الحمدلله به همت همه شما عزیزان شهدا و کمک قرارگاه پیشرفت و آبادانی سپاه خوزستان
ویلچر به دست عزیز خدا رسید
تقبل الله
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍عروسی در سلف سرویس
🌟سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیمها زیر چرخ خیاطی میگذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر میآیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور.
#شهید_دکتر_مجید_شهریاری
یاد شهدا با صلوات🌷
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹
🍃اینتذهبون🍃
"قسمتهفتادوهشتم"
🔺راوی:خانمرسولیو...
در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شديم، شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم.
ابراهيم هــادی را اولين بار در آنجا ديدم،يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شــما خانمها جلو نيایيد!
پيکر شهدا متلاشی شده و بايد آنها را شناسایی کنم.
بعدها چند بار نوای ملکوتی ايشــان را شــنيدم،صدای بسيار زيبایی داشت.
وقتی مشغول دعا میشد، حال و هوای همه تغيير میکرد.
من ديده بودم که بسيجیها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهای رزمنده بود.
تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم.
چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور میکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روی ديوار ديدم! من نمیدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده!
از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز میخوانم.
تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجرای فتنه، يک شب اتفاق عجيبی افتاد.
در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهرهای بسيار نورانی و زيبا، روی يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختانی زيبا قرار داشت.
بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم میشناختم، در پایين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند!
آنها میخواســتند به جایی بروند، اما هرچه دســت و پا میزدند بيشتر در باتلاق فرو میرفتنــد! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند:
اَيَن تَذهبون (به کجا ميرويد) ؟! اما آنها اعتنایی نکردند!
روز بعد خيلی به اين ماجرا فکر کردم، اين خواب چه تعبيری داشت؟!
پسرم از دانشــگاه به خانه آمد، بعد با خوشحالیبه سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفتهام!
بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادی چاپ شده ...
به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!
پسرم ترسيد و گفت: مادر چی شد؟ من فکر میکردم خوشحال ميشی؟!
جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو...
من دقيقاً همين صحنه روی جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم!
بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتی که فهميدم خواب من رويای صادقه بوده، از طريق همسرم به يکیاز بسيجيان آن سالها زنگ زديم،از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبری داری؟
خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همهی سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــری دارند!
هرچند خواب ديدن حجت شــرعی نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجرای آن خواب را تعريف کنم.
خدا را شــکر، همين رويا اثربخش بود، ابراهيم، بار ديگر، هادی دوستانش شد و ...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
علمدار که باشی🍃
فرقی نمی کند میدان جنگ باشد
یا میدان تربیت و هیئت،علم "یا حسین" نباید روی زمین بماند...🥀
#شهیدابراهیم•
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
#نماز💐
#عند_ربهم_یرزقون💐
فرازی از وصیت نامه شهید رجب سیرجانی :
و آن دسته از برادرهای جوان كه #نماز را سبك میشمارند توجه داشته باشند كه حضرت علی (ع) به خاطر نماز جنگید و حتی در جبهه جنگ، وقت #نماز را فراموش نمیكرد.
اذان صبح به افق اهواز💐:
💐5:26
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]