eitaa logo
شهید عباس دانشگر۴۷(ابرکوه)
58 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
453 فایل
﷽ کانال۴۷ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @H_rastegar83 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 زیارت جامعه به نیت عباس ... 🏴 ۱۶ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام ... 🏴 ۱۷ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 چند قدم به نیت رفیق شهیدم 👣... 🏴 ۱۸ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 خاطره عمه شهید ... 🏴 ۱۹ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 دیگه از امام حسین علیه‌السلام گله مندی نکنه ... 🏴 ۲۰ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۰۱ 💠 خانم نسرانی از استان تهران ✍ تمام آن روزهای فصل بهار، مترو برایم فقط مسیری برای رسیدن نبود؛ جایی بود که آدم‌ها با شتاب‌زدگی‌های زندگی‌شان از کنار هم رد می‌شدند، بی‌آنکه نگاهشان پرسه‌ای در نگاه دیگری بزند. اما آن روز، حس کردم قرار است قصه‌ای تازه برایم نوشته شود. در ازدحام مترو تهران، صدای عبور قطار با قلبم ضرب گرفته بود. از طرف بسیج در اجرای طرح «یه حس خوب» مسئول شده بودم؛ طرحی برای عفاف و حجاب که در عمق شلوغی‌ها، لحظه‌ای سکوت و تأمل را به خانم‌هایی که کمتر اهل رعایت بودند، هدیه می‌داد و من، مثل همیشه، در دل ماجراها. کنار میز کوچکمان ایستاده بودم و شناسنامه‌های شهدا را میان دستانم جابه‌جا و یکی‌یکی روی میز مرتب می‌کردم. او را برای اولین‌بار در همین شلوغی‌ها شناختم؛ شهید عباس دانشگر. صفحه‌ی شناسنامه‌اش را باز کردم، چشمم به عکسش افتاد؛ جوانی با صورت مهربان و نگاهی عمیق و آرام در همان تصویر ساده‌ی شناسنامه‌اش. وقتی عکسش را دیدم نمی‌دانم چرا، اما انگار حس عجیبی قلبم را پر کرد… احساس یک دلتنگی تازه. دلم شکست، برای خودش، برای سن کمش و برای خودم که همیشه دنبال یک قهرمان گمشده در قصه‌های زندگیم می‌گشتم. در همان لحظه، بغض بی‌دلیلی در گلویم نشست. زیر لب نجوا کردم: «چه کرده‌ای که خدا تو را این‌طور با عزت خرید…؟» تا آن روز نمی‌شناختمش، اما همان جا، میان ازدحام مترو تهران، حس کردم رفیقی پیدا کرده‌ام که هم‌صحبتی‌اش را نمی‌شود با دنیا عوض کرد. حالا دیگر اسمش با صدای سوت قطار و نفس‌های شلوغ مترو گره‌خورده بود. همان روز تصمیم گرفتم قصه‌اش را دنبال کنم… با خودم گفتم: «این جوان چطور به اینجا رسید؟» این پرسش مدام در ذهنم می‌چرخید و وادارم کرد تا شب‌های بعد، پای اینترنت بنشینم و قطره‌قطره درباره‌ی عباس بخوانم. بعدش هم عضوی از کانال شهید در ایتا شدم؛ جایی که دیگر تنها نبودم، همراهِ هزاران دلداده‌ی دیگرش بودم. شناسنامه شهدا، کوچک اما پُرمعنا؛ به دست خانم‌هایی می‌دادیم که شاید حتی یک‌بار هم با شهیدی اُنس نگرفته بودند. یک روز دوستم، نرگس، کنارم آمد و آهسته گفت: «شهید دانشگر، خیلی اهل دستگیری و گره‌گشایی‌ها. شهدا پیش خدا آبرو دارند!» این حرفش ته ذهنم نشست، تا روزی که واقعاً بهش احتیاج پیدا کردم... روزهایی بود که بچه‌های بسیج قرار بود به اردوی مشهد بروند. اما دریغ از حتی یک بلیت. اون روز، اضطراب و امید عجیبی همراهم بود. تو ماشین، تمام مسیر راه‌آهن، بی‌صدا صلوات می‌فرستادم و توی دلم با عباس حرف می‌زدم: «عباس جان... می‌گن تو گره‌گشایی. می‌شه دست ما رو هم بگیری؟ تو پیش امام رضا علیه‌السلام واسطه شو برامون...» اتفاقاً همون روز، روز تولد عباس بود. حس کردم این تصادفی نیست. فرمانده بسیج زنگ زد و گفت: «من یه نامه برات می‌فرستم، ببر دفتر مدیرعامل راه‌آهن. شاید او بتونه کمکی بکنه» دفتر مدیرعامل حسابی شلوغ بود. حتی فرصت نشستن درست‌وحسابی پیدا نکردیم. مسئول دفتر دستی تکان داد و گفت: - «اینجا کارتون راه نمی‌افته، برید شرکت مهتاب سیرجم. این نامه‌تونم رو پاراف می‌زنم» توی راهروهای شرکت، انگار ثانیه‌ها کش می‌آمد. اول ورودی شرکت، به نیت عباس صلوات فرستادم. طبقه اول گفتند: - «برای اون تاریخ بلیت نداریم. برو طبقه دوم، شاید مدیرکل بتونه کاری بکنه» یک ساعت تمام پشت در منتظر شدم. صدای زمخت ساعت روی دیوار، تیک‌تاک می‌کرد. بالاخره رفتم تو، مدیر با نگاهی بی‌حس گفت: - «هیچ راهی نیست دخترم، متأسفم» تلخی این جواب مثل گردوخاکی تلخ نشست بر گلوم. در راه پایین آمدن از پله‌ها گوشی را برداشتم و جواب فرمانده را با صدایی بی‌رمق دادم. اما قلبم هنوز آرام نگرفته بود. تا دو پله مانده به طبقه اول، آبدارچی با خنده‌ای پنهان گفت: - «از من نشنیده بگیر، اون حاج‌آقایی که الان رفت بالا، اگه خدا بخواد می‌تونه کمکت کنه، از سهام دارای مهمه شرکته» امید مثل جرقه‌ای روشن شد، دوباره برگشتم بالا. حاج‌آقا پیرمردی بود با چهره‌ای نورانی. بعد از معرفی کوتاه گفتم: - «حاج‌آقا، ما کارمون به شما حواله شد. امام رضا گره کار ما رو به شما سپردند» متعجب نگاهم کرد و آرام خندید: - «کجای تهران زندگی می‌کنی دخترم؟» با شنیدن محله‌ام، خاطره‌ای برایش زنده شد. قول داد که هر کمکی در توانش باشد انجام می‌دهد. در آخر هم گفت: - « پیش امام رضا رفتی برا خانمم دعا کن، چند وقتی مریض احواله» از او خداحافظی کردم. بغض امید، گلویم را گرفته بود. حس کردم عباس شهید همراهمان است. عصر تلفنم زنگ خورد... - خانم، خدا رو شکر کنید! با پیگیری حاج‌آقا، یک واگن به قطار اضافه شد. زائر امام رضا شدید، التماس دعا... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
🌷 تشویق و توصیه عباس برای اربعین به دوستش ... 🏴 ۲۲ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 دمپایی جای کفش ... 🏴 ۲۵ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷خنده بر لب داشت ... 🏴 ۲۷ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷نمایشگاهی از بینش و بصیرت مردم ... 🏴 ۲۸ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
🌷 حسینیه شهدای مدافع حرم سمنان ... 🏴 ۳۰ 🔘 خاطرات شهید عباس دانشگر به مناسبت ایام محرم و صفر 🏴 ... ☑️ ➡️ ╭─┅◾️🏴◾️•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅◾️🏴◾️•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۸ 💠 آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان: ✍ ایده برگزاری مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه‌شاهی منوجان، جرقه‌ای بود که در دل آقا وحید سالاری شعله کشید؛ جرقه‌ای که از ششمین سالگرد شهید در مسجد امام جعفر صادق علیه‌السلام تهران، در دهه کرامت ۱۴۰۱ روشن شد. آقا وحید، همراه چند نفر از خادمین شهدا، خود را به تهران رسانده بود. عشقشان به شهید، نه خستگی راه می‌شناخت و نه غریبی شهر. همان جا افتخار خادمی مراسم نصیبشان شد؛ مراسمی که با سخنرانی استاد رائفی‌پور درباره ویژگی‌های شهید عباس دانشگر موردتوجه حاضرین قرار گرفت. در همان فضای نورانی، آن‌ها به سراغ سردار حمید اباذری - جانشین وقت دانشگاه امام حسین علیه‌السلام - رفتند و از او برای سخنرانی در منوجان تنها یک هفته بعد دعوت کردند. هرطورشده، او را راضی کرده بودند. چند دقیقه بعد، یکی از خادمین شهدا رو به آقا وحید گفت: - توی کرمان این‌همه شهید داریم، چرا برای عباس دانشگر در منوجان مراسم می‌گیری؟ آقا وحید مکثی کرد، نگاهش را به تصویر شهید دانشگر دوخت و آرام لبخند زد: در کنار یادواره هفت شهید روستایمان، سالگرد شهادت عباس را می‌گیریم. - من نرفتم سراغ شهید دانشگر... عباس خودش آمد سراغ من. وقتی به منوجان برگشت، با همان حرارت گفت: «مراسم را همین‌جا، وسط روستا برگزار می‌کنیم.» یکی با تعجب پرسید: «اینجا؟ با این شرایط سخت؟» - سخت که هست… اما شهید خودش دستمان را می‌گیرد، من هیچ شکی ندارم. با مشورت دوستان گفتیم: «کار نشد ندارد؛ شیرینی‌اش در همین سختی است» آقای صادقی مأموریت بود و یکی از دوستان طلبه هم در رودان کلاس داشت، اما کار شروع شد. در عرض دو روز، با توکل به خدا، همه چیز جمع‌وجور شد. هر گرهی که پیش می‌آمد، دو ساعت بعد به نحوی باز می‌شد. خبردار شدیم برای روز پنج‌شنبه ۲۶ خرداد، همه سیستم‌های صوتی اجاره رفته‌اند. سردرگم بودیم که ناگهان تلفن زنگ زد: «یک دستگاه پیدا شد!» خیرین هم یکی‌یکی از راه می‌رسیدند، بی‌آنکه ما دنبال کمک باشیم. جوان‌ها جمع شدند و دست‌به‌کار شدند. در دل می‌دانستیم که خود شهید عباس دانشگر در مراحل برگزاری سالگردش کنارمان است. محل مراسم را روی تپه‌ای مشرف به روستا انتخاب کردیم. چراغ‌ها، بنرهای شهدا، فضاسازی استقرار مهمانان، پذیرایی… همه‌وهمه کم‌کم به بهترین شکل آماده شدند. مسئولین و امام‌جمعه منوجان هم دعوت شدند. مراسم سالگرد عباس دانشگر، یادواره هفت شهید روستا را هم در دل خود داشت. سردار اباذری که رسید، آقای صادقی مشغول گزارش به سردار بود: «این روستا هفت شهید تقدیم انقلاب کرده» پیش از شروع برنامه، ۱۲۰۰ صندلی خالی پیش رویمان بود و دل توی دلمان نبود. نماز را که همراه سردار خواندیم و دوباره به سمت تپه برگشتم، مات ماندم؛ بیشتر صندلی‌ها پر شده بود و پشت آن‌ها مردم ایستاده بودند. از شهر هشت بندی با مینی‌بوس آمده بودند؛ نوجوان‌ها و جوان‌هایی با شوق آشنایی با شهید. سردار اباذری پشت تریبون رفت و گفت: «شهدا زنده‌اند... این شهید بزرگوار یک جوان بود مثل همه جوان‌هایی که تو این مجلس نشستند، هیجده ساله، آمد راه پاسداری را انتخاب کرد، راه شهادت را انتخاب کرد. ظرف چهار پنج سال هم گوی سبقت را از همه ما ربود و امروز تمام حسرت من اینه که چرا ما عقب ماندیم. یک جوانی آمد چهره باصفا، نورانی، بچه با مرام، مؤدب، اصلاً به همین دلیل آمد در دفتر من. چون هیچ‌وقت اتفاق نیفتاد که کسی از دست این جوان که پختگی کامل را هم نداشت که یک دفتر عظیم را بگرداند، یک مجموعه را، اما یک‌بار هم از او شکایت نشد. این جوان ظرف چهار پنج سال بار خودش را بست و رفت!» «جوان‌های عزیز! این جوان یک معجزه‌ای نبود که بگیم از آسمان آمده، یک چیز متفاوتی بود، نه خیر همه شماها، تک‌تک شماها عباس دانشگرید. عباس دانشگر برای خودش برنامه داشت. عهد کرد من توی این مسیر آمدم. چرا من مرتب به جوان‌ها می گم می‌خواهید تو خط بمونید، برنامه داشته باشید، برنامه ارتقا و معنویت و رشد داشته باشید، برنامه مطالعات داشته باشید، همه اینها را داشت، برنامه قرآنی داشته باشید، برنامه جسمی داشته باشید، عباس همه این‌ها را داشت، وقت تون را عاطل‌وباطل نگذرانید.اگر می‌خواهید در مسیر بمانید، برای زندگی‌تان برنامه داشته باشید؛ برای پیشرفت، برای معنویت، برای خدمت» با شنیدن سخنان سردار، ارادتمان به «شهید عباس دانشگر» چندین برابر شد. وقتی مراسم تمام شد، همه با رضایت رفتند و گفتند: «برنامه‌تان در حد برگزاری یک مراسم شهرستانی بود.» اما ما می‌دانستیم لبخندهای رضایت‌بخش آخر مراسم، دستخط یک شهید بود؛ شهیدی که از آغاز تا پایان، کنارمان ایستاده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯