#طنز_جبهه🤣
﷽
♡بین نمازمغرب و عشاء شهید"علیرضانامدار"
برای بچه های تخریب سخنرانی میکرد.🗣
❣او از شهدای عارف مسلکی بود وقتی سخنرانی می کرد آن چنان زیبا کلمات را بیان می کرد که همه مجذوب صحبت های او می شدند.❣
آن شب در میان صحبت گفت:((بسیجیان مرغان عاشقی هستند که...))❤️
به محض اینکه کلامش به اینجا رسید،"بهزاد زنده دل"
از بسیجیان جانباز بلافاصله گفت:
((که هرگز تخم نمی گذارند))😂
وصدای خنده حاضرین بلندشد♡
😂😁😊☺️😅😄
.
⇦خنده ی حلال دربین شهدا⇨
.
شهید"علیرضانامدار"
❣شاعر گیلانی بود که درسال ۱۳۲۹ به دنیا آمد
ودرزمان جنگ تحمیلی جزو گروه تخریب بود و در حین خنثی سازی مین در عملیات والفجر۶ در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید.❣
یادو خاطرش ابدی🌷
.
.
#شهید_علیرضا_نامدار
#شهید_دفاع_مقدس
#شهید_گیلانی
#شهید_رشت
#شهیدان_زنده_اند #شهدا_شرمنده_ایم #شهادت #شهدا #آسمانی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹] .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شفای خواهر شهید توسط شهید طهماسب قلی زمانی
همسر شهید زمانی از شفای خواهر شهید در حرم امام رضا علیه السلام توسط شهید می گوید
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
داستان تحول یک دختر امروزی با عنایت شهید هادی ذوالفقاری و خادم الشهید
قضیه از این قرار بود که
من آدمی بودم که زیاد مذهبی نبودم ، با شهدا هم آشنایت خاصی نداشتم شاید در همین حد که خیلی سال ها پیش کسانی بودن رفتند جنگ و شهید شدند .
تا اینکه یک شب از شب های همیشگی ام با دوستانم می رفتم بیرون با همون پوششی که جالب نبود و شوخی هایی می کردیم و حرف هایی می زدیم که مناسب نبود و به خانه بر می گشتیم.
قضیه از اینجا شروع شد که
شب خوابیدم و خواب دیدم پسری حدوداً ۲۳ ساله یا شاید کمی بالاتر اما خب جوان و رشید و خوش سیما رو به رویم ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد
نمی دونستم کیه و اصلاً با من چه کار داره اما از حضورش احساس خوبی داشتم و دوست نداشتم که برود.
یک آن دیدم حرکت کرد و من نا خواسته دنبالش می رفتم. من را وسط تعداد زیادی مرد برد که به من نگاه می کردند، بعضی ها دور ما حلقه زده بودند و بعضی ها از کنار من رد میشدند.
انگار اون پسر جوان می دانست که چی تو مغز من میگذرد. با همان لبخندی که داشت گفت می خواهی که همیشه پیش شما بیایم؟!
من که کلی خوشحال شدم گفتم: آره!
گفت: پس باید به من سه تا قول بدهی!
دستش را کشید به سمت جمعیت و به من گفت: این مرد ها رو می بینی؟
گفتم: آره
گفت: قول می دهی توی چشم شان نگاه نکنی؟!
قبول کردم.گفت: شرط دوم اینکه برای من یک کاری انجام بدهی.
گفتم: چه کاری؟!
گفت: خودت می فهمی! وقت برای آشنایی زیاده است! و حرکت کرد.
منتظر شرط سوم بودم که از خواب پریدم
وقتی بلند شدم خیلی برام عجیب بود. قیافه ی آن پسر جوان به طور خیلی واضحی توی ذهنم باقی مانده بود اما خب نمی دانستم که او کیست. باعث شده بود درگیر فکری پیدا کنم و دوست داشتم بفهمم او کیست؟
تا اینکه بعد ظهر دیدم برادرم یک سری عکس های شهدا را چاپ کرد و دارد به دیوار اتاقش می چسباند.
یکی یکی نگاه به عکس های روی دیوار انداختم، تا اینکه چشمم به عکس همان پسری که تو خوابم بود خورد . شک شدم. یک باره انگار یک لرزه سریع و کوتاه خوردم و به برادرم گفتم: این کیه؟! این همان آدمی است که توی خوابم بود!
گفت: این شهید محمد هادی ذوالفقاری که از شهدای مدافع حرم است.
گفتم: مدافع حرم؟ مدافع حرم یعنی چی؟
خیلی کوتاه برایم توضیح داد.
رفتم کلی جست و جو کردم و درباره ی ایشان مطالب خواندم و فهمیدم ایشان روی نگاه به نامحرم تاکید داشتند و یاد چیزی که در خواب گفتند افتادم.
سعی می کردم که به گفته او عمل کنم اما خب نمی دانستم کاری که گفت برای من انجام بده چه بود؟
بعدها با کانالی به اسم کانال راهیان نور خوزستان و آنجا با شهدا خیلی آشنا شدم. گاهی برای مدیر کانال مطالب شهدایی ارسال می کردم چند وقت بعد، خودم مدیر همان کانال شدم!
آن جا بود که تصمیم گرفتم اسم کاربری ام، اسم شهید ذوالفقاری باشد و گمنام فعالیت کنم و ثوابش را به شهید هدیه کنم.
من شرط دوم را در این دیدم اما اگر چیز دیگری بود، الله اعلم...
کتاب پسرک فلافل فروش (در رابطه با شهید محمد هادی ذوالفقاری) رو خواندم و کم کم به شهدا نزدیک شدم و کتاب های شهدایی بیشتری خواندم.
تا این که یک روز در جوار شهدای گمنام شهرمان تصمیم گرفتم ارثیه ی حضرت زهرا(س) را سر کنم.
اون لحظه گفتم چادرم را برای حضرت زهرا(س) و شهدا به سر می کنم، شماها هم نگه دارم باشید و با توسل به شهید ذوالفقاری و شهدای گمنام به سر کردم و تا به امروز الحمدالله توفیقش را داشتم و سعی کردم نگه دارش باشم.
هرچند باید در رفتار و اخلاق هم خودمان را شبیه به آنها کنیم
ان شاءالله
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
همسر 🌹شهید سعید سیاح طاهری:
رجعت با امام زمان (عج)
دو سال در همه ی مکان ها و در زیارات از امام رضا علیه السلام و امام زمان علیه السلام و از خداوند درخواست می کردم که می خواهم بدانم آیا حاج سعید از جمله کسانی است که با ظهور امام زمان علیه السلام، رجعت می کند یا نه در نعمت الهی و در بهشت می ماند.
ورد زبان من در این دو سال همین بود که حاجی با امام زمان (عج) بر می گردید یا نه؟!
من معمولاً خواب شهید را بعد از زیارت امام رضا علیه السلام می بینم. بعد از دو سال در آبادان بعد از درخواست از امام رضا (ع) در خواب دیدم که ایشان با لباس خانگی آمدند.
از جایی تاریک به خانه آمد و از دور گفت: حاج خانم برای ظهور امام زمان (عج) خیلی دعا کنید! اگر امام زمان علیه السلام ظهور کنند من خواهم آمد.
دعای فرج خیلی بخوانید و برای ظهورشان دعا کنید.
#شهیدان_زنده_اند
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
خواهر🌹 #شهید سید مجتبی ابوالقاسمی
به مادرم بگو
کتاب « سید زنده است » در خصوص شهید سید مجتبی ابوالقاسمی است. در صفحه ۳۹۵ کتاب می خوانیم که سید به دختری که بعضی وقت ها چادر می زد و بعضی وقت ها نه در عالم رویا گفت: اگر به دستورات اسلام عمل کنی مشکلاتت رفع می شود.
آن دختر با #حجاب شد و در حوزه ی علمیه درس می خواند و مشکلاتش با توسل به شهید حل شد.
مطلب را در تصویر بخوانید...
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
🌹 خوابی که حاج قاسم پس از شهادت
شهید زینالدین دید.
هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی» اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
#زین_الدین
#حاج_قاسم
#مهدوی_ارفع
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
36.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
در برنامه محفل ماه رمضان :
🌙 شهید گمنام به خوابم اومد
داستان شگفت آور از شهیدی گمنامی که به خواب یک مداح میره و نشونی های قبر خودش رو به اون شخص میگه ...
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
#مطالب_کتاب مصادیق زنده بودن شهدا در برنامه محفل ماه رمضان : 🌙 شهید گمنام به خوابم اومد داستان شگ
شهیدی گمنامی که در عالم خواب
خودش را معرفی کرد
و آدرس منزلشان را گفت
#شهیدان_زنده_اند
در فیلم بالا ببینید
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
🌹شهید سید محمد ابراهیمی
بدان که ما شهید هستیم
شهدای گمنام خودشان بینشانی را از خداوند میطلبند تا حضرت زهرا(س)، مادر شهدای گمنام، بر بالینشان بیاید و برایشان مادری کند؛ یکی از همین شهدای گمنام، شهید «محمد ابراهیمی» است؛ شهیدی که نشان از محل خاکسپاری خود داد تا مرحمی بر چشمهای مادر باشد و پاسخ شک و تردید، مشایعتکننده پیکر شهدای گمنام را بدهد.
این ماجرا به روایت «استاد صمدی آملی» در کتاب «شهدای گمنام خوشواش» آمده است:
***
تلفن منزل به صدا درآمد از آن طرف صدای سرهنگ جعفری به گوش میرسید، خبری دلنواز و تعجببرانگیز را برایم مطرح کرد؛ او گفت که من باجناقی دارم به نام «محمدقاسم کمالی» اهل آزادشهر استان گلستان است که الان در شهرستان گرگان سکونت دارد.
آقای کمالی شب گذشته از گرگان به خانه ما در آمل آمد و از اینجا عازم تهران بود؛ دیشب میخواستم برای شب وداع به حسینیه سپاه آمل بروم، او را هم با خود بردم.
* شهید گمنامی که به شک مشایعتکننده پاسخ داد
آقای کمالی صبح امروز یعنی روز جمعه 24 شهریور 85 عازم تهران شد، لذا برای تشییع شهدای خوشواش حضور نداشت؛ بنده بعد از برگزاری مراسم تشییع شهدای گمنام خوشواش به منزل برگشتم؛ اهل منزل یادداشتی از آقای کمالی به من دادند که در آن خطاب به من نوشته است: «دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعهای پیش آمد که برایت مینویسم؛ من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم، در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت به آنها شک و تردید پیش آمد که شاید اینها پیکر شهیدان نباشند که به مردم دادهاند و به اسم شهدای گمنام این جور مردم را به هیجان درآورند؛ دیشب بعد از مراسم به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمدهاند و در تابوت قرار دارند؛ یکی از آن سه شهید از سر جایش برخاست و
خطاب به من گفت: تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و شغل پدرم در راه آهن خوزستان است. خواستم این واقعه را به شما برسانم».
بعد از نقل این واقعه توسط آقای جعفری، تعجب من برانگیخته شد که با این حساب، در وهله نخست به ذهن آمد که در اهواز پیگیری شود تا ببینیم آیا شهید مفقودالاثری به نام «محمد ابراهیمی» داریم یا نه؟
این موضوع از طریق یکی از دوستان در اهواز پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقودالجسد به نام محمد ابراهیمی داریم که یکی از اینها مربوط به شهر اهواز است؛ مطلب مذکور را با سردار سعادتی فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان اطلاع دادم و در نتیجه، وی ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 اعلام کرد، در اهواز خانواده او را شناسایی کردیم.
شب 25 ماه مبارک، آقای اکبرزاده از اهواز تلفن کردند که در مورد شهید ابراهیمی تحقیق کردیم، نام مبارک پدرش عبدالحمید است که در اهواز خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند؛ شهید «محمد ابراهیمی» متولد 1345 است که در تیپ امام حسن (ع) از لشکر هفت ولیعصر (عج) خوزستان با عنوان بسیجی در تاریخ 21 اسفند 63 در عملیات «بدر» و منطقه شرق دجله به شهادت رسیده و مفقود الجسد شده است.
پدر شهید ابراهیمی هم اکنون در اداره راه و ترابری اهواز است، خانواده بسیار بزرگوار و از عزیزان بومی و محلی اهواز هستند.
بنده در تاریخ 26 اسفند 85 مطابق با 27 صفر 1428 هـ.ق از قم عازم اهواز شدم، روز 28 صفر یعنی سالروز شهادت امام حسن مجتبی (ع) و رحلت جد اطهرش خاتم انبیا (ص) ساعت 10 صبح به منزل شهید «محمد ابراهیمی» تشرف حاصل کردم؛ خانواده گرامی شهید از جمله پدر بزرگوار که رزمنده هشت سال دفاع مقدس بود، مادر ، برادران، خواهران، دامادها، عمو و عموزاده شهید به استقبال آمدند، اشک شوق از دیدگان جاری بود، معلوم شد که فرزند عزیزشان 18 ساله بوده که در عملیات «بدر» مفقود الجسد شده است.
* مادری که 22 سال برای فرزندش لباس سیاه پوشید
مادر شهید ابراهیمی حدود 22 سال است که لباس سیاه را از تن خود در نیاورده بود؛ این مادر شهید بر اثر گریه در فراق عزیزش یک چشم مبارکش بسیار کم نور شده و چشم دیگرش در شرف از دست رفتن است.
قبل شنیده شدن خبر شهید ابراهیمی، خواهر شهید خواب دیده است که «شهید برای مادرش پیغام میدهد که اینقدر گریه نکند که من پیدا شدم».
* مرا هم کنار فرزندم به خاک بسپارید
پدر شهید ابراهیمی در این دیدار گفت: «برای ما افتخار است که شهید ما در خوشواش دفن شده است؛ من وصیت کردم که اگر صلاح بدانید و مقدور باشد من که از دنیا رفتم، مرا هم به خوشواش بیاورند و در کنار فرزندم مرا دفن کنند».
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید حسن اصغری
چرا عکس های ما رو برداشتید؟
شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس، شهید والا مقام بسیجی دلاور حسن اصغری که بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر
مدرسه دخترانه فرقانی ۱
ناحیه یک .استان قم
سرکار خانم محبی پور
آمد
و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند دلخور بود.
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
#مطالب_کتاب
مصادیق زنده بودن شهدا
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی🌷
💢سید خادم راهیان نور در اردوگاه
شهید درویشی شوش بود.
یک بار قرار بود برای صبحانه چند
صدتا نون تهیه کنه، اما کل شب
مشغول کار بود. نماز صبح رو
که خوند از شدت خستگی همون
جا خوابش برد.
⌚تا به خودمون بیاییم ساعت از ۷
گذشته بود دیگه فرصتی برای تهیه
چندصد تا نون وجود نداشت.
حالا حساب کنید الآن زائرها بیدار
می شوند و صبحانه می خواهند
و ما نان نداریم!
🔸سید حال عجیبی پیدا کرد.
روی یکی از ساختمان های اردوگاه
عکس بزرگی از شهید درویشی بود
رفت جلوی عکس شهید ایستاد،
زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد.
بعد با صدای بلند گفت:
آبرومون رو پیش مهمونات نبر ،
ما رو شرمنده زائرین شهدا نکن.
این حرف رو زد و اومد طرف
آشپزخانه...یه دفعه صدای بوق
اتوبوسی توجهمون رو به سمت درب
ورودی اردوگاه جلب کرد با عجله به سمت
اتوبوس دویدیم.
🗣مسئول کاروان سید رو صدا زد.
بعد درب صندوق اتوبوس رو بالا زد
و گفت:ما دیگه داریم میریم شهرستان
این نون ها اضافی است،می تونید
استفاده کنید؟ چندین بسته بزرگ پر
از نان در مقابل ما بود. درست به اندازه احتیاج ما
مات و مبهوت فقط اشک میریختیم.
خدایا چقدر زود صدای خادمین شهدا
رو شنیدی؟
📚برگرفته از کتاب مهمان شام. اثر گروه شهید هادی
#شهیدان_زنده_اند
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدان_زنده_اند
مادر شهید علی قوچانی از عالم برزخ چه میگوید.
🇮🇷|دعوت شهدایید|@rahiankhuz|🇵🇸