الله و اعلم .. شونه ای بالا و انداختم و سوار ماشین شدم ... . .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
🌱 🥀 •|اے جواناݩ نکند در رختخواب ذلت بمیرید ڪه حسین؏در میدان نبرد شهید شد|•√ •°راه سعادت بخش حسین‌ع‌ را ادامه دهید و زینب وار زندگی ڪنید•° ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄
؟؟؟؟ 🔴 آتش دنیا را به جان خرید هادی یکبار به دیدنم آمد و گفت: می‌خواهم برای پیاده‌روی به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می‌کنم حالت سوختگی داشت. هادی به بصره رفت و ده روز بعد از اینکه به نجف رسید به منزل ما آمد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده‌روی تا نجف تعریف می‌کرد،اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبت‌های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می‌بینم. نمی‌خواست جواب بده و موضوع را عوض می‌کرد. اما من همچنان اصرار می‌کردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم! مدتی قبل، در یکی از شب‌ها خیلی اذیت شده بود. می‌گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره‌ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادی نگاه می‌کردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود. برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ┄┅─✵💝✵─┅┄ https://eitaa.com/rah_shohadaaa ┄┅─✵💝✵─┅┄