🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۸ 🥀🥀🥀 _ یا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت ۱۵۹
🥀🥀🥀
کنار قبر شهید نشستم و زانوهامو در اغوش گرفتم و شروع کردم درد و دل کردن...
بعد از مدتی به خودم اومدم که صورتم از اشک خیس شده بود ...
خندیدم و گفتم :
اقا مصطفی اشک ما رو هم در اوردی که شما ..
خلاصه که خیلی اقایی کارم جور شد منم رفتنی شدم ..
دعام کن سر بلند بشم ...
_ خب اگه اجازه بدین من دیگه برم اقا مصطفی دعا یادتون نره .. یا علی
بعد از گلزار رفتم شرکت پیش بابا و خبرو بهش دادم اولش یکم ناراحت شد اما وقتی خوشحالی و ذوق منو دید قبول کرد
ناراحتیش یادش رفت ..
🌸🌸🌸
چند روزی گذشت و هر روز پیش محمد بودم کم کم حالش رو به بهبودی بود و فردا قرار مرخص بشه ..
از بیمارستان خارجشدم که برم پیش علی
که تلفنم زنگ خورد
به صفحه تلفنم نگاه کردم که اسم مهران در حال چشمک زدن بود .
دکمه وصل تماس لمس کردم و ارتباط برقرار شد ..
_ سلام اقا مهران خوبی داداش ؟!
_ سلام اقا امیر بی معرفت
از احوال پرسی های این مدته شما ؟
خوبی داداش ؟!
_ ممنون . حالا چرا بی معرفت ؟!
_ امیر واقعا نمیدونی اخه چی بگم بهت من ؟
_ چی شده مگه ؟
_ اخه مرد مومن یهو رفتی به کسی هم چیزی نگفتی
منم که برگ چغندر
تماسم نگرفتی اخه
نگفتی نگران میشیم به هزار زحمت تونستم الان باهات تماس بگیرم
_ شرمندتم داداش در گیر بچه ها بودم اصلا یادم رفت بهت خبر بدم
_ خیلی ممنون از لطفت من به چشمت نیومدم دیگه باشه
راستی گفتی بچه ها ؟!
کدوم بچه ها ؟!
_ ببخش دیگه داداش
اره محمد و علی
_ محمد 😳 !!!
محمد مگه تهرانه ؟
_ اره چند روزی هست اومده زنگ زد کارم داشت منم برای همین بدون خبر سریع برگشتم ..
_ اتفاقی افتاده ؟
_نه چیزی نیست
شما کی میاین ؟
_ خدا رو شکر کار ها تموم شدن فردا حرکت می کنیم
_ باشه پس منتظرم ..
_ ممنون امیر
راستی به محمد هم سلام برسون
منم برم به بچه ها بگم محمد اومده ..
_ باشه رسیدی خبر بده باهات یه کاری دارم
_باشه پس فعلا یا علی
_ فعلا علی یارت
تلفن قطع کردم حرکت کردم که برم پیش علی
خدا رو شکر بهتر بود و چند روز دیگه گچ پاش رو باز میکرد ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۹ 🥀🥀🥀 کنار
قسـمت صدوپنجاہونهمـ رمان تقدیم نگاهتون🌸🍃
هر شَهیدی..
نِشانیست از یِڪ راهِ ناتَمام..
یِڪ فانوس
که دارَد خاموش مےشَود
و حالا تو ماندهای
یِڪ شَهید و یِڪ راهِ ناتَمام..
فانوس را بَردار
و راهِ خونینِ شُهدا را
ادامه بده..
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجراۍ سربندِ« #یازهــــرا»
شهيدمحمودرضابيضائى و
نحوه شهادت ايشان از زبان
شهيدعلىيزدانۍ...
#سالروزشهادتتمبارڪبرادرشهیدم♥️
«یادتگرامۍوراهتپر رهرو باد»
#شهیدمحمودرضابيضائى
#شهیدعلىيزدانى
#حسیننصرتی
🌷🇮🇷🌷
🕊https://eitaa.com/rah_shohadaaa
.
هرچـه شمردنی است
تمـام شـدنی است...؛
و هرچه انتظارش را کشند،
خواهد آمد :)
| نهج البلاغه |
#العجلیامولای...
#یاصاحبالزمان
.
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت ۱۵۹ 🥀🥀🥀 کنار
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت ۱۶۰
🥀🥀🥀🥀
رسیدم خونه علی..
زنگ درو به صدا در اوردم و منتظر شدم که بعد از چند لحظه صدای خاله به گوشم رسید ..
_کیه ؟
لبخندی زدم و گفتم
خاله جونم مزاحم نمی خواین ؟!
در همین زمان درب اهنی توسط خاله باز شد و بعد از دیدن من لبخندی زد و گفت :
_ مزاحم چیه عزیز تو پسر خودمی اینجا خونه خودته بیا داخل پسرم بیا ..
_ چشم شما بفرمایید منم اومدم ..
خاله رفت و منم بعد از برداشتن میوه هایی که خریده بودم قفل ماشین فعال کردم و رفتم داخل و با پام درب و بستم ..
_ اهای صاحبخونه کجایی چه استقبالی گرمی شرمنده کردین .. !!
رسیدم جلوی اشپزخانه و میوه ها رو روی اپن گذاشتم و برگشتم ..
علی دیدم که جلوی شومینه نشسته بود و پاهاش دراز کرده بود ..
_ سلام داداش شرمندتم به خدا وضع منو که میبینی به خدا ببخش وگرنه میشناسی که منو ..؟!
_ سلام اقا علی ..
بله که می شناسم .. برای همین هم شوخی میکنم باهات ..
حالا چه خبر پهلوون . هنوز رو پا نشدی ؟!
علی با ناراحتی سرش انداخت پایین و گفت :
_ میبینی که..
نمیدونم با این مدت شرمندگی چکار کنم همه زحمت های ما افتاد گردن تو ..
از روی مامانم و ابجی هم شرمندم ..
مامان که با وضعیت قلبش
زهرا هم با درساش
بار شدم رو شونه هاشون
تو هم که دیگه جای خود داری..
_ علی واقعا این حرفها از تو بعیده ..
یعنی انقدر نامردم که رفیقمو تنها بزارم ..
اصلا. میدونی من برای خاله جونم که کم از مامانم نداره کار انجام دادم نه برای شما
پس خواهشا عذاب وحدان منو نداشته باش شما ..
علی خندید و دستهاش رو بلند کرد و گفت :
اقا ما تسلیم نبند به رگبار ما رو ..
بیا بشین اینجا ببینم چه خبر ؟!
با یاداوری خبری که می خواستم بهش بدم با ذوق رفتم کنارش نشستم ..
_ اخ علی
انقدر الان خوشحالم که نگو ..
_ بگو کبکت خروس میخونه برادر من .. ؟
_ این که هنوز یک سومشه بهترین اتفاق زندگیم داره رخ میده ..
محمد خبر داد بهم کارهای رفتنم جور شده خلاصه داداش رفتنی شدم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت ۱۶۰ 🥀🥀🥀🥀 رسیدم
قسـمت صدوشصٺ رمان تقدیـم نگاهتـون🌸🍃