#عاشقانه_شهدا🙃🍃
بعد از عقد گفت:
تو همونی که دلم میخواست
کاش منم همونی شم
که تو دلت میخاد..
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان چاے روے سکوے وسط خیابان منتظرم مےایستاد😍
وقتے چاے و قند را بہ من تعارف مےکرد، حتے بچہ مذهبےها هم نگاه مےکردند🍃
چند دفعہ دیدم خانمهاے مسنتر تشویقش کردند و بعضے هایشان بہ شوهرشان مےگفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره!😒😂
ابراز محبت هاے این چنینے مےکرد و نظر بقیہ هم برایش مهم نبود حتے مےگفت: دیگران باید این کارها رو یاد بگیرن!
ولے خیلی بدش مےآمد از زن و مرد هایی کہ در خیابان دست در دست هم راه مےروند.
میگفت: مگہ اینا خونہ و زندگے ندارن؟!
اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کند👌🏼
همسر#شهید_محمدحسین_محمدخانے
#عاشقانه_شهدا
محمد حسین اهل خوشحال ڪردن و سورپرایز کردن بود.😍
نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشت😋
4 ماه دوستداشتنے!💞
دائماً حسینآقا سورپرایزم میکرد،مثلاً تماس مےگرفتم و با حالت دلتنگے میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!😅
یادم هست یڪبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! 😞
خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن است!😅😍
☘از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه!
مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔
حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادتی که بعدها هم ترک نشد.
روایت همسر شهید مدافع حرم
#شهید محمدحسین حمزه🌹
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
وقتے روحاللّٰہ شهید شد
چند وقت بعد که خیلۍ دلم براۍ روحاللّٰه
تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم
وقتۍ کتابۍ که روحُاللّٰه
به من هدیه داده بود را باز کَردم
دیدم که روحاللّٰہ
روۍ برگ گل رز برام نوشته بود:
عشقِ مَن دلتنگ نباش :)♥️
همسرشهیدروحُاللّٰہقربانۍ
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
ابراهیم از بس پشت موتور توی ســرما نشسته بود، سینوزیت گرفتـه بود و سرش درد مۍگرفت. برای آرامش سر دردش گاهۍ سیگار مۍڪشید.
وقتۍ ڪه رفتیم خواستگـاری، بعد از اتمام شـرط و شـروط، مادرم گفت: یڪ شرط دیگر هم اینڪه ابراهیم قول بدهد ڪه دیگر سیگار نمۍڪشد.
همسرش با شنیدن این شـرط گفت: مجاهد فۍ سبیـل الله ڪه نباید سیگـار بڪشد. دور از شــأن و منزلت شماست ڪه سیگار بڪشید.
در راه برگشت ابراهیم ناراحت بود. گفت: مگر شما نمۍدانید ڪه من فقط برای سر درد سیگـار مۍڪشم؟
مادرم گفت: لازم بود ڪه همه چیز را دربارهات بداننــد.
وقتۍ رسیدیم خانه، ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له ڪرد و گفت: بعد از این ڪسۍ دست من سیگار نخواهد دید.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#مردانه
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
دیپلمم را تازه گرفته بودم؛
که آمدند خواستگاری.
شرط ها و معیار هایمان را گفتیم
اما هر کدام با یک محور اصلی
شرط اصلی ام
ماندنش در سپاه بود
و شرط حاجی
اعتقاد به حضرت امام(ره)
و اطاعت بی چون و چرا از رهبری
همسر#شهیدحسینبهمنی
#عاشقانه_شهدا 💕
من بر عکس خیلی از خانما اهل بازار وخرید نبودم🙄
حسین همیشه میگفت:
چرا شما اهل خرید وبازار نیستی!؟
چون مسئولیت خرید خونه ولباسها همه روی دوش خودش بود!
یادمه قبل از اعزام رفت خرید خوراک و پوشاک و...
بهش گفتم مگه قرار قحطی بیاد؟!!😳😅
خندید وگفت:
نه میخوام این چند وقتے که من نیستم اذیت نشی😄☺️
گفتم:لباس چرا خریدی؟
اونم این همه ؟!!
بازم خندید😅
وگفت:
شما که اهل بازار نیستی...😉
💔حالا هرروز که لباسی رو مےپوشم
یادم میاد چرا این همه خرید کرده بود!
آره خودش میدونست دیگه برگشتے نداره😓
واین همه خرید کرد تا مبادا
بعد از نبودش من اذیت بشم..!😔
حسین برا من و بچه ها هیچ وقت کم نمیگذاشت
شاید خودش اذیت میشد ولی دوست نداشت من وبچه ها رو حتی یک لحظه ناراحت ببینه...💔
#شهید_حسین_رضایی🕊
🌷یادش با ذکر #صلوات
#عاشقانه_شهدا
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ،
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ﻛﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻲﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ،
من اصـــــلا
ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ😣☹️
ﻣﻌﻤﻮلا ﻣﻲﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ
ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ
ﻳﺎ میﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ
ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻳﻪ مدتے ﺍﺯ ڪﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ میﮔﺸﺖ،
ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﻡ🙄
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ میزﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ میﮔﺸﺖ.
ﻣﻲﮔﻔﺘﻦ
"ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ"😅😉
ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ
ﻳﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮبے اﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ🙄🙈
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲﻛﺮﺩ
ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ - ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ...
ولے ﻣﻦ سی و سه ﺳﺎﻟﻪ ڪه ...💔
همسر شهید حمید باکری
#عاشقانه_شهدا 🌹
درســت به یـاد دارم محـمود گفت:
بالاخـره هـر دختری خواسته ای دارد؛خواسته ی شمـا چیست؟
ومـن جواب دادم:
اگـر من راخدمت امام خمـینی ببرید که خطبه عقدمان را بخوانند حتـی مهریه هم نمیخوام🙂
عاقبت من ومحمود و مادر همـسرم در برابر امام نشسته بودیـم،
امام خطبه ی عقدمان را میخواند😍
و ایـن به یادماندنی ترین خاطره زندگی مشترکمـان💞شـد
#شهید_محمودکاوه🌸
🌷یادش با ذکر #صلوات
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
رفتہبودیممشهد...
میخواسترضایتمادرشروبراےسوریہ
بگیره... یڪبارڪہازحرمبرگشت،
همانطورڪہعلےدربغلشبود،
موبایلروبرداشتموشروعڪردمبہفیلم
گرفتن... :)
ازاوپرسیدم:
_ چہآرزویےدارے؟
+یہآرزوۍخیلےخیلےخوببراۍخودم
ڪردم؛انشااللھ ڪہبرآوردهبشہ...♥
_چہآرزویے؟
+حالادیگہ...😉
-حالابگو
+حالادیگہ...نمیشہ!
_یہڪمشوبگو
با ادا واصولگفت
+شِداره،شِ...🙈
_ بعدشچے؟
+شِداره...هِ داره...الفداره...تِداره...
_ شهادت؟
همسر#شهید_محسن_حججے
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
برا؎ اولیـن بار رفتیم حــرم
و بعد بہشت رضــا(؏) برا؎ زیارت شہدا.
وقتی برمیگشتیم، آقا ولی گفت:
مثل این ڪه رسـم است، داماد حلقـه را
به دست عــروس میڪند. خندیـدم.
گفت: حلقــه را به من بدهید.
ظاهرا مادرم اشتبــاهی دست شما ڪرده.
حلقــه را گرفت و دوبــاره دستم ڪرد.
#شهیدولیاللهچراغچی
🌱
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
تلوزیون میدیدم
مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد
سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد
با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒
حرف زدن هم بلد نیست😕
پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم
چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕
روزے ڪہ اومد خواستگارے
راستش...
نہ من درست و حسابے دیدمش!
نہ اون منو!🙃
بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂
بعد اون روز
دیگہ دیدارے نبود،تا
روز عقدمون💍
روزهاے قبل از عقد
خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من،
شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟
بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟!
كچل باشہ؟!
تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من
محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت
مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ
روز عقد
زن هاے فامیل
منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن
وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد...
ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ!
همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳
مرتب بود و تر و تمیز
با همون لباس سپاه
فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍
همسر#شهیدمهدےباڪرے
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مطمئن شده بود
کہ جوابم مثبت است
تیر خَـلاص را زد
صدایش را پایین تر آورد
و گفت: دوتا نامہ نوشتم براتون
یکے توۍِ حرم امام رضا(ع)
یکے هم کنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا
برگہ ها را گذاشت جلوۍ رویم
کاغذ کوچکے هم گذاشت رویِ آنها
درشت نوشتہ بود
همانجا خواندم
زبانم قفل شد:
تو مرجانے ، تو دَر جانے
تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد
میانِ آن تو پنهانے🙃❤️
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
یکبار خواب دیدم که شهید شده است
و جالب اینجاست همین خواب را
دقیقا ایشان هم دیده بود
من به ایشان گفتم: خوابی
دیدهام و نگرانم☹️
گفت: عیال جان! آن روزی که
شما من را انتخاب کردی
احتمال بوده هر اتفاقی بیفتد ،
یعنی شما میبایست ؛
خود را از آن روز برای هر اتفاقی
آماده میکردی. مثل اینکه شما
میدانی یک جایی آتش است
اما وارد آتش میشوی
دعای سر عقد من هم این بود که
ایشان به شهادت برسد😢🍃
من را به جدش حضرت زهرا (س)
قسم داد که: دعا کن به آنچه میخواهم برسم و در واقع شمامن را همراهی کن💞
قبل از اینکه برای بار آخر به جبهه
اعزام شود یک بار به من گفت:
عیال جان! بیا از هم بگذریم و
این دلبستگیها را کم کنیم💔
ما خیلی به هم وابسته بودیم
وابستگیمان آنقدر بود که من
ساعت را نگاه میکردم و وقتی
متوجه میشدم نزدیک است که
ایشان از سر کار به خانه برسد ،
تپش قلبم شروع میشد❤️🍃
وقتی در خانه را میزد تپش قلبم
بیشتر میشد یعنی اشتیاق من
برای دیدن ایشان اینقدر زیاد بود😇
همسر#شهیدسید
#عاشقانه_شهدا
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀
غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇
همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزهۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔
فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ.
هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️
بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳
این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟
منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭
همسر#شهید_منصور_ستاری
#عاشقانه_شهدا
هنگام صحبت با نامحرم
سرش را پایین می انداخت
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت،
اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد.
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید...
#شهید_سید_مجتبی_علمدار 🕊🌱
#عاشقانه_شهدا
فرمانده سپاه زيركوه بود .ازدواج كه كرديم
ازش خواستم همراهش بروم☺️
رفتيم به يك ده سرِ مرز . زندگيمان را آنجا
با نصف وانت اسباب و اثاثيه و توي يك اتاق
محقر و خشتي شروع كرديم💚
آنجا نه آب داشت ، نـه بـرق ، نـه درمانگـاه ،
نـه مدرسـه و نـه خيلـي چيزهاي ديگر 😪 در
عوض تابستان گرماي شديد داشت و زمستان
سرما 😬
مدتي تحمل كردم و ماندم . بعد از آن طاقتم
طاق شد . گفتم : بريم يك جاي بهتر😩
قبول نكرد. گفت : اين ده هم جزء كشور
ماسـت. مردم اينجا هم ایراني هستن🙂✌️
#شهیدمحمدناصرناصری
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
قرار شده بود زندگی مشترڪمان را در خانہ پدرِ علیآقا شرو؏ ڪنیم.
مادرِ علیآقا اصــرار بر مراسم عـروسی داشت؛ اما ما تصمیم گرفتہ بودیم برویم قــم و برگردیم و زندگیمان را شرو؏ ڪنیم. خیلی ســاده و انقــلابی.
خــرید ازدواج ما یڪ گــردنبند ظریف بود ڪہ رویش نوشتہ شده بود "علی". حولہ و ساڪ و پیــراهن سفید و یڪ جفت ڪیف و ڪفش قهــوها؎.
مادرِ علی ڪہ وســایل ما را دید،
خـودش رفت آینــہ و شمعــدان و برخی لــوازم دیگر را گــرفت.
مادرم اصــرار بر خرید سرویس خواب داشت و من زیر بار نمیرفتم. علیآقا با اینڪہ در قید و بند دنیا نبود، هر چہ میآوردند فقط بہبہ و چہچہ میڪرد و یکبار هم نگفت اینها چیست؟
خرید ڪہ ڪردیم میخواستیم برویم قم. فقط هــزار تومان پول برایمان مانده بود. رفتیم قم دو روز ماندیم. نهار ڪہ خوردیم، پولمان تہ ڪشید و برا؎ شــام دیگر پولی نمانده بود.
علی میگفت: واقعا ازدواج نصف دین است. از وقتی ازدواج ڪردم، رفتارم با بچہها؎ جبهہ هم نــرمتر شده. وقتی توجہ میڪنم ڪہ در خانہ زن دارم، سنگینتر و محڪمتر راه میروم.
همسر#شهیدعلیتجلائی🕊
با کسی ازدواج کنید که هر روز بهتون افتخار کنه😍
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
سوریہ بود و خیلۍ دلتنگش بودم..
بهش گفتم: کاش کاری کنۍ کہ فقط
یکۍ دو روزِ برگردۍ..🥀
با خنده گفت: دارم میام پیشت خانم
گفتم: ولـے من دارم جدۍ میگم..
گفت: منم جدۍ گفتم! دارم میام
پیشت خانم! حالا یا با پاۍخودم
یا روۍ دست مردم! :)
حرفش درست بود،
روی دست مردم اومد..💔
همسر#شهید_حسین_هریری
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
برای خرید سر عقد رفته بودیم
موقع پرو لباس مجلسیم یواشکی بهم گفت:
«هنوز نامحرمیم!
تا بپسندی برمیگردم.»
رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت
برای همه خریده بود جز خودش.
گفت خودم میل ندارم.
وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است.
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟😳»
گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم❤️»
همسر#شهید_محسن_حججی