هرچیزۍبہمامیدنحتیاگهشماتوسلڪنیدبہیہمعصومدیگہ
🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... قسمت ۱۶۱ 🥀🥀🥀🥀 صبح فردا
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
قسمت ۱۶۲
🥀🥀🥀🥀
... رفتم سمت میزم و بعد از سفارش قهوه و کیک جلوی مهران نشستم و گفتم :
_ خب داداش چه خبر چه کردین ؟!
_ خبر که سلامتی ..
از کارم هیچی دیگه مدرسه روستا رو تعمیر کردیم یک اتاق هم درست کردیم برای خانه بهداشت روستا ..
اخ امیر بچه های روستا رو بگو چقدر خوشحال شدن یعنی عشق کردم باهاشون
یک پسر بود ..
«مرتضی » یعنی اقا بود این پسر از بس با ادب و کاری بود از مرام و معرفتش که نگم برات تمام این مدت پا به پای بچه ها می اومد با شیرین زبونی هایی هم که می کرد بچه ها بیشتر نیرو میگرفتن ..
بهش عادت کرده بودم تو این مدته روز اخری اصلا دلم نمی خواست از مرتضی خداحافظی کنم ...
تقه ای به در اتاق خورد و چند لحظه بعد خانم محمدی وارد شد ..
مهران سرش رو بالا اورد و بعد از دیدن خانم محمدی گفت :
_ سلااام خانم محمدی خسته نباشید .. خوب هستین ..؟
ما رو نمیبینین خوش هستین ؟
_ نه اقامهران این چه حرفیه نبودتون خیلی تو چشمه ..
جای خالیتون تو شرکت واقعا حس میشه ..
_ عه خوبه پس در نبودم به یادم هستین ..
خانم محمدی لبخندی زد و گفت :
_ بله همینطوره
لبخندمو خوردم و رو کردم سمت خانم محمدی و گفتم :
_ راستش خانم محمدی امروز دیگه به کاری نمیرسم تا چند دقیقه دیگه باید برم جایی ..
بلند شدم و پرونده های اماده شده برداشتم و گرفتم سمت خانم محمدی و ادامه دادم ..:
_ این پروند ها ها رو لطفا طبقه بندی کنید ...
و اینکه اگر کارهای امروزتون سنگین نیست میتونید زودتر برید ..
_ ممنون اقای مهندس
چشم حتما رسیدگی میشه
پس اگر اجازه بدین من مرخص بشم ..
_ اختیار دارید بفرمایید ...
بعد از رفتن خانم محمدی
مهران چشم هاشو دوخت به من و گفت :
ببینم کجا قراره بری که من بی خبرم ؟!
باز تنها تنها داری چکار میکنی ؟!
_ کاری نمی کنم که اکر امون بدی بهت میگم نمیذاری که !!
_ خب الان بهت وقت میدم بگو ...
_ امروز علی باید گچ پاشو باز کنه باید بریم دنبالش بعد از اونطرفم محمد مرخص میشه من باید برم کارهاشو انجام بدم چون کسی خبر نداره ...
مهران چشمهاشو از تعجب گرد کرد و گفت :
_ یعنی عزیز جون هم خبر نداره ..؟؟!!
_ نه عزیز هم خبر نداره ..
حالا زود باش کیک و قهوه اتو بخور که زود بریم ..
_ باشه ..
بعد از چند دقیقه که مهران بلند شد منم کت و سوییچ ماشین برداشتم و با هم از شرکت خارج شدیم ..
#ادامه_دارد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
•• 🌿🌸