eitaa logo
°ࢪاهیـان‌نوࢪِخوزسټـاݩ°
322 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
531 ویدیو
9 فایل
"سفـــࢪبھ‌سࢪزمیـݩ‌آسمانےھا" قــدمـ‌،با‌احٺــࢪام‌آھســٺہ‌بࢪداࢪ اندࢪاین‌ۅادےببۅس‌‌ این‌خاڪ‌ࢪابۅڪــݩ‌ڪـہ‌؏ــطࢪگݪ‌فشاݩ‌ایݩجـــاسٺ خادݦیـــݩ‌ڪاناݪ↶ ‌ ↬ @farshad_abn ‌ ˼ایݩجــــابِیْتُــــــــ‌الشُّھَـــداسٺ⸀
مشاهده در ایتا
دانلود
توی منطقه برای جابه جایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند. که هرازچند گاهی با بچه ها سواری هم می کردیم😬 یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن!😐 با دوربین که نگاه کردیم دیدیم👀 عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار می کشند✋🏻 چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمون برگشت.😁 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @rahiankhuzestan
در جبهه جنوب در انتهای خط مقدم کرخه نور خطی کوتاه به اسم طراح بودیم، اینقدر از دشمن هراسی نداشتیم که از پشه های نیشدار و دردآور آنجا می ترسیدیم،😒 حتی از ترس نیش پشه ها به دستشویی نمی رفتیم،😕 چون هر بار به دستشویی می رفتیم چند ساعتی فقط جای نیش پشه ها را می خاراندیم، 😖لامذهب ها جاهای حساس را نیش میزدند،😅 آقاسیدی روحانی و خوش اخلاق همسنگر ما بود،🙃از حضورش سنگر ما روحانی و معنوی بود،😍 ولی محل استراحتش نظر مرا جلب کرده بود!🤔 آقا سید با همان لباس مقدس روحانی عبا و عمامه ملبس بود ، ایشان هر وقت از جایش بلند میشد مقدار زیادپشه زخمی و یا مرده روی پتویش بود،😮 متوجه شدم هر وقت آقا سید به دستشویی میرود بعد از تهارت هنگام بلند شدن ، پشه ها زیر قبای آقا سید حبس میشدند،👀 و همراه ایشان به سنگر می آمدند،😜 وقتی آقاسید می نشستند همه پشه ها له میشدند ، و می مردند،😁 من مدتی بعد از آقا سید به دستشویی می رفتم که پشه ها زیر قبای آقاسید خارج شده بودند ، دیگر از نیش پشه ها در امان بودم.😁 تشکر ازآقا سید منتظری •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @rahiankhuzestan
😂😁 + الاغ ول نمی کند😁 از خط برگشته بودیم، می رفتیم شهر که به سر و رویمان صفایی بدهیم😇. زمان تجاوز دشمن به مناطق مسکونی بود. از حمام که بیرون آمدیم آژیر کشیدند و بلا فاصله صدای مهیب انفجار به گوش رسید. به دنبال خلایق خودمان را به محل حادثه رساندیم. مأموران آتش نشانی و امداد رسانی تلاش می کردند اجساد شهدا و احیاناً کسانی که هنوز زنده بودند از زیر خاک بیرون بکشند. الاغ زبان بسته ای نیز زیر آوار مانده بود، در حال جان دادن دست و پایش را تکان می داد. یک از بچه ها گفت: نگاه کن حالا که ما ول کرده ایم این الاغ ول نمی کند. دستش را از خاک بیرو آورده شعار جنگ جنگ تا پیروزی می دهد! 😅😅😁 ➕در شاد به راهیان نور بپیوندید👇🏻 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• https://shad.ir/rahiankhuz ➕در ایتا به راهیان نور بپیوندید👇🏻 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• eitaa.com/rahiankhuzestan
😁 اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن🌹 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ می خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم🤣🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود 😂
🤣 پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد.😐 هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، می‌رفت توی يك سنگر و مع‌مع می‌كرد.😂 ... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی، با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.😋 هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود. می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.😆😂
در به در دنبال آب مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟» يك تانكر بود هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين😁» با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود به روى خودم نياوردم 😌😂، یه دلِ سير آب خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم🤣 نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...» هيچى نگفتم😁 دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»🤣 يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود...😐
😂 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومدتوی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😁 بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 😌 مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد😅 بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن  اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😂😐 رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤣🤣 و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😐
😂 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومدتوی سنگر و گفت: اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😁 بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 😌 مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد😅 بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن  اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😂😐 رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤣🤣 و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😐
😂 صدام آش فروشه!...🤣 روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پسكوچه‌هاي شهر براي خودمان مي‌گشتيم. روي ديوار خانه‌اي عراقي هانوشته بودند: «عاش الصدام» يكدفعه راننده زد روي ترمز و انگشت گزيد كه اِاِاِ، 😐😐پس اين مرتيكه صدام آش فروشه!... كسي كه بغل دستش نشسته بود نگاهي به نوشته روي ديوار كرد و گفت: «آبرومون رو بردي 😜بيسواد!... عاشَ! يعني زنده باد.👍
😂 موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم😁😌 تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود😜 آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...😴   ... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم🤯 بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم👀 خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون🙄 تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود😁 از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم😳 آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟😡 این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...   ... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم😢 مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😄 همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم: آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟ حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم😁 بچه ها که شاکی شده بودند گفتند: راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟ حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم😜 خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین🙄 واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟ آه از نهاد بچه ها در نمی یومد😂😂 حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣🤣🤣  
😂 لگد بر یزید!🤓 بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت 😁بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر 😆صدام» اما از همه😜🤪 بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر 🤣🤣یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.
😂 لگد بر یزید!🤓 بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت 😁بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر 😆صدام» اما از همه😜🤪 بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر 🤣🤣یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.