هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚
فکهآخرینمیعاد
نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچهها خداحافظي كرد. بعد هم
رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد
براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي
بودند. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش
ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد
از ســام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچهها همه مشغول شدند،
خبريه؟!
هدایت شده از شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ
#سلامبرابراهیم۱📚
بهروایتاز : علینصرالله
حاجی هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي
خوشحال ميشيم.
حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطالعات را بين گردان ها
تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطالعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچهها
چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي،
الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك
سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين
سپاهه، كار اطالعات يازده قدر را هم به ما سپردند
#سلامبرابراهیم۱📚
دوست
به روایت از : مصطفی هرندی
خیلی بيتاب بود. ناراحتي در چهرهاش موج ميزد. پرسيدم: چيزي شده!؟
ابراهيــم با ناراحتي گفت: ديشــب با بچههــا رفته بوديم شناســائي، تو راه
1 رفت روي مين و
برگشــت، درست در كنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزيزي
شهيد شد. عراقيها تيراندازي كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم.
تازه علت ناراحتياش را فهميدم. هوا كه تاريك شد ابراهيم حركت كرد،
نيمههاي شب هم برگشت، خوشحال و سرحال!
مرتب فرياد ميزد؛ امدادگر... امدادگر... سريع بيا، ماشاءالله زنده است!
بچه.ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبوالنس كرديم. اما ابراهيم
گوشهاي نشسته بود به فكر