eitaa logo
شهید عباس دانشگر۴۷(ابرکوه)
65 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
132 فایل
﷽ کانال۴۷ کانون شهیدعباس دانشگر مشخصات‌شهید: 🍃تولد:۱۸/ ۰۲ /۱۳۷٢ 🍂شهادت:۲٠/ ۰۳ /۱۳۹۵ 🌹محل تولد:سمنان 🥀محل شهادت:سوریه لقب: جوان مومن انقلابی نام جهادی:کمیل خادم کانال: @H_rastegar83 برای آشنایی بیشتردرکانال زیرعضوشوید: @kanoon_shahiddaneshgar
مشاهده در ایتا
دانلود
جشن پتو 🖐🏽🕊 یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود. شب برایش جشن پتو گرفتند. حسابے کتکش زدند. من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد! سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت. همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت: اذان گفتند چرا خوابید؟ گفتند ما نماز خواندیم!!! گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟😐 گفتند سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من براے نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😅 🌷شهید سعید شاهدے🌷
😂 🌸 چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن، داد میزد: آهـــــای...چفیه ام ، سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهیگیری... هـــمـــه رو بردن!!!😂 دار و ندارمو بردن😄😁😁😁 شادی روحشون که دار و ندارشون همون یه چفیه بود صلوات🌹 @raheyan_nor
💚✨ خـواستگارے خواهر فـرمانده😁 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!! گفت : جدی میگی آقا مهدی! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خدا هم خوشحال😃 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂 پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من! بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂 ⁩⁩⃟🌱 🌷کانون شهیـد عباس دانشگر🌷 🆔️ @kanoon_shahiddaneshgar ════🦋┄┅✼🌼✼┅┄🦋════
⊰{😂🌺}⊱ در سنگر تاکتیکی جلسه داشتیم‌ و به خاطر اینکه موضوعات مختلفی طرح شد، جلسه به درازا کشید.😖 وقت اذان مغرب شد و ادامه جلسه رو به بعد از نماز موکول کردند.🙂 بعد از تجدید وضو، همگی آماده نماز جماعت شدیم.😊 حاج نبی رو به حسن کرد و گفت: حسن آقا امروز میخوایم پشت سر تو نماز بخونیم.😉 و حسن‌ رو فرستاد جای پیش نماز.☺️ حسن خنده شیطنت آمیزی کرد و رفت جلو وایساد.😌 اذان و اقامه خونده شد. مکبر هم داشت تکبیرةالاحرام رو با صدای بلند میخوند.🙃 حمد و سوره رو که حسن خوند، مکبر گفت: الله اکبر و رفتیم رکوع..☺️ داشتیم ذکر رکوع رو می گفتیم: سبحان ربی العظیم ....، که یهو حسن پاهاشو بازتر کرد.😳 خم شد و از بین دوتا پا پشت سرش رو نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت: هوووووووو عامو خیلیا اومدناااا....😟😝😂 صف نماز بهم خورد همه زدیم زیر خنده..🤣🤣 حاج نبی هاج و واج نماز رو ول کرد و گفت: چرا نماز مردمو خراب میکنی بنده خدا؟🙁 حسن با خنده گفت: تقصیر خودتانه شما آدم درست و حسابی تر از من پیدا نکردید که پشت سرش نماز بخونید؟؟!!😄😎 🌹شهید حسن حق نگه دار🌹
بس كه آتيش سنگين شد. ديگه نمي تونستيم خاكريز بزنيم. حاجي گفت : بلدوزرها رو خاموش كنيد بذاريد داخل سنگرها تابريم مقر. هوا داغ بود وتركش  كُلمن آبو  سوراخ كرده بود. تشنه وخسته وكوفته سوار آمبولانس شديم ورفتيم . به مقر كه رسيديم ساعت دو نصف شب بود. ازآمبولانس پياده شديم ودويديم طرف يخچال. يخچال نبود. گلوله اي خمپاره صاف روش خورده بودُ وبُرده بودش تو هوا. دويديم داخل سنگر،تاريك بود فقط يه فانوس كم نور ، آخر سنگر مي سوخت. دنبال آب مي گشتيم كه پيرمرادي داد زد : پيدا كردم! وبعد پارچ آبي رو برداشت تكونش داد. انگار يخي داخلش باشه صداي تلق تلق كرد .گفت: آخ جون ! وبعد آبو سرازير گلوش كرد .مي خورد كه حاج مسلم-پيرمردمقر-از زير پتو چيزي گفت: كسي به حرفش گوش نداد. مرتضي پارچو كشيد وچند قُلُب خورد. به رديف همه چند قُلُب آب خورديم. خليليان آخري بود .ته آبو سر كشيد. پارچو تكون داد وگفت: اين كه يخ نيست. اين چيه؟ حاج مسلم آشپز سرشو از زير پتو بيرون كرد وگفت: من كه گفتم اينا دندوناي مصنوعي منه! يخ نيست. اما كسي گوش نكرد. منم گفتم گناه دارن بذار بخورن! هنوز حرفش تموم نشده بود كه همه با هم داد زديم ! واي!؟ واز سنگر دويديم بيرون. هر كسي يه گوشه سرشو پائين گرفته بود تاآبها رو برگردونه! كه احمد داد زد: مگه چيه! چيز بدي نبود ! آب دندونه! اونم از نوع حاج مسلمش! مثل آبنبات. اصلاً فكر كنيد آب انجير خورده ايد.😂 لبخند بزن مومن☺️