🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_ششم حرفامو بزنم -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_هفتم
توی فکرم این آقا بود.😍😥
علت عوض
شدن و تغییر پوشش و ظاهرم
دلیل شروعش این اقا بود.🤭
اصلا اول من به ایشون…😥
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت😰
و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر
میشد.😯😳😳
-بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست🤭
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه.
نمی دونم چرا بغضم گرفته بود،🥺 تمام
بدنم می لرزید و سرم گیج می
رفت.😨
رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. 😭😭😢😢
اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه
حرفی بین بابا و سید رد و بدل
شد،🙄
بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت.😑
صدای پرت کردن کیفش
روی میز رو می شنیدم، 😱خیلی
سر سنگین و سرد بود
. رو به مامانم کرد و گفت 🤔: خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.😠
دختر بزرگ کردیم عین یه
دسته گل💐
، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت 🙄نمی دونم چی یادشون
میدن که تو روی باباش
وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه!🙄😍
اونم جلوی یه پسر غریبه!😒
توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم…😵🥶
مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی.😔 ولی این بار دیگه قضیه رو
مثل آرش و سحر نکنیا.😏😖
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت😢 و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره.😫
-چیزی نشده؟!😳 دیگه چی میخواستی بشه؟! 🤔تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که
کار به جاهای باریک داشت
کشیده میشد😮.
ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و
چندساله من داره بازی میشه،😕 آدم
صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه!😳
-نا شکری نکن آقا. 😧حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره😍
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. 🙄چند روز دیگه زنگ بزن که
بیان برای خواستگاری 🙃و این
آبرو ریزی تموم بشه😳
. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام.😳😖
کم اینجا آبرومون رفت، می
خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای
آخرین بار، اونجا شرط هامو
میگم.😠
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال 😄باشم یا ناراحت😔، ولی خوب
همین که اجازه داد بیان
خواستگاری هم یه قدم مثبت بود…🤗 مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا 😃😃
#ادامه_دارد...
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
سروش: 👇👇👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇👇👇
Eitaa.com/@raheroshan_khamenei
واتساپ: 👇👇👇
https://chat.whatsapp.com/JFtp3h8hMxj7LYdd4W2tSP
─═ঊ ❥❥🍃⬛🍃❥❥ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سی_و_ششم حرفامو بزنم -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی ک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_هفتم
توی فکرم این آقا بود.😍😥
علت عوض
شدن و تغییر پوشش و ظاهرم
دلیل شروعش این اقا بود.🤭
اصلا اول من به ایشون…😥
سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت😰
و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر
میشد.😯😳😳
-بابا جان… فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست🤭
یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه.
نمی دونم چرا بغضم گرفته بود،🥺 تمام
بدنم می لرزید و سرم گیج می
رفت.😨
رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم. 😭😭😢😢
اومدم تو اتاق نفهمیدم دیگه چه
حرفی بین بابا و سید رد و بدل
شد،🙄
بعد چند دقیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت.😑
صدای پرت کردن کیفش
روی میز رو می شنیدم، 😱خیلی
سر سنگین و سرد بود
. رو به مامانم کرد و گفت 🤔: خوشم باشه، تحویل بگیر خانم.😠
دختر بزرگ کردیم عین یه
دسته گل💐
، اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت 🙄نمی دونم چی یادشون
میدن که تو روی باباش
وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه!🙄😍
اونم جلوی یه پسر غریبه!😒
توی اتاق از شدت ترس به خودم می لرزیدم…😵🥶
مامانم گفت: حالا که چیزی نشده، چرا شلوغش میکنی.😔 ولی این بار دیگه قضیه رو
مثل آرش و سحر نکنیا.😏😖
پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت😢 و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره.😫
-چیزی نشده؟!😳 دیگه چی میخواستی بشه؟! 🤔تو قضیه آرش هم مقصر شما بودی که
کار به جاهای باریک داشت
کشیده میشد😮.
ولی نه، اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد. با آبروی چندین و
چندساله من داره بازی میشه،😕 آدم
صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه!😳
-نا شکری نکن آقا. 😧حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره😍
-اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. 🙄چند روز دیگه زنگ بزن که
بیان برای خواستگاری 🙃و این
آبرو ریزی تموم بشه😳
. پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام.😳😖
کم اینجا آبرومون رفت، می
خواد اونجا هم ابرومونو ببره. بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای
آخرین بار، اونجا شرط هامو
میگم.😠
از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال 😄باشم یا ناراحت😔، ولی خوب
همین که اجازه داد بیان
خواستگاری هم یه قدم مثبت بود…🤗 مامان زنگ زد خونه آقا سید اینا 😃😃
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 😈 دام شیطانی 😈 #قسمت_سی_و_ششم 🎬 این که استاد فروختهی خودمونه، باورم نمیشد مهرابیان
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
😈 دام شیطانی 😈
#قسمت_سی_و_هفتم 🎬
عصر رفتیم جلسه، خیلی سؤالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم, دوست داشتم کنار ایشون بنشینم, اما متأسفانه روی هر صندلی, اسم شخصی که میبایست بنشینه را چسپانده بودند و من کنار مهرابیان نبودم.
سالن بزرگی بود انواع و اقسام نژادها از هر نوع زبانی آمده بودند, برای هر کسی یک هدفون تعبیه کرده بودند تا صحبتهای سخنران را با زبان خودمون بشنویم، اما چیز جالبی که زیاد جلب توجه میکرد این بود که اکثر سربازان نظامی که میدیدیم و متوجه میشدند ایرانی هستیم، شکسته و بسته فارسی صحبت میکردند.
یک سربازه بود خیلی به من ارادت نشون میداد، تو یک فرصت مناسب خودش را رساند به من و با همون لهجهی شکستهاش گفت، من دیوید هستم، شما کی هستید؟
منم با لبخند گفتم: من هما هستم.
دیوید: اوه هما,, هما,, زیباست....
با تعجب گفتم: شما میتونید فارسی صحبت کنید.
سرش را تکان داد و گفت: اینجا، مدرسه، کالج و حتی در نظام، آموزش زبان فارسی واجب، این قانون تصویب شد.
با خودم فکر میکردم، چقد این یهودیا زرنگن و قانون تصویب میکنند تا سربازاشون از دوران مدرسه، فارسی یاد بگیرند، و مطمئنا از این علمشان در راه جاسوسی بهرهها میگیرند، کاش مسئولین ما هم کمی از، این زرنگی یاد میگرفتند و چشم و گوش بسته، سندهای کثیفی مثل ۲۰۳۰ که اعتقادات کودکان ما را از دورهی مهدکودک تغییر میده و به سمت انحراف میکشونه، مثل آب خوردن تصویب نمیکردند، این دشمنان علاوه بر برنامهریزی روی کودکان خودشون برای کودکان ما هم برنامهها ریختند، ......... کاش از خواب غفلت بیرون آییم...
در همین افکار بودم که سخنران، بالای سن رفت، پیرمردی مخوف که من با چشم خودم هالههای سیاه اطرافش را میدیدم.
به نام یهوو، خدای انسان و جن و شیطان و....
ما قوم برگزیدهی دنیاییم و در ارض موعود ساکن شدیم، به راستی که تمام دنیا تحت سیطرهی ما به اهداف بزرگمان خواهند رسید و هر کس که با این اهداف و عقاید مخالف باشد در این دنیا جایی ندارد و باید از صحنهی روزگار محو شود و سپس اشاره کرد به وسیلهای پاندول مانند در کنارش وگفت: همگی به این نگاه کنید که مانند جهان ما در نوسان است
خدای من چقد اینا خبیثند. میخواست یه جواریی همه را هیپنوتیزم کند، آخه علم ثابت کرده هر چه در اینجور خوابهای مصنوعی بر روح ما القا شود، ناگزیر در ضمیر ناخوداگاه ما ثبت میشود و ما در دنیای واقعی تمام تلاشمان را میکنیم تا به این ثبتیات روحمان برسیم.
آروم دکمهی ثبت دوربین را زدم تا این لحظهها را ذخیره کند و چشمهام را بستم تا نگاهم به پاندول جادویی نیافتد..
تا اونجایی که میدیدم جمعیت همه مسخ شده بودند و گاهی همراه سخنران، صحبتش را تکرار می کردند.
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_سی_و_ششم "زهرا" از وقتی لیدا بهم گفت که کارن اونو ب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_هفتم
من باید الان خوشحال میبودم از ازدواج خواهرم.ازاینکه به کسی که دوسش تاشته داره میرسه.
اما این رفتارا چیه؟من چرا اینهمه آشفته شدم؟
چرا انقدر دستپاچه شدم و بهم ریختم؟
خدایا نزار پامو اشتباهی بردارم و قدمی کج تر از مسیرت بردارم.
نزار منحرف بشم از صراط مستقیمت.
خدایا کمکم کن من فقط تو این موقع تو رو دارم.
کمی که آروم شدم و مطمئن شدم که کارن رفته،رفتم بیرون و یک راست رفتم تو اتاقم.
سرمو به جزوه و مقاله پرت کردم تاشب که بابا اومد و برای شام همه دور هم جمع شدیم.
_لیداجان امروز مادربزرگت زنگ زد و واسه فرداشب قرار خاستگاری گذاشت.مشکلی که نداری؟
لیدا با سرخوشی خندید وگفت:نه بابایی.تشریف بیارن
بهش خیره شدم.نمیدونم از روی حسادت بود یا کینه اما هرچی بود ازش متنفربودم.سریع نگاهمو گرفتم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.هرچند لقمه ای از گلوم پایین نرفت.
بعد شام ظرفها رو با بی حوصلگی شستم و خشکشون کردم.بعد از شستن ظرف ها،چای ریختم و بردم تو پزیرایی اما کنارشون ننشستم و رفتم تو اتاقم.
تا در اتاقم رو بستم گوشیم زنگ خورد.
_جانم؟
_سلام زهرایی خوبی؟
_سلام آجی خوبم توخوبی؟
_شکر خوبم.چرا نیومدی امروز کلاس؟
_حالم خوب نبود.
_خدا بد نده چیشده عزیزم؟
_هیچی یکم بی حوصله ام.چه خبرا از شاه داماد؟
_قراره امشب بیاد دنبالم بریم یکم حرف بزنیم باهم.
_خوبه عزیزم خوشبخت بشی.
_همچنین گلم توهم همینطور.
_حالا فردا میام کلاس خبرا رو ازت میگیرم.
_باشه حتما برو استراحت کن صدات گرفته است.
_فعلا آتناجان.
_خدافظ.
گوشیو گذاشتم رو شکمم و دراز کشیدم رو تختم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره چراها اومد تو سرم.
سریع افکارمو پس زدم و چشمام رو بستم.
نفهمیدم چطور خوابم برد اما وقتی چشامو باز کردم اذان صبح رو گفته بودن.
رفتم وضو گرفتم و نشستم سر سجاده.
یکم با خدا درد ودل کردم تا آروم شم بعدشم قامت بستم.
همیشه نماز آرومم میکرد.
بعد سلام هم قران به دست گرفتم و سوره نور رو خوندم.
دلم خیلی آروم گرفت و بابت این آرامش خدارو خیلی شکر کردم.
تا ساعت۸که کلاس داشتم با آرامش خوابیدم و بعدشم که بیدارشدم سریع حاضرشدم و از خونه زدم بیرون.
تو ایستگاه اتوبوس یک لحظه ماشین پسر همسایه رو دیدم برای همین رومو گرفتم که منو نبینه.حوصله یک دردسر دیگه نداشتم.
اتوبوس که اومد،سریع سوار شدم و تا دانشگاه زل زدم به بیرون و فکر کردم به این حس عجیبم.
آتنا رو تو تریا پیدا کردم و نشستم پیشش.کلی از دیشب تعریف کرد برام که چیا گفتن بهم و چی خوردن.
خیلی براش خوشحال بودم و نمیتونستم ابرازش نکنم.کلی بغلش کردم و براش ارزو خوشبختی کردم.
تو کلاس کل حواسمو دادم به درس تا خوب بفهمم حرفای استاد رو.
بعد کلاسم یکسره رفتمخونه.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ * 💞﷽💞 #رمان_ضحی♥️ #قسمت_سی_و_ششم ولی حتماً فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
#قسمت_سی_و_هفتم
بلند شدم و کنارش روی دونفره نشستم
دستی به شونه ش کشیدم...
سر بلند کرد و با بغضی که سعی میکرد صداش رو نلرزونه و البته موفق هم نبود، گفت:
_من نمیتونم باور کنم
هیچ کدوم حرفاش رو نمیتونم باور کنم
چطور حرف کسی که بیست و پنج سال بزرگم کرده رو بزارم کنار و حرف کسی که هیچ وقت نبوده رو قبول کنم؟
_کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد
تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره
این خودش کشف بزرگیه نیست؟
کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل...
فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد
سه یتیم دور از مادر در یک قاب!
یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم!
صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟
_خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی!
فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی
اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته...
تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته...
_نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه
_اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد
بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون...
صدای پیام گوشیم بلند شد
پیام رو باز کردم
یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود...
بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم
کلافه گفت: کی بود؟
گفتم: اگه مشتلق میدی بگم
_اذیت نکن تو ام حوصله ندارم...
_باشه پس هیچی
_باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟
دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده
گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت...
دوباره اشکهاش راه باز کردن
بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه...
خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو...
لبخندش عمیقتر شد: خب همون...
زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم...
بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت
پشت در ایستادم و در زدم
بعد از چند ثانیه گفت: بله؟!
در رو باز کردم:اجازه هست؟
_بیا تو
چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود
پرسیدم: تو دیگه چت شد آخه؟
_کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه
ولی من دیگه نمیتونم...
خیلی دلم براش تنگ شده!
کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم!
دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم:
_زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده...
با رنج!
ذات ماده همینه
بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره!
از جام بلند شدم:
یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کاردارم!
ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی
راستی اسمش چی بود؟
لبخندی زد: کسوله!
قبلی بعدی
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─