eitaa logo
•┈••✾ راهِ خُدا ✾••┈•
380 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
88 فایل
فرهنگی ، مذهبی ، اجتماعی 👈انتشار مطالب کانال حتی بدون آیدی کانال بلامانع است...😊ولی اگه مارو هم تبلیغ کنین خوشحال میشیم😅 تماس با مدیر ،انتقادات و پیشنهادات: @Amiratfmahdi تبادل : @Amiratfmahdi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 شقيق بلخى و قضاوت بی جا شقيق بلخى گويد: در سال صد و چهل و نهم به حج مى رفتم ، چون به قادسيه رسيدم نگاه كردم ديدم مردم بسيارى براى حج در حركت هستند، همه با اموال و زاد بودند. نظرم افتاد به جوان خوشروئى كه ضعيف اندام و گندم گون بود و لباس پشمينه بالاى جامه هاى خويش پوشيده و نعلين در پاى و از مردم كناره گرفته بود و تنها نشسته بود. با خود گفتم : اين جوان از طايفه صوفيه است كه مى خواهد بر مردم كل باشد كه مردم به او غذا بدهند. بخدا سوگند كه نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم . چون نزديك او رفتم ، مرا ديد و فرمود: (اى شقيق از خيلى از گمانهاى بد پرهيز كن كه بعضى از آنها گناه است )(1)، اين بگفت و برفت . با خود گفتم : اين جوان آنچه من نيت كرده بودم گفت ، نام مرا برد حتما بند صالح خداست بروم از او حلاليت بطلبم . بدنبالش رفتم نتوانستم او را ببينم . مدتى گذشت تا به منزل واقصه رسيدم ، آنجا او را ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش در نماز مضطرب و اشكش ‍ جارى بود، صبر كردم تا از نماز فارغ شد، بعد به طرف او رفتم . چون مرا ديد فرمود: اى شقيق ترا حلال كردم (2)، اين بفرمود و برفت . من گفتم : بايد او از ابدال و اولياء باشد، زيرا دو مرتبه نيت مكنون مرا بگفت . پس ديگر او را نديدم تا به منزل زباله رسيديم ديدم با ظرف لب چاهى ايستاده و مى خواهد آب بكشد كه ظرفش داخل چاه افتاد؛ سر به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا تو سيرابى و من تشنه و قوت منى وقتى طعام بخواهم . شقيق گويد: ديدم آب چاه جوشيد و بالا آمد و آن جوان دست برد و ظرف پر از آب را گرفت و وضو ساخت تا نماز بگذارد. پس به جانب تپه اى رفت و ريگى در ظرفش ريخت و حركت داد و بياشامد من نزدش رفتم و سلام نمودم و جواب سلامم داد و گفتم : بمن هم مرحمت كنيد از آنچه كه خداوند بتو نعمت داده است ! فرمود: اى شقيق نعمت در ظاهر و باطن هميشه با ما بوده ، پس گمان خوب بر پروردگارت ببر، ظرف را بمن داد آشاميدم ديدم سويق و شكر است كه لذيذتر و خوشبوتر از آن نياشاميده بودم و چند روز ميل به طعام و شراب نداشتم . ديگر آن جوان را نديدم تا نيمه شبى در مكه او را ديدم ... بعد از نماز و طواف و مناجات نزدش رفتم و ديدم غلامانى و اطرافيانى دارد و تنها نيست به شخصى كه اطراف جوان بود گفتم : اين جوان كيست ؟ گفت : او حضرت موسى بن جعفر عليه السلام است .(3) 📚1- اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم - حجرات : 12. 2- انى لغفار لمن تاب و امن و عمل صالحا - طه : 82. 3- منتهى الامال 2/ 204. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆نعمت واقعی چیست؟ نويسنده امام رضا عليه السلام بنام ابراهيم بن عباس گويد: در خدمت امام بوديم كه يكى از فقها سئوال كرد معنى نعيم در آيه شريفه (در آنروز از نعمت سئوال خواهيد شد(۱)) آبِ سرد است . امام با صداى بلند فرمود: اينطور تفسير مى كنيد؟! و هر كسى به نوعى تفسير مى نمايد يكى مى گويد: منظور آب سرد است ، بعضى گويند: مراد خواب است ، عده اى گويند: غذاى خوش طعم است !! همانا پدرم از پدرش حضرت صادق عليه السلام نقل فرمود كه با ناراحتى امام به عده اى كه اينطور تفسير مى كردند، فرمود: هرگز خدا چيزهائى كه به مخلوق تفضل فرموده سئوال نخواهد كرد و منت نمى گذارد، اين كار از مخلوق ناشايست است كه از غذا و آب و چيزهائى ديگر به ديگران داده منت گذارد، چگونه مى توان بخداى بزرگ نسبت داد چيزى را كه براى مردم شايسته نيست . ولى (۲) دوستى و ولايت بما خاندانست كه خداوند بعد از توحيد و نبوت از آن سئوال خواهد كرد، بنده اگر به لوازم ولايت و محبت وفا كند به نعمتهاى بهشت كه زوال ندارد ميرسد.(۳) 📚۱-لتسالن يومئذ عن النعيم : تكاثر: 8. ۲- ولكن النعيم حبنا اهل البيت و موالاتنا يسال الله عنه بعد التوحيد و نبوة رسول صلى الله عليه و آله . ۳- داستانها و پندها 4/ 103 - ينابيع المودة 1/ ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆مال دنیا...!!! منصور دوانيقى روزى به عمرو گفت : مرا پندى بده ! گفت : از ديده گويم يا از شنيدنيها؟ منصور گفت : از چشمت ديدى بگو. عمرو گفت : چون عمر عبدالعزيز وفات يافت او را يازده پسر ماند و ارث او هفده دينار بود كه هر پسرى را هيجده قيراط شد. هشام بن عبدالملك چون وفات كرد او را هم يازده پسر بود كه هر يك از ايشان را هزار هزار (يك ميليون ) دينار ميراث رسيد. پس از مدتى كوتاه ، پسر عمر بن عبدالعزيز را ديدم كه به يك روز صد اسب در راه خداى عزوجل بخشيد، و از پسران هشام يكى را ديدم كه بر راه نشسته بود و از خلق صدقه مى خواست . اگر عاقل تاءمل كند داند كه به دنيا و نعمت او نبايد دل بست كه تغييرپذير است 📚جوامع الحكايات ص 136 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆بی اعتنایی به مومن کامل!! محمد بن سنان مى گويد: نزد امام رضا عليه السلام بودم ، به من فرمود: اى محمد در زمان گذشته بنى اسرائيل چهار نفر مؤمن بودند، روزى يكى از آنها به خانه ديگرى آمد و سه نفر ديگر هم در آن خانه بودند. درب خانه را زد و غلام بيرون آمد و گفت : آقايت كجاست ؟ گفت : در خانه نيست ، آن مؤمن برگشت مولايش ساكت شد، و اعتنائى نكرد و غلام را ملامت ننمود و آن سه نفر هم به خاطر اين پيش آمد ناراحت نشدند و به صحبتهاى خود ادامه دادند. فرداى آن روز آن مؤمن نزد آن سه نفر رفت كه مى خواستند به طرف كشت زار (يا باغ ) يكى از آنها بروند، سلام كرد و فرمود: مى خواهم همراه شما بيايم ؛ و همراه آنان شد آنها از پيش آمد روز گذشته هيچ عذر خواهى نكردند؛ و اين مؤمن مردى محتاج و ناتوان بود. مقدارى راه رفتند، ابرى بر آنها سايه انداخت ، خيال كردند كه باران است كه منادى و ملكى فرياد زد: اى آتش اينان را در خود بگير؛ من جبرئيل فرستاده خدايم ، پس آتش از درون ابر آن سه نفر را گرفت و آن مرد كامل مؤمن تنها و خائف ماند و تعجب از اين واقعه كرد. چون به شهر برگشت نزد پيامبر آن زمان حضرت يوشع بن نون (وصى حضرت موسى ) آمد و جريان را نقل كرد! حضرت يوشع فرمود: مگر نمى دانى خدا از آنها راضى بود، بعد بر آنها خشم گرفت و اين بخاطر عملى بود كه با تو روا داشتند. عرض كرد: مگر آنها چه عملى نسبت به من انجام دادند: يوشع جريان را نقل كرد. آن مؤمن گفت : من از آنها گذاشتم و عفو كردم ! فرمود: اگر اين عفو و گذشت قبل از اين عذاب بود براى آنان نافع بود ولى بعد سودى ندارد، شايد از الان به بعد آنان را سود بخشيد  📚اصول كافى جلد 2 باب حجب اخاه المومن ج 2 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆مومن کامل روزى اميرالمؤ منين عليه السلام از كنار عده اى كه نشسته بودند عبور كرد و ديد، آنها لباسهاى سفيد و گران قيمت پوشيده اند، رنگ صورتشان بر افروخته است خنده آنها زياد است و با انگشت خود هر كس را كه از كنارشان رد مى شود را مسخره مى كنند. سپس به عده اى ديگر رسيد كه لاغر اندام بودند و رنگ آنها زرد بود و در هنگام سخن گفتن متواضع بودند. حضرت تعجب كرده و خدمت پيامبر رسيد و حال دو گرده متفاوت را كه ديد، و هر دو گروه خود را مؤ من مى دانستند نقل مى كند و مى پرسد صفت مؤ من چيست ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله سكوتى كرد و سپس فرمود: مؤمن بيست خصوصيت دارد، كه اگر يكى از آنها نباشد ايمانش كامل نيست . به نماز جماعت حاضر مى شوند، زكات را در وقت خود مى پردازند، به مستمندان رسيدگى مى كنند يتيم را نوازش مى كنند، لباسهاى پاكيزه مى پوشند، كمر به عبادت حق بسته اند راست مى گويند، به وعده خود وفا مى كنند، در امانت خيانت نمى كنند، زاهد شب و شير روز هستند... 📚شنيدنيهاى تاريخ ص 254 - محجة البيضاء 4/362 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🍃 ✍️روزی مردی به نزد عارفی  آمد که بسیار عبادت می کرد و دارای کرامت بود مرد به عارف گفت: خسته ام از این روزگار بی معرفت که مرام سرش نمی شود  خسته ام از این آدم ها که هیچکدام جوانمردی ندارند  عارف از او پرسید چرا این حرف ها را می زنی مرد پاسخ داد: خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمت زدن شروع نکنند به شب نخواهد رسید شیخ پیش خودمان بماند آدم نمی داند در این روزگار چه کند دارم با طناب این مردم ته چاه می روم و شیطان هم تا می تواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند اصلا حس می کنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند نمی دانم از دست این ملعون چه کنم راه چاره ای به من نشان ده مرد عارف لبخندی زد و گفت: الان تو داری شکایت شیطان را پیش من می آوری؟؟!! جالب است بدانی زود تر از تو شیطان👿 پیش من آمده بود و از تو شکایت می کرد مرد مات و مبهوت پرسید: از من؟! 😳 مرد عارف پاسخ داد: بله او ادعا می کرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش شیطان👿 به من گفت تو مقداری از دنیایش را از او دزدیده ای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید 😏 مرد زیر لب گفت من دزدیده ام مگر می شود عارف ادامه داد: شیطان👿 گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد او هم کاری به کارش ندارد پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند... 🔰بی خود هم همه چیز را گردن شیطان👿 مینداز...تا خودت نخواهی به سمت او بروی او به تو کاری نخواهد داشت👌 این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان👿 را صدا می زنی، وقتی هم که جوابت را داد شاکی می شی که چرا جوابت را داده است👉 خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است👌👌 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆 ديندارى فرزانه دزفول وقتى شيخ مرتضى انصارى مرجع يگانه مى شود با همه آوازه و بلندى افكار در علم فقه و اصول ، از دنيا مى رود، با آن ساعتى كه به صورت يك طلبه فقير دزفولى وارد نجف شده بود فرقى نكرده بود. وقتى كه خانه او را نگاه مى كنند، مى بينند مثل فقيرترين مردم زندگى ميكند. يك نفر به ايشان مى گويد: آقا! خيلى هنر مى كنيد كه اين همه وجوهات در دست شما مى آيد، هيچ تصرفى در آنها نمى كنيد؟! مى فرمايد: چه هنرى كرده ام ؟ عرض مى كنند: چه هنرى از اين بالاتر؟ آيا هنرى از اين بالاتر مى شود! فرمود: حداكثر كار من ، كار خركچيهاى(به معنای فردی است که مسئول حمل و نقل بار یا مسافر با استفاده از خر است) كاشان است كه مى روند تا اصفهان و برمى گردند. خركچيهاى كاشان را كه پول به آنها مى دهند كه بروند از اصفهان كالا بخرند و بياورند كاشان ، آيا شما ديده ايد كه اينها به مال مردم خيانت كنند؟ آنها امين هستند، حق ندارند. اين مسئله مهمى نيست كه به نظر شما مهم آمده است 📚داستانهاى استاد 2 / 68 سيره نبوى ص 29. ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🌸امام رضا علیه السلام: مردی، دو دينار، نزد پیامبر اکرم (صل الله علیه وآله و سلم) آورد و گفت: ای پيامبر خدا! می خواهم اين دو دينار را در (جهاد) بپردازم. فرمود: «آيا والدين تو، يا يکی از آن دو، زنده اند؟». گفت: آری. فرمود: «برو و اين دو دينار را خرج والدينت کن؛ زيرا اين کار برای تو، بهتر از آن است که در ، انفاقشان کنی». مرد، باز گشت و چنين کرد. سپس دو دينار ديگر آورد و گفت: آن کار را کردم و اينک اين دو دينار را می خواهم در بدهم. فرمود: «آيا فرزندی داری؟». گفت: آری. فرمود: «برو و آنها را خرج فرزندت کن؛ زيرا اين کار برای تو، بهتر از آن است که در ، انفاقشان کنی». مرد، باز گشت و چنين کرد. پس دگر بار، دو دينار ديگر آورد و گفت: ای پيامبر خدا! آن کار را کردم، و اينها دو دينار ديگرند و می خواهم آنها را در ، انفاق کنم. فرمود: «آيا همسر داری؟». گفت: آری. فرمود: «آنها را خرج همسرت کن؛ زيرا اين کار، برايت بهتر از آن است که در ، انفاقشان نمايی». مرد، بر گشت و چنين کرد. پس باز، دو دينار ديگر آورد و گفت: ای پيامبر خدا! آن کار را کردم، و اينها دو دينار ديگرند که می خواهم در انفاق کنم. فرمود: «آيا خدمتکاری داری؟». گفت: آری. فرمود: «آنها را خرج خدمتکارت بکن؛ زيرا اين کار، برايت بهتر از آن است که در ، انفاقشان کنی». مرد چنان کرد. آن گاه دو دينار ديگر آورد و گفت: ای پيامبر خدا! اينها دو دينار ديگرند که می خواهم در بدهم. فرمود: «بده، و بدان که اين دو دينار، برترين دو دينار تو نيست [؛ بلکه ثواب آن دينارهای قبلی، از ثواب اينها بيشتر است] ». 📚 دانشنامه قرآن و حديث ج 3 ص 534 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆خلاده خداوند به حضرت داود عليه السلام وحى كرد كه به خلاده دختر اوس ، مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه همنشين تو در بهشت است . داود به در خانه او رفت و در را زد، خلاده در را باز كرد، تا چشمش به داود افتاد شناخت و گفت : آيا درباره من چيزى نازل شده كه به اينجا آمده اى ؟ فرمود: آرى . گفت : شايد زنى همنام من باشد درباره او نازل شده است ! فرمود: نه درباره تو نازل شده ؛ كمى از حالات خود را برايم بگو! گفت : هر درد و زيانى به من رسيد صبر كردم ، و تسليم رضاى الهى بودم و هيچ چيزى من نخواستم برگردد، بلكه رضاى او را طالب ، و در مقابل هيچ چيزى عوض ‍ نخواستم و شاكر او بودم .! حضرت داود فرمود: بهمين جهت به اين مقام رسيده اى كه درباره ات وحى نازل شده است امام صادق پس از ذكر اين قصه فرمود: اين همان دينى است كه خدا آنرا براى بندگان صالحش پسنديده است .  📚داستانها و پندها 3/37 - بحار الانوار 71/89 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆اطلاع دادن مردم از عبادت در بنى اسرائيل عابدى بود كه پس از ساليان دراز عبادت و بندگى از خداوند در خواست كرد كه مقامش را به او نشان دهد و گفت : خدايا اگر كارهايم پسنديده تو است در كار نيك جديت بيشترى كنم و اگر مورد رضايت تو نيست قبل از مرگم جبرانش كنم و به عبادت پردازم . در خواب به او خبر دادند كه ترا در نزد خدا هيچ عمل خوبى نيست ! گفت : خداوندا پس اعمال من به كجا رفت ؟ گفتند: تو عملى نداشتى زيرا هرگاه كار خوبى مى كردى به مردم خبر مى دادى ، و جزاى چنين عملى همان قدر است كه تو خشنود مى شدى از اطلاع مردم بر كار خوبت ؛ اين وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گرديد. براى مرتبه دوم در خواب ديد كه به او خبر دادند كه اينك جان خود را از ما بخر، در روزهاى آينده ، به صدقه اى كه هر روز به عدد رگهاى بدنت باشد بده ! گفت : خدايا چگونه با دست تهى اين انفاق را بكنم ؟ جواب شنيد: ما هر كسى را به مقدار طاقتش تكليف مى كنيم ، هر روز سيصد و شصت مرتبه بگو: (سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اكبر و لا حول ولا قوه الا بالله ) هر كلمه اى از آن صدقه اى از رگ بدن است . عابد كه اين سخن را شنيد شادمان شد و گفت : خدايا بيش از اين بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زيادتر بگوئى جزاى زيادترى خواهد برد. 📚پند تاريخ 1/35 - بحار الانوار 18/523 طبع قديم . ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆كتمان سر و ايثارگرى كه مقام انسان را ترفيع مى دهد از مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم نقل شده است كه فرموده بودند: من بارها از خدا تقاضا مى كردم كه همسايه مرا در بهشت به من بشناساند تا اين كه شبى در عالم رؤ يا به من گفتند: اى بحرالعلوم فلان قهوه چى اهل حله در بهشت همسايه تو است چون از خواب بيدار شدم از نجف مهياى حركت به حله گرديدم و پس از طى مسافت به حله رسيدم به خدمتكار خودم گفتم تا برود شخص قهوه چى را پيدا كرده و در نزد من بياورد، او را جست و به حضور من آورد وقتى كه او را ملاقات كردم و از وضع زندگى او تحقيق نمودم كه چه كارى كرده است كه متسحق چنين مراتبى و درجاتى شده كه در بهشت همسايه من باشد در صورتى كه اين همه علماى نجف و انسان هاى پرهيزگار و نمازشب خوان و امثال اين ها لياقت اين مقام رانداشته باشند و تنها يك قهوه چى به اين ارزش ‍ دست يابد!! بالاخره قهوه چى سؤ ال كرد: به چه منظورى مرا طلب كرده ايد؟ بحرالعلوم گفت : هدف از احضار تو خوابى است كه ديده ام هم اكنون برايت نقل مى كنم و آن خواب اين است زمانى كه خوابم را براى او توضيح دادم ديدم تبسمى كرد و گفت : عدل خدا، غير از اين چيز ديگرى نسبت به من نخواهدبود. تعجب حقير نسبت به اين موضوع زيادتر شد كه اين شخص مگر چه عمل فوق العاده براى خدا انجام داده است كه در انتظار چنين عنايتى دارد. لذا به او خطاب كردم و گفتم : تا آن جائى كه توانستم نسبت به اعمال تو تحقيق و تفحص كافى نموده ام چيزى اضافى بر ديگران نداريد زيرا اكثر بندگان خدا چنين عباداتى از آن ها صادر مى شود و اين مقام ويژه شخص تو نيست مگر اين كه كار برجسته ديگرى ديگرى داشته باشيد كه تاكنون آن را بيان نكرده ايد؟ او گفت : آرى غير از آن چه گفتم كار خير ديگرى هم از براى خدا انجام داده ام كه تاكنون به هيچ كسى اظهار نكرده ام و تنها امروز براى شما بازگو مى نمايم و راضى هم نمى باشم به احدى اظهار نمائيد!! آن عمل بزرگ آن است كه من به مادر خود گفتم در حله دخترى را از براى من خواستگارى كند تا اين كه با او ازدواج نمايم مادرم زحمت اين كار را برايم كشيد چونكه شب حجله فرا رسيد رفتم كنار عروس ديدم كه او گريان و اندوهناك است جهت اين مسئله را پرسيدم ؟ او گفت : مشكل من ؛ قابل گفتن نيست امشب در پيش تو آبرويم مى رود و اسرارم آشكار مى گردد. تا اين سخن راگفت دلم برايش سوخت و به او گفتم ابدا افسرده خاطر نباش ‍ من به تو قول مردانه مى دهم كه هر عيب و نقصانى در تو باشد براى رضاى خدا مستور و پنهان مى دارم و به احدى نخواهم گفت ، دختر بعد از اطمينان از شوهرش خودش حقيقت امر را اين گونه گفت به هر حال گرفتار جوان شيادى شدم هرچه به او التماس كردم نتيجه اى نگرفتم مرا با زور و شكنجه و تهديد بى آبرو كرد و بكارت مرا از بين برد اين مسئله مدتى است كه از آن سپرى گشته متاءسفانه باردار هم شدم . مرد قهوه چى مى گويد: نمى گذارم كه هيچ كس از اين جريان آگاهى پيدا كند به همين جهت برنامه اى پياده كردم قهوه خانه خود را از شهر حله به كربلا منتقل كردم به عنوان مجاورت قبر حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و در آن جا ساكن شدم بعد از اندك زمانى كه در كربلا ماندم آن بچه به دنيا آمد و به نام فرزند خودم او را پذيرايى نمودم تا امروز كه آن بچه حدود پانزده سال دارد در قهوه خانه ام مشغول به كار مى باشد هيچ كسى از حال او اطلاعى ندارد و مانند فرزندان ديگرم است خود پسر هم نمى داند كه پدرش كس ديگرى بوده است . اين بود قضيه اى كه برايم پيش آمد و آن را خالصا لوجه الله پنهان داشتم و مرحوم بحرالعلوم بعد از شنيدن اين جريان عجيب از او اعمالش را تحسين و تمجيد كرد و فرمود سزاوار هستيد كه همسايه من در بهشت برين باشيد و باعث افتخار و مباحات براى من خواهيد بود. 📚منهاج السرور، ج 1، ص 268 ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA
🔆دانه دادن به پرندگان ذوالنون مصرى ، يك زن غير مسلمان را ديد كه در فصل زمستان مقدارى گندم به دست گرفته و براى پرندگان بيابان برد و جلو آن ها ريخت . به آن زن گفت : تو كه كافر هستى ، اين دانه دادن به پرندگان براى تو چه فايده دارد؟ رن گفت : فايده داشته باشد يا نه ، من اين كار را مى كنم . چند ماه از اين جريان گذشت ، ذوالنون در مراسم حج شركت كرد، همان زن را در مكه ديد كه همراه مسلمانانم مراسم حج را به جا مى آورد. آن زن وقتى ذوالنون را ديد، به او گفت : به خاطر همان يك مقدار گندم كه به پرندگان دادم ، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفيق قبول اسلام را يافتم . ┄┄┅┅┅❅راه خدا❅┅┅┅┄┄ @RAHEKHODA