eitaa logo
🕊 راه عاشقی 🕊
93 دنبال‌کننده
516 عکس
201 ویدیو
4 فایل
"کانال مرکزی ستاد راهیان نور بسیج دانشگاه علوم پزشکی یزد" ❤که هوایی شود پـ⁦🕊️⁩ــرواز است که آسمانیت میکند 🎐عکس و دلنوشته های📝قشنگتونو به این ایدی برای ما بفرستید: @rahasheghi98 صفحه اینستاگرام https://www.instagram.com/invites/contact/?i=12khvctvcu
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️ 🌸 در به در دنبال آب ⛲مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟» يك تانكر بود! هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»😇 با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود به روى خودم نياوردم ، یه دلِ سير آب خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...» هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»😁 يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار بود... 🌱❤️ ❤️ @rahasheghi_ssu
پسرك صدای بز🐐 را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد. هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، می‌رفت توی يك سنگر و مع‌مع می‌كرد.😁 ... يك شب🌌 ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی، با شنيدن صدای بز ،  طمع كرده بودند كباب بخورند🍗. هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود. می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.🤭 ❤️ @rahasheghi_ssu
😄 اوایل كه اسیر شده بودیم گفتن كسي حق ورزش كردن نداره ❌ يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد🏃🏽‍♂️ مامور عراقي تا ديد 👮🏾‍♂️اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود📝 براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ اسمت چيه؟🤨 رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ 😏 باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه😩 نتونست ول كرد گذاشت و رفت🚶🏻‍♂️ و ما همينطور مي خنديديم😂 ❤️ @rahasheghi_ssu
خيلي شوخ و با روحيه بود.😄 وقتي مثل بقيه دوستان به او التماس دعا مي‌گفتيم يا از  او تقاضاي «شفاعت» مي‌کرديم🌿 مي‌گفت: مسئله‌اي نيست دو قطعه عکس سه در  چهار و يک برگ فتوکپي شناسنامه بياور ببينم برايت چکار مي‌توانم بکنم. 😎 در ادامه هم توضيح مي‌داد که حتماً گوشهايت پيدا باشد، عينک هم نزده باشي😌 شناسنامه هم بايد عکس‌دار باشد😁 🌱 ❤️ @rahasheghi_ssu
قرار بود گروهان ما با هلي‌كوپتر🚁 جابه‌جا شود. وقتي وارد هلي‌كوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم. مدتي بعد كمك خلبان آمد 👨🏻‍✈️و گفت: «مي‌خواهي در جاي من بنشيني؟ 🧐 من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!» من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نمي‌خواهد!😅 شما مي‌آمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان مي‌دادم.✌🏻😂 ❤️ @rahasheghi_ssu
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچه‌هاي شهر براي خودمان صفا مي‌كرديم.😀 پشت ديوار خانه مخروبه‌اي به عربي نوشته بود: « عاش الصدام. »😐 يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه! 🥘 آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوز!🤨 كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: « پاك آبرومون رو بردي پسر، عاش، بيسواد يعني زند باد!»😁 🌱 ❤️ @rahasheghi_ssu
شب عملیات🌌 موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند.👋🏽 خیلی جدی 🤨به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده😐 و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است😂 ❤️ @rahasheghi_ssu
دكتر👨🏽‍⚕️ رو به مجروح كرد و برای این كه درد او را تسكین بدهد 😁 گفت : « پشت لباست نوشته ای ورود هر گونه تیر و تركش ممنوع 🚫 اما با این حال، مجروح شده ای» .🤕 گفت : « دكتر تركش بی سواد بوده تقصیر من چیه !»🤪😂 ❤️ @rahasheghi_ssu
به من میگفت:آقا شما یه چیزی بهش بگو.من که هر چی میگم فایده نداره😩 گفتم:چی شده؟🤔 گفت:پسرم به من میگه برادر،😳 تازه اومده جبهه خودش رو گم کرده،میگه اینجاپدر و پسر نداره همه برادریم!😅😁 🌱 ❤️ @rahasheghi_ssu
اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم:) بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند،😱 دچار وهم و ترس شده بودم.🥺 ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید🤫، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می زند.🧎🏻 کم مانده بود از ترس، سکته کنم.😲 فهمیدم که همان عراقی سر پران است. 🤯 تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم و با قنداق سلاحم، محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.🏃🏽‍♂️ لحظاتی بعد، عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده،🤔 معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده».🤨 از ترس، صدایش را در نیاوردم که آن «شیر پاک خورده» من بوده ام!😁 🌿 ❤️ @rahasheghi_ssu
تازه اومده بود جبهه 🤓 یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟🤔 اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:🤫 اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین🤲😂 بنده خدا با تمام وجود گوش میداد👂 ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟😐😶 ❤️ @rahasheghi_ssu
💠 یـکے از عملیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد☀️ آفتابه رو برداشتم و رفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم و بدون اسلحه و یک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود😂 شروع کردم به دعا گفتن خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😡 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... 🥺 اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️ @rahasheghi_ssu