آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.
هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت. همون سهراهی که الآن میگن سهراهی همت. خیلی کم میشد بچهها برن و سالم برگردن.
مرتضی سرش رو پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»
حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدن که برن خط.
عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچهها از شدت عطش، قمقمهها را میزدن لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردن!
روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب رو کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود! قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت...
#شهید_محمدابراهیم_همت
#درس_اخلاق
@rahekhoda