فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درمان بیمار در کما رفته با جوشانده عسل و زعفران و...
♡اَللهُمّ عَجّل لِوَلیّکَ الفَرَج♡
.1
قسمت اول داستان #میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی
قهوه خانه پر از آدم های جور و واجور بود.
هر گوشه عده ای هـم قـمـاش و هـم مـسـلـک روی تــخـتـهـای چـوبی قهوه خانه دور هم نشسته و گرم گرفته بودند.🪑 قهوه چی تند و تند برای مشتری هایش چای و قلیان می آورد☕️.
صـدای قــل قــل قـلـیـانـهـا و جــیــر جــیــر استـکـان و نعلبکی ها در ضرب صدای بزن و بـکـوب مـطـربـان🥁که مستانه غرق نواختن🪗 بـودنـد گـم شـــده بود. جوانها بیشتر ، سرپا ایستاده بودنـد کـه و بـــه آهنگ ساز نوازندگان تن می جنباندند🕺؛ پیرترها هم گویی بدشان نمی آمد جانی در تن داشـتـنـد و می توانستند تکانی به خود بدهـند بـا وجـد و شـور همراهی شان می کردند.👏
.
.2
در میان آن همه های و هوی🗣 تـنـهـا مـردانـی که روی یکی از تختهای 🪑گوشه ی قهوه خانه نشسته بودند تافته ی جدا بافته می نمودند🤨
از عمامه و عـبـا و قبایشان بـر مـی آمـد از طـلـبـه های نـجـف بـاشند👳♂ که برای زیارت حرم سید الشهدا(ع) پا در راه کربلا گذاشته اند 👣 همه شان سر به زیر انـداخـتـه بـودنـد و بـاگـونـه هـای گداخته لب می گزیدند و در حضور پیرمردی که
هم چون نگین انگشتری💎 در میانش گـرفـته بودند، از شنیدن ساز و آواز وجدانگیز نوازندگان شرم😔 داشتند .
اما پیر مرد...
او در حالی که تـسـبـیـح سیاهی را که در دسـت داشت بازی می داد، بی خیـال از هـمـه کــس و
همه جالب مـی جـنـبـانـد🕺 و ذکـر مـی گـفــت.
چهره اش آرام و نگاهش روی دانه های تسبیح بود . عاقبت کاسه ی صبر یکی از جـوانـهـا لبریز
شد و با صدایی که اگرچـه چنـدان هـم آهـسـتـه نبود اما در میان آن همه قیل و قـال بـه زمـزمـه میمانست گفت:🗣 «اسـتـاد، بـهـتـر نیست کم
کم راه بیفتـیـم و ایـن جـمـاعـت غـافـل و از خـدا
بی خبر را به حال خود بگذاریم . »
طلبه ی دیگری بی آن که منتظر جواب پیرمـرد
بـه جـوان اول بـمـانـد گـفـت🗣: «بـلـه، شــیــخ
بزرگوار راه ما از این مردم جداست. بهتر است
راه خودمان را بگـیـریـم و آلـوده ی گـنـاه ایـنـان
نشویم! »
.
.3
پیرمرد👳♂سر بلند کرد و به صورت مـــردان
جـــوانــی کــه هــمراهش بودند👬، نگاهی
انـــداخـــت و بـــا لـــحــن آرام و صدایی میانه
گــفـــت🗣: غـــفـــلـــت را تـــا ابـــد بــه دوش
خواهیم کشید . » آن وقت ما هم از سنت
رســول خدا غفلت کرده ایم و بار این بعد ،
روگـردانـد و نـگاهی به مطربان🕺 انداخت
و دوبـاره رو به شاگردانش کرد و ادامه داد:
از مـن نـخـواهـید سنت رسول الله را نادیده
بــگــیــرم نــهــی از مــنــکــر سنت محمد(ص)
اسـت . مـا لـبـاس روحـانیت👳♂🥼 به تن
کرده ایـم تـا راه پـیـامــبران را ادامه دهیم و
مردم را به خداوند و آنچه مـیپسندد، ارشاد
کنیم نه این کــه از پــلــیــدی هــا و رنگارنگی
هـای ایـن دنـیای پر زرق و برق به گوشه ای
خـلـوت فـرار و تـظاهر به عبادت🤲کنیم!»
جــوانــی کــه کــنــار پــیرمرد نشسته🧎 بود
گفت: «اما جناب شيخ ...
مــکــث کــرد و آن گــاه با لــحــنـی پر هیجان
گـفـت🗣:«این مردمی که ما می بینیم نه
تـنها با حرف ما آگاه نمی شوند و توبه نمی
کـنـنـد بلکه شاید سرمان بریزند و کتک🏌
مفصلی هم به ما بزنند🤕. »
.
.4
و با حالتی درمانده به دوستانش نـگاه کرد
پیرمرد ابرو در هم کشید😠 و بـی آن کـــه
حـرفـی بـزنـد، نـعلینش👞 را به پا کرد و از
جــا بــلــنــد شــد🧍مــردان جوان بی آن که
بــدانـنـد در ســرش چــه مــی گــذرد نگاهش
کــردنــد👀. مــی انـدیـشـیدند🤔که استاد
شــان با ســـاده دلــی فــکــر مــیــکـند خواهد
توانست مردانی که عمرشان به نواخــتــن و
رقصیدن رفته بود را به حرفی و سخنـی بــه
راه راست هدایت کند😏.
آنها هم چنان که سـاکــت و البــتــه از درون
در خروش بودند چـشــم از پــیــرمــرد نــمــی
گرفتند . آخوند👳♂ نــزدیــک مــطــربــان🕺
رسید. مردی که آواز مــی خــوانــد 🎤و بــه
نظر می رسـید ســر دستــه ی آنــهــا بــاشــد،
ساکت😶 شد و کنجکاوانه به پیرمرد نـگاه
کرد . گویی منتظر بود آخوند با توپ و تشر
🤬 به کارشان انتقاد کند و بساطــشــان را
به هم بریزد . حالا بقـیه ی مــطــربــان هــم
دست از نواختن کشیده🪗 و مدافعانه به
او خیره شده بودند.
پیرمرد لب باز کرد و بــا آرامــشــی کــه بــرای
مرد غیر منتظره مینمود گفت🗣: «دست
مریزاد👏برادران عجب زیبـا مــی نــوازیــد😊
.
.5
مرد، مردد ، سراپای آخونـد را بــرانــداز کــرد.
😳 باورش مشکل بــود کــه یــک روحــانــی
نسبت به،غنا اظهار عـلــاقــه و خــوشــنــودی
کــنــد. پیرمرد ادامه داد: دست و پـنــجــه ی
نوازنده هایت نرم!! اگر اجازه بدهی ؛ تا تو
حنجره ات را به استکانی آبجــوش🥛 نــرم
کنی من برای این مردم یک دهن بخوانم🗣
لحظه ای دیــدنــی امــا بــاور نــکــردنــی بــود.
دهان همه ی کــسـانــی کــه ایــن حرف را از
آخوند شنیدند، از تعجب باز شد😧.
بیشتر از همه شاگردان خود آخوندمتعجب
بــــودنـــد😮 و بـــا چــشــم هــای گــردشــده
نگاهش می کردند .مرد خودش را جـمــع و
جور کرد و شاید برای گرم کردن مجلس، با
لحن تحقیرآمیز و زنــنــده ای گــفــت: «...؟!
نمی دانستیم ملاهـا هــم بــیــن خــودشــان
بلبل دارند!😏
خنده ای کوبنده و تمسخـرآمــیــز، انــجــمــاد
قهوه خانه را منفجر کرد🤣. طلبه ها ســر
به زیر انداخته و لب گزیدند😔. اما آخوند
بی اعـتنــا بــه ایــن تــحــقیــر جواب داد🗣:
برادر ؛ بد هم نیست تــو کــه اســتــاد آوازی
🎤 استعداد مرا بسنجی!»
مرد نگاه شیطنــت😈بــاری بــه رفــقــایــش
انداخت و فکر کرد🤔😁بد نیســت بــرای
خنده هم شده جایش را به آخوند بــدهــد.
دقیقه ای بعد پیرمرد در جــای او ایــستــاده
بود. چشم برهم گذاشــت😑 و «بسم الله
الرحمن الرحیم» گفت و بی آن که نگاهش
.
.6
با نگاه کسی تــلاقــی کــنــد هــم آوا بــا ســاز
نوازندگان خواند👳♂🎤:
لا اله الا الله * حقاً حقاً صدقاً صدقاً
إن الدنيا قد غرتنا* واشتغلنا و استهوتنا
يا بن الدنيا مهلاً مهلاً* یا بن الدنيا دقاً دقاً
يا بن الدنيا جمعاً جمعاً * تفنى الدنيا قرناً قرناً
ما من يوم يمضى عنا* إلا أوهى ركناً منا
قد ضيعنا داراً تبقى* واستوطنا داراً تفنى
لسنا ندرى ما فرطنا* إلا يوماً ما قدمتنا
آخوند بیاعتنا بــه مــردمــی کــه در بــهــت و
سکوت😶 به او خــیــره شــده بــودنــد، بــاز
آوازش را از سر گرفت 🎤.ایــن بــار حــتــی
نوازنده ها 🥁دست از نواخـتــن کــشــیــده
بودند. مرد مطرب چنان بـه آخــونــد زل زده
بود 😳که گویی مجسمه ای بی جان بود.
پهنای صورتش را اشکی کـه بـی مـحـــابـــا از
دیدگانش فرومی ریخت😭، خیـس کــرده
بود .
آخوند ساکت شد. قهوه خانه در جـذبــه ای
تکان دهنده فرو رفته بود. دیگر جـوان هــا
نمی رقصیدند و پیـران نمی خندیدند. حتی
طلبه های جوان دیگر پچ پچ نمی کــردند و
لب نمی گزیدند. قهوه خانــه بــی صــدا بــی
صدا می گریست😭🔇
.
.7
پیر مرد گوشه ی عــبــایــش را گــرفــت و بــه
طرف شـاگــردانــش رفــت آنــهــا پــیــش پــای
مرشدشان از جا برخاسـتــنــد🧍. دقــیــقــه
ای ،بعد طلبه ها از پی استاد در راه کــربــلا
می رفتند👣 . حالا از سمت قــهوه خــانــه
صدای گریــه مــی آمــد😭، امــا شــاگــردان
هنوز در خاموشـی و حــیــرت بــودنــد . و در
میان آنها ، مرد جـوانــی بــیــش از دیــگــران
خـــود را در پــیــچ و خــم های شــخــصــیـــت
استادش گمشــده مـــیـــدیـــد بـــا خـــود مــی
اندیشید🤔
هنوز هم ملاحــســیــن قــلــی
همدانی ، سالکی را کــه چــنــدیــن ســال در
محضرش شاگردی کرده بــود نــشــنــاخـــتــه
است . بی شـک هــیــچ کــس جــز هــمــیــن
پیرمرد نمی توانست عرفان حقیقی را به او
بیاموزد . با خود نجوا می کــرد: «شــاگــردی
او ، فقط از برداشتن حرف هایش نــیست،
بـاید وارد عــمــل شــد!» خــورشــیــد در افــق
مـــغـــرب گـــدازان بـــود و ســـواد شهر کربلا
کم کم به زائــران چــهــره مــی نــمــایــانـد . )
پایان قسمت اول
ادامه دارد ...
مجادله ممنوع
💠 امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمود:
✍️ «إِيَّاكُمْ وَ اَلْمِرَاءَ وَ اَلْخُصُومَةَ فَإِنَّهُمَا يُمْرِضَانِ اَلْقُلُوبَ عَلَى اَلْإِخْوَانِ وَ يَنْبُتُ عَلَيْهِمَا اَلنِّفَاقُ».
✍️ «از مجادله و ستيزه كردن بپرهيزيد؛ زيرا اين دو كار دلها را نسبت به برادران بيمار میکند و نفاق میرویاند».
📚 کلینی، الکافی، ج۲، ص۳۰۰.