🍀یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت :ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد.
🌺ابراهیم تا شب خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمیزدند. شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سوال کردم :ناهار چکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان میداد اما منتظر جواب ابراهیم بود.
🌟ابراهیم خیلی آهسته گفت :توی کوچه راه میرفتم دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده نمیدونه چطوری ببره خونه. من هم رفتم کمک کردم. پیر زن هم تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، من هم مطمئن بودم که این پول حلاله چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
✨پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت میدهد.
📚 #سلام_بر_ابراهیم1