📚 #داستان_شب
🔹راننده تاکسی تعریف میکرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم.
🔸بابای یکیمون اجازه نداد. میگفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق.
🔹ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانوادهم نیستن و بیا منو ببر بیمارستان.
منم به رفقا گفتم: پیادهم کنین، برمیگردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم.
🔸القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچهها. دیدم اعلامیهی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار.
🔹بچه محلهها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه. تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود.
🔸فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته.
🔻جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوق
صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون میبخشیم!
📚 #داستان_شب
🔹ﺳﺎﻝ ۸۱ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺒﻌﯿﺪ ﺷﺪﻡ ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ. ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ نفت ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﻣﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ...
🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮﻥ ﭘﺎ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ سوشی ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻮﺷﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ ﺑﺎﺷﯽ.
🔹ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼر ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ. ﺧﻮنش ﯾﻪ ﮐﺎﻧﮑﺲ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻣﺠﻬﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ، ﺣﻤﺎﻡ، ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ، ﮐﻮﻟﺮ ﺍﺳﭙﻠﯿﺖ و...
🔸ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺧﯿﻠﯽ !
🔹ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ( ﮐﻮﺟﻮ ) ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﮑﻼﺗﯿﻪ؟
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺍﺳﺖ!
گفت: ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ ﺷﮑﻼﺕ خوشمزه نمیخری؟
🔸گفت: ملت ﮊﺍﭘﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺭﻭﺯﯼ ۱۶ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﺭﺩ، ﺑﺎﺑﺖ ۸ ساعتش ﻣﺰﺩ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ۸ ﺳﺎﻋﺖ دیگه اش رو ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﻪ...
🔹 ۲ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻇﻔﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
من ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﻄﻒ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺭﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ …
ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ مالیات و ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﺮﺝ کنم...
🔸ساکت شدم!
ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱ﻣﺘﺮ ﻭ ۶۵ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﺮﻭﺯ ﺩﺍﺩ ، ﺭﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ.
🔹ﮐﺪﻭﻡ یکی از ﻧﺴﻞ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻧﺴﻠﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻩ ﺑﺮﺳﻦ؟
ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ تغییر رو از خودمون شروع کنیم، ﻧﮕﯿﻢ ﺍﻭﻝ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ،
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ؟
چرا از آلمان و ژاپن یاد نمیگیریم که بعد از جنگ از محصولات ضعیف خودشون حمایت میکردن، ولی از کشورهای دیگه حتی کفش نمیخریدن تا در پیشرفت کشورشون شریک باشن!!
و الان پیشرفتشون در دنیا به کجا رسیده...
ما چقدر قدردان شهدا هستیم؟!
اگر درقیامت شهدا ازمابپرسند؛ما رفتیم
بعد ازما شما برای سرزمین خود چه کردید؟!
ما برای هر وجب از وطن ؛ سر وَتَن دادیم.
چه پاسخی داریم؟!
#بدحجابی؛ رانت خواری؛ احتکار؛ گرانفروشی؛ بیچاره کردن ملت؛ کوچک کردن سفره مردم و.....
🔻از خودمون و اطرافیانمون شروع کنیم.
📚 #داستان_شب
🔹در روستایی کوچک حوالی سمیرم، مدرسهای بود ساده با چند کلاس رنگورورفته.
بچهها بیشتر وقتها با قِل دادن توپ پلاستیکی سرگرم بودن. اما یک معلم فیزیک، «آقای رضایی»، ایدهای در سر داشت...
🔸روزی در کلاس گفت:
«بچهها، اگه بهتون بگم میتونیم ماهواره بسازیم، چی میگین؟»
🔹صدای خندهی بلند:
«ماهواره؟ با این نیمکتایی که لق میزنن؟!»
🔸ولی معلم فقط لبخند زد و گفت:
«ماهواره با امکانات نمیسازن، با مغز میسازن.»
و این شد شروع یک پروژه عجیب.
🔹آنها با قطعاتی که از وسایل اسقاطی پیدا کرده بودن، با بطری آب، سیمکشی قدیمی، و مدارهای ساده، مدل یک ماهواره طراحی کردن.
در ابتدا فقط یک توپ فلزی بود با آنتن.
اما کمکم با کمک علم فیزیک، منطق پرتاب، تعادل و انرژی خورشیدی، چیزی ساختند که واقعا کار میکرد.
🔸در جشنواره خوارزمی، وقتی نوبت آنها شد، داورها با شک نگاه کردند:
«شما واقعاً خودتون اینو ساختین؟»
🔹پسرکی از گروه جلو آمد و گفت:
«آره... اولش فکر میکردیم فقط یه بازیه. ولی وقتی فهمیدیم میتونیم، دیگه بازی نبود… یه رویا بود.»
🔸همان پروژه رتبه اول کشوری گرفت.
و سال بعد، تیمی از آنها بورسیه شدند و بعضی هایشان الان در پروژههای فضایی ایران و حتی خارج از کشور فعالیت می کنند.
🔻هیچ رؤیایی دور نیست،
اگر کسی باشه که بهمون بگه «مامیتوانیم».
درآبادی وعمران کشورخودسهیم باشیم.
📚#داستان_شب
🐪 تقسیم ۱۷ شتر و داوری امام علی (ع)
🔹روایت کردهاند که مردی در واپسین لحظات زندگیاش وصیتی نوشت. او صاحب ۱۷ شتر بود و سه فرزند داشت. در وصیتنامهاش چنین آمد:
«شترانم را چنین تقسیم کنید؛ نیمی از آنها سهم فرزند بزرگم باشد، یکسوم سهم فرزند دوم و یکنهم نیز به فرزند کوچکم برسد.»
🔸پس از درگذشت مرد، بازماندگان بر سر وصیت او ماندند و حیرتزده با یکدیگر گفتند: چگونه میتوان این ۱۷ شتر را چنین تقسیم کرد، بیآنکه شتری را کشته یا حقی نادیده گرفته شود؟
🔹پس از اندیشه بسیار، کسی گفت: در سراسر عربستان، تنها یک مرد هست که میتواند این معما را حل کند؛ امام علی (ع).
به محضر حضرت شتافتند و ماجرا را بازگو کردند.
🔸حضرت تبسمی زدند و فرمودند:
«اگر رضایت دهید، شتر خودم را به شتران شما میافزایم و سپس تقسیم میکنم.»
همگان گفتند: «چگونه رضایت ندهیم؟»
🔹 پس حضرت، شتر خود را افزود و تعداد شتران به ۱۸ رسید.
ـ نیمی از ۱۸، میشود ۹ شتر؛ آن را به فرزند بزرگ دادند.
ـ یکسوم ۱۸، میشود ۶ شتر؛ آن را به فرزند دوم دادند.
ـ یکنهم ۱۸، میشود ۲ شتر؛ آن را به فرزند کوچک دادند.
جمع شترهای تقسیمشده شد: ۹ + ۶ + ۲ = ۱۷ شتر.
و شتر باقیمانده، همان شتر امام علی بود که آن را باز پس گرفتند.
🔸چنین بود که با درایت و مهربانی، نه تنها مسئلهای دشوار حل شد، بلکه حقی نیز ضایع نگردید.
📚 #داستان_شب
🔹یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت:
مادرم دارد می میرد!
علامه گفت: من که طبیب نیستم!
جوان گفت: پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟
🔸علامه امینی با شنیدن این حرف،
تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست.
سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار...
ان شالله که خوب می شوند...
اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن.
جوان کاغذ را گرفت و رفت...
🔹چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند...
علامه پرسید چه خبر شده است؟
شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند
گویا مادرش شفا یافته است...
🔸سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:
من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند...
ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند...
و فرمودند: به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم...
🔹سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که:
در آن کاغذ چه نوشته بودید؟
علامه گفت: چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید..
کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
از عبدالحسین امینی
به مولایش امیرالمومنین(ع)
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد،
این مادر را شفا دهید
والسلام...