eitaa logo
رحمت آبادی ها
73 دنبال‌کننده
149 عکس
367 ویدیو
74 فایل
(اللهم عجل لولیک الفرج) https://eitaa.com/joinchat/109248564Cdd0264d996 ارتباط با خادم: @rezazaer
مشاهده در ایتا
دانلود
ها و حکایات گويند: وقتي كه برادران يوسف عليه السلام، او را در چاه آويزان كردند تا او را به آن بيفكنند، طبيعي است كه يوسف خردسال در اين حال محزون و غمگين بود، اما در اين ميان غم و اندوه، ديدند لبخندي زد، خنده اي كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم مي پرسيدند، يعني چه؟ اينجا جاي خنده نيست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسيم. يكي از برادران كه يهودا نام داشت، با شگفتي پرسيد: برادرم يوسف! مگر عقل خود را باخته اي، كه در ميان غم و اندوه، مي خندي؟ خنده ات براي چيست؟ يوسف با جمال، كه به همان اندازه و بيشتر با كمال نيز بود، دهانش چون غنچه بشكفيد و گفت: روزي به قامت شما برادران نيرومندم نگريستم، با خود گفتم: ده برادر نيرومند دارم، ديگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشيب زندگي مرا حمايت خواهند كرد و اگر دشمني به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنين برادران شجاع و برومندي، چنين قصدي نخواهد كرد، و اگر سوء قصدي كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد. اما چرا خدا را فراموش كردم، و به برادرانم باليدم، اكنون مي بينم همان برادرانم كه به آنها باليدم، پيراهنم را از بدنم بيرون كشيدند و مرا به چاه مي افكنند. اين راز را دريافتم كه بايد به غير خدا تكيه نكنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالي. @monibapp
ها و حکایات هنگامي كه امام حسن و امام حسين ـ عليهم السّلام ـ و همراهان از دفن جنازه پدرشان به سوي كوفه باز مي‌گشتند، كنار ويرانه‌اي پيرمرد بينوا و نابينايي را ديدند كه بسيار پريشان بود و خشتي زير سر نهاده بود و گريه مي‌كرد، از او پرسيدند: تو كيستي و چرا نالان و پريشان هستي؟ او گفت:‌من غريبي بينوا هستم، در اينجا مونس و غمخواري ندارم، يكسال است كه من در اين شهر هستم، هر روز مرد مهربان، غمخوار و دلسوزي نزد من مي‌آمد و احوال مرا مي‌پرسيد و غذا به من مي‌رسانيد و مونس مهرباني بود ولي اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است. گفتند:‌ آيا نام او را مي‌داني؟ گفت: نه. گفتند: آيا از او نپرسيدي كه نامش چيست؟ گفت: پرسيدم، ولي فرمود: تو را با نام من چكار، ‌من براي خدا از تو سرپرستي مي‌كنم. گفتند: اي بينوا! رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت: من نابينايم، نمي‌دانم رنگ و شكل او چگونه بود. گفتند: آيا هيچ نشاني از گفتار و كردار او داري؟ گفت: پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود وقتي كه او تسبيح و تهليل مي‌گفت، زمين و زمان، در و ديوار با او همصدا و همنوا مي‌شدند. وقتي كه كنار من مي‌نشست مي‌فرمود: مسكين جالس مسكينا، غريب جالس غريبا، «درمانده‌اي با درمانده‌اي نشسته، و غريبي همنشين غريبي شده است!» امام حسن و امام حسين ـ عليهم السّلام ـ و «محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر» آن مهربان ناشناخته او را شناختند، به روي هم نگريستند و گفتند: اي بينوا اين نشانه‌ها كه برشمردي، نشانه‌هاي باباي ماست امير مؤمنان علي ـ عليه السّلام ـ است. بينوا گفت: پس او چه شده كه در اين سه روز نزد ما نيامده؟ گفتند:‌ اي غريب بينوا شخص بدبختي ضربتي بر‌ آن حضرت زد، و او به دار باقي شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مي‌آييم. بينوا وقتي كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند گرديد، خود را بر زمين زد و خاك زمين را به روي خود مي‌پاشيد و مي‌گفت: مرا چه لياقت كه امير مؤمنان ـ عليه السّلام ـ از من سرپرستي كند؟ چرا او را كشتند؟ امام حسن و امام حسين ـ عليهم السّلام ـ هر چه او را دلداري مي‌دادند آرام نمي‌گرفت. نمي‌دانم چه كار افتاد ما را كه آن دلدار ما را زار بگذاشت در اين ويرانه اين پير حزين را غريب و عاجز و بي‌يار بگذاشت آن پير بي‌نوا به دامن حسن و حسين ـ عليهم السّلام ـ چسبيد و گفت: شما را به جدتان سوگند، شما را به روح پدر عاليقدرتان مرا كنار قبر او ببريد. امام حسن ـ عليه السّلام ـ دست راست او را و امام حسين ـ عليه السّلام ـ دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد مطهر علي ـ عليه السّلام ـ آوردند، او خود را به روي قبر افكند و در حالي كه اشك مي‌ريخت، مي‌گفت: خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم، تو را به حق صاحب اين قبر جانم را بستان». دعاي او به استجابت رسيد و هماندم جان سپرد. امام حسن و امام حسين ـ عليهم السّلام ـ از اين حادثة جانسوز گريستند، و خود شخصاً جنازه آن بينواي سوخته دل را غسل دادند و كفن كردند و نماز بر جنازه او خواندند واو را در حوالي همان روضه پاك به خاك سپردند. @monibapp
ها و حکایات در زمان خاتم الانبياء محمد ـ صلّي الله عليه و آله ـ باران تأخير كرد، اصحاب آمدند، خدمت رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ عرض نمودند يا رسول الله دعا كن تا خدا باران رحمت خود را نازل فرمايد، رسول الله ـ صلّي الله عليه و آله ـ دعا كرد ولي مستجاب نشد و باران نازل نگرديد، مرتبه ديگر التجا نمودند ابري ظاهر شد و باران شد، اصحاب از حضرت سؤال كردند، علت چه بود كه مرتبه اوّل دعا مستجاب نگرديد و در مرتبه دوّم دعا مستجاب شد، رسول الله فرمود مرتبه اوّل نيت نداشتم و در مرتبه دوّم با نيت دعا كردم، مثلا حضرت در مرتبه اوّل براي خواهش اصحاب دعا نمود و طلب جدي نداشت ولي در مرتبه دوّم جداً از خدا خواست و دعايش از روي قلب بود. مؤمن هم بايد دعايش از روي دل باشد تا مورد اجابت خداي تعالي واقع شود، اينكه ديده‌ايد اكثر دعاها مستجاب نمي‌شود براي آن است كه با قلب «خدا» خوانده نمي‌شود. @monibapp
ها و حکایات روزي در حدود چهل نفر از زنان قريش گرد آمده و به حضور علي (ع ) رسيدند گفتند: يا علي چرا اسلام به مردان اجازه چند زني داده است اما به زنان اجازه چند شوهري نداده است ؟ آيا اين امر يك تبعيض ناروا نيست ؟ علي (ع ) دستود داد: ظرفهاي كوچكي از آب آوردند و هر يك از آنها را به دست يكي از زنان داد سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگي كه وسط مجلس گذاشته بود و خالي كنند. دستور اطاعت شد آنگاه فرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد، اما بايد هر كدام از شما عين همان آبي كه در ظرف خود داشته بر دارد. گفتند: اين چگونه ممكن است ؟ آبها با يكديگر ممزوج شده اند و تشخيص ‍ آنها ممكن نيست . علي (ع ) فرمود: اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها همبستر مي شود و بعد آبستن مي گردد، چگونه مي توان تشخيص داد كه فرزندي كه بدنيا آمده است از نسل كدام شوهر است . البته اين بهترين و ساده ترين دليلي بود كه آن حضرت براي آنان اقامه كرده است وگرنه از جهتي ديگر: زن مانند مرد نيست كه فقط بر اساس نياز غريزه جنسي تن به ازدواج دهد بلكه زن بيشتد از غريزه جنسي به محبّت و عاطفه مي انديشد و لذا زن در چند شوهري هرگز نمي توانسته است حمايت و محبت و عواطف خالصانه و فداكاري يك مرد را نسبت به خود جلب كند. از اين رو چند شوهري نظير روسپي گري همواره مورد تنفر زن بوده است . علي هذا چند شوهري نه با تمايلات و خواسته هاي مرد موافقت داشته است و نه با خواسته ها و تمايلات زن. @monibapp
ها و حکایات نمرود هم چنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مي‎كرد، و به شيوه‎هاي طاغوتي خود ادامه مي‎داد، خداوند براي آخرين بار حجّت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره سري خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگي ننگين او را پايان بخشد. خداوند فرشته‎اي را به صورت انسان، براي نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت: «... اينك بعد از آن همه خيره سري‎ها و آزارها و سپس سرافكندگي‎ها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيي، و به خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ كه خداي آسمانها و زمين است ايمان بياوري، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار،‌دست برداري، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهي،‌خداوند داراي سپاه‎هاي فراوان است و كافي است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاي درآورد.» نمرود خيره سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخي و پررويي گفت: «در سراسر زمين، هيچ كس مانند من داراي نيروي نظامي نيست، اگر خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ داراي سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آمادة جنگيدن با آن سپاه هستيم.» فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن. نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده سازي پرداخت، و سپاهيان بي‎كران او با نعره‎هاي گوش خراش به صحنه آمدند. آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: «اين لشكر من است!» ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مي‎رسند. درحالي كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روي مسخره قاه قاه مي‎خنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بي‎كراني از پشه‎ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آنقدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روي يك انسان مي‎افتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويي ماهها غذا نخورده‎اند) طولي نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد. شخص نمرود در برابر حملة برق آساي پشه‎ها به سوي قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و درِ آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشه‎اي نديد، احساس آرامش كرد، با خود مي‎گفت: «نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبري نيست...» در همين لحظه باز همان فرشتة ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: «لشكر ابراهيم را ديدي! اكنون بيا و توبه كن و به خداي ابراهيم ـ عليه السلام ـ ايمان بياور تا نجات يابي!» نمرود به نصايح مهر انگيز آن فرشتة ناصح،‌ اعتنا نكرد. تا اين كه روزي يكي از همان پشه‎ها از روزنه‎اي به سوي نمرود پريد، لب پايين و بالاي او را گزيد، لبهاي او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بيني به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدري باعث درد شديد و ناراحتي او شد، كه گماشتگان سر او را مي‎كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت باري به هلاكت رسيد و طومار زندگي ننگينش پيچيده شد. به تعبير قرآن: «وَ اَرادُوا بِهِ كَيداً فَجَعَلْناهُمُ الْاَخْسَرِينَ؛ نمروديان باتزوير و نقشه‎هاي گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولي خود شكست خوردند». به گفتة پروين اعتصامي: خواست تا لاف خداوندي زند برج و باروي خدا را بشكند پشه‎اي را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديدة خودبين بريز جالب اين كه: حضرت علي ـ عليه السلام ـ در ضمن پاسخ به پرسشهاي يكي از اهالي شام فرمود: «دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم ـ عليه السلام ـ را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، ‌پشه‎اي بر نمرود مسلّط گردانيد...» و امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: «خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوي يكي از جبّاران خودكامه (نمرود) فرستاد، ‌آن پشه در بيني او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكي از حكمت‎هاي الهي است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاي در مي‎آورد. و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بيني او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بيني خارج سازد، پشه خود را به سوي مغز او رسانيد، خداوند به وسيلة همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد. نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوّت نداشت، وقتي كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: «اي نمرود اگر مي‎تواني مرده را زنده كني، اين نيمة مردة مرا زنده كن، تا با قوّت آن قسمت از بدنم كه فلجي آن خوب شده، از بيني تو بيرون آيم، و يا اين قسمت بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوي.» @monibapp
ها و حکایات در عصر خلافت علي (ع) غلام سياهي به حضور اميرمؤمنان علي (ع) آمد و عرض كرد: من دزدي كرده ام مرا پاك كن (يعني با اجراي حدّ دزدي كه بريدن چهار انگشت دست راست در مرحله اول هست حكمخدا را جاري فرما). اميرمؤمنان (ع) فرمود: شايد دزدي تو در غير حرز (بر وزن فسق) باشد (چون يكي از شرائط دزدي كه بايد دستش را بريد آن است كه دزدي او در محل محفوظي مثل جيب يا دكاني كه درش قفل است و... كه به آن حرز مي گويند، باشد) سپس علي (ع) توجه خود را از او برگرداند. او براي بار دوم اعتراف كرد و گفت : من دزدي كرده ام (دزدي در حرز) مرا پاك كن . اميرمؤمنان (ع) فرمود: شايد دزدي تو به مقدار حدّ نصاب (يعني به اندازه چهار نخودونيم طلاي مسكوك يا به اندازه قيمت آن) نباشد، سپس علي (ع) توجه خود را از او برگرداند. غلام سياه براي بار سوم اقرار كرد كه : من دزدي كرده ام . وقتي كه علي (ع) دريافت كه او راست مي گويد و شرائط دزدي اي كه حدّ دارد، در اين دزدي هست ، چهار انگشت دست او را از بيخ بريد، و حكم الهي را جاري نمود. غلام سياه ، از خدمت علي (ع) مرخص شد، (در كوچه يا ميدان و يا بازار) كنار مردم آمد و با احساسات پاك و با شور و نشاط به مدح علي (ع) پرداخت و گفت : قطع يميني اميرالمؤمنين ، و امام المتقين ، و قائد الغرّ المحّجلين ، و يعسوب الدين ، و سيّد الوصيين و... دست راستم را بريد، اميرمؤمنان و پيشواي پرهيزكاران ، و سرور و پيشتاز پيشقراولان ، رئيس دين و سيد اوصياء الهي . او به همين عنوان به مديحه سرائي ادامه مي داد و همچنان در شاءن علي (ع) سخن مي گفت . امام حسن و امام حسين ، از آنجا رد مي شدند، از جريان آگاه شده و مديحه سرائي غلام سياه را شنيدند و سپس به حضور پدر بزرگوارشان علي (ع) آمده و جريان را به عرض رساندند، علي (ع) شخصي را به سوي او فرستاد و فرمود به او بگو هم اكنون نزد من بيايد. فرستاده علي (ع) نزد غلام سياه رفت و پيام علي (ع) را رساند، او با كمال شور و شوق به حضور علي (ع) آمد. علي (ع) به او فرمود: من دست تو را قطع كردم ولي تو از من مدح مي كني ؟!. غلام سياه عرض كرد: اي اميرمؤمنان ! مرا با اجراي حدّ الهي ، پاك ساختي ، پيوند حب و دوستي با تو در گوشت و خونم آميخته است ، اگر تو مرا قطعه قطعه كني ، از حب قلبي ام كه به تو دارم ذرّه اي نمي كاهد. حضرت علي (ع) (ديد حيف است كه چنين فرد پاك و مخلصي دست بريده باشد) از امداد غيبي الهي استمداد كرده و دعا كرد، و انگشتهاي قطع شده او را به محل قطع گذاشت و از خدا خواست كه دست او به حالت اول برگردد، دعاي علي (ع) مستجاب شد و دست غلام سياه ، موزون شده و به صورت اول سالم گرديد. @monibapp
ها و حکایات روايتشده: حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ در مسجد بيت المقدس گاه به مدت يك سال و گاه دو سال و گاه يك ماه و دو ماه، اعتكاف مي‎نمود، روزه مي‎گرفت و به عبادت و شب زنده‎داري مي‎پرداخت. در سال‌ آخر عمر، هر روز صبح كنار گياه تازه‎اي كه در صحن مسجد روييده مي‎شد مي‎آمد و نام آن را از همان گياه مي‎پرسيد، و نفع و زيانش را از آن سؤال مي‎كرد، تا اين كه در يكي از صبح‎ها گياه تازه‎اي را ديد، كنارش رفت و پرسيد: «نامت چيست؟» پاسخ داد «خُرنُوب» سليمان ـ عليه السلام ـ پرسيد: «براي چه آفريده شده‎اي؟» خرنوب گفت: «براي ويران كردن.» (با ريشه‎هايم زير ساختمانها مي‎روم و آن را خراب مي‎كنم.) سليمان ـ عليه السلام ـ دريافت كه مرگش نزديك شده است، به خدا عرض كرد: «خدايا! مرگ مرا از جنّيان بپوشان، تا هم بناي ساختمان مسجد را به پايان برسانند، و هم انسانها بدانند كه جنّ‎ها علم غيب نمي‎دانند.» سليمان ـ عليه السلام ـ به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالي كه ايستاده و بر عصايش تكيه داده بود، از دنيا رفت. مدّتي به همان وضع ايستاده بود و جنّ‎ها به تصوّر اين كه او زنده است و نگاه مي‎كند، كار مي‎كردند. سرانجام موريانه‎اي وارد عصاي او شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سليمان ـ عليه السلام ـ به زمين افتاد. آن گاه همه فهميدند كه او از دنيا رفته است.[1] مولانا در كتاب مثنوي، اين داستان را نقل كرده، و در پايان داستان چنين ذكر نموده كه سليمان ـ عليه السلام ـ پس از آن كه فهميد اجلش نزديك شده گفت: «تا من زنده‎ام به مسجد اقصي آسيب نمي‎رسد». آن گاه چنين نتيجه گيري مي‎كند: «مسجد اقصاي دل ما تا آخر عمر با ما است، ولي عوامل هوي و هوس و همنشينان نااهل،‌مانند گياه خُرْنُوب در آن ريشه دوانيده و سرانجام كاشانة دل را ويران مي‎سازد. بنابراين همان هنگام كه احساس كردي چنين گياهي قصد راهيابي به دلت را نموده، با شتاب از آن بگريز و علاقة خود را از آن قطع كن. خودت را هم چون سليمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند،‌ چرا كه تا سليمان است، ‌مسجد آسيب نمي‎بيند، زيرا سليمان مراقب عوامل ويرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگيري خواهد كرد. و استان از دست بيگانه سلاح تا ز تو راضي شود علم و صلاح چون سلاحش هست و عقلش ني، ببند دست او را ورنه آرد صد گزند تيغ دادن در كف زنگي مست به كه آيد علم، ناكس را به دست[2] چگونگي مرگ سليمان ـ عليه السلام ـ و بي‎وفايي دنيا خداوند تمام امكانات دنيوي را در اختيار حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ گذاشت تا جايي كه او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلّط بود. او روزي گفت: با آن همه اختيارات و مقامات، هنوز به ياد ندارم كه روزي را با شادي و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خيال راحت، استراحت كنم و شاد باشم. فرداي آن روز فرا رسيد. سليمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچ كس وارد قصر نشود، و خود به نقطة اعلاي قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگريست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسي وارد قصر نشود. ناگهان سليمان ديد جواني زيبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سليمان به او گفت: «چه كسي به تو اجازه داد كه وارد قصر گردي، با اين كه من امروز تصميم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسايش بگذرانم؟!» جوان گفت: «با اجازة خداي اين قصر وارد شدم.» سليمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اكنون بگو بدانم تو كيستي؟» جوان گفت: «اَنَا مُلَكُ المَوتِ؛ من عزرائيل هستم.» سليمان گفت: «براي چه به اين جا آمده‎اي؟» عزرائيل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَكَ؛ آمده‎ام تا روح تو را قبض كنم.» سليمان گفت: «هرگونه مأموري هستي، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادماني و استراحت من بود، ‌خداوند نخواست كه سرور و شادي من در غير ديدار و لقايش مصرف گردد.» همان دم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالي كه به عصايش تكيه داده بود. مردم و جنّيان و ساير موجودات خيال مي‎كردند كه او زنده است و به آنها نگاه مي‎كند. بعد از مدتي بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سليمان ـ عليه السلام ـ نه غذا مي‎خورد، نه آب مي‎آشامد و نه مي‎خوابد و هم چنان نگاه مي‎كند. بعضي گفتند: او خداي ما است، واجب است كه او را بپرستيم. بعضي گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان مي‎دهد، و بر چشم ما چيره شده است، ولي در حقيقت چنان كه مي‎نگريم نيست. مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبير مي‎كند. بعد از اين اختلاف، خداوند موريانه‎اي به درون عصاي او فرستاد. درون عصاي او خالي شد، عصا شكست و جنّازة سليمان از ناحية صورت به زمين افتاد. از آن پس جنّ‎ها از موريانه‎ها تشكّر و قدرداني مي‎كنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان ـ عليه السلام ـ دست از كارهاي سخت كشيدند.[3] آري خداوند اين گونه سليمان ـ عليه السلام
ها و حکایات  حكايت نامه‌ي سلاله‌ي زهرا (س)/ حسن صدري مازندراني پدر سه شهيد كه دامادش نيز به شهادت رسيده بود تعريف مي‌كرد: يك شب به ما تلفني اطلاع دادند كه: امشب چند نفر مي‌خواهند به ديدن شما بيايند. من گمان كردم حتماً آنها از مسجد يا حسينيه هستند كه مي‌خواهند به ديدن ما بيايند. لذا آماده پذيرايي شديم. نزديك ساعت هشت شب بود كه زنگ در به صدا درآمد. وقتي در را باز كردم، اول يك نفر وارد شد و به دنبال او مقام معظم رهبري وارد خانه شدند. در آن لحظه خوشحالي زيادي به من دست داد. به طوري كه گويي دنيا را به من داده بودند. عكس‌هاي چهار شهيدمان را به رهبر عزيز نشان دادم. ايشان براي شهيدان خانواده ما دعا كردند. من گفتم: حاج آقا! دعا كنيد خون شهيدان از بين نرود. ايشان فرمودند: «خون شهيدان هيچ وقت از بين نمي‌رود. انقلاب ما، صاحب دارد و او نگهدار آن است.»[1] [1] . سيماي رهبر، ص14 و 15. @monibapp
ها و حکایات منبع:يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت سيد نعمت الله جزائري شاگرد مقرب علامه مجلسي گويد: من با استادم مجلسي قرار گذاشتم هر كدام زودتر از دنيا برويم به خواب ديگري بيائيم تا بعضي قضايا منكشف شود. بعد از اينكه استادم از دنيا رفت بعد از هفت روز كه مراسم فاتحه تمام شد، اين معاهده به يادم آمد و رفتم سر قبر علامه مجلسي ، قدري قرآن خواندم و گريه كردم و مرا خواب ربود و در عالم رؤيا استاد را با لباس زيبا ديدم كه گويا از ميان قبر بيرون شده .! فهميدم او مرده است و انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم : وعده كه دادي وفا كن و قضاياي قبل از مردن و بعد از مردن را برايم تعريف كن . فرمود: چون مريض شدم و مرض بحدي رسيد كه طاقت نداشتم ، گفتم : خدايا ديگر طاقت ندارم و به رحمت خود فرجي برايم كن . در حال مناجات ديدم شخص جليلي (فرشته ) آمد به بالين من و نزد پايم نشست و حالم را پرسيد و من شكوه خود را گفتم ، آن ملك دستش را گذاشت به انگشت پاهايم و گفت : آرام شدي ؟ گفتم : آري ، همينطور دست را يواش يواش به طرف سينه بالا مي كشيد و دردم آرام مي گرفت ، چون به سينه ام رسيد، جسد من افتاد روي زمين و روحم در گوشه اي به جسدم نظر مي كرد. اقارب و دوستان و همسايگان آمدند و اطراف جسد من گريه مي كردند و ناله مي زدند، روحم به آنها مي گفت : من ناراحت نيستم من حالم خوب است چرا گريه مي كنيد، كسي حرفم را نمي شنيد. بعد آمدند جنازه را بردند غسل و كفن و نماز بجاي آوردند و جسدم را درون قبر گذاشتند، ناگاه منادي ندا كرد اي بنده من ، محمد باقر براي امروز چه مهيا كردي ؟ من آنچه از نماز و روزه و موعظه و كتاب و... را شمردم ، مورد قبول نشد، تا اينكه عملي يادم آمد، كه مردي را به خاطر بدهكاري در خيابان مي زدند و او مؤمن بود و من بدهكاري او را دادم و از دست مردم او را نجات دادم ، آن را عرض كردم . خداوند به خاطر اين عمل خالص همه اعمالم را قبول و مرا به بهشت (برزخ ) داخل نمود. @monibapp
ها و حکایات نویسنده : حديث جبهه در ارديبهشت ماه سال 1363، دخترم حدود ساعت ده، يازده يك شب پنجشنبه گفت، خانم معلم گفته است هر كس از دانش آموزان مي‌خواهد هديه‌اي به برادران رزمنده بدهد، تا صبح پنجشنبه بياورد تا يك جا جمع‌آوري كنيم و به جبهه بفرستيم. با توجه به اين كه تا صبح فرصتي نبود تا چيزي خريداري كنيم (دخترم يادش رفته بود موضوع را زودتر به ما بگويد)، گفتم، دخترم مقداري پول ببر! نپذيرفت و با حالت بغض و گريه گفت پول نمي‎خواهند! آن سال دخترم در كلاس چهارم ابتدايي بود. مادرش سعي كرد راضيش كند كه فردا صبح چيزي بخرد. اما او بهانه گرفت و شروع كرد به گريه! متأثر شديم. همسرم خيلي آهسته ـ به طوري كه دخترمان متوجه نشود ـ گفت، اشكالي ندارد دو عدد لباس زيري را كه امروز برايت خريده‎ام و هنوز استفاده نكرده‎اي، بدهيم به مدرسه ببرد تا گريه نكند؟ و اضافه كرد، فكر نمي‎كني زشت باشد؟ چاره‎اي نداشتيم! گفتم، اگر بپذيرد، فكر نمي‎كنم زشت باشد. به هر حال، مورد استفادة بنده خدايي قرار مي‎گيرد. دخترم هم با خوشحالي اين پيشنهاد را پذيرفت و يك تكه پارچه سفيد از مادرش گرفت و با ماژيك روي آن نوشت: «تقديم به پدران رزمنده كه با صدام مي‎جنگند!». بعد به كمك مادرش هديه‎ها را در برگ روزنامه‎اي پيچاند و بعد از نوشتن اسم و شهرت خود، آن را در كيفش گذاشت و فردا صبح آن را به مدرسه برد و قضيه علي الظاهر به همين جا خاتمه يافت. روزها، ماهها و سالها گذشت، تا اين كه بالاخره براي اولين بار موفق شدم در 23/4/1365 براي مدت سه ماه، به طور داوطلب، از طريق بسيج برازجان به جبهه بروم. در واحد بهداري تيپ به عنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت بودم، تا اين كه در اواسط مرداد ماه 1365 كه در فاو انجام وظيفه مي‎كردم، يك بعد از ظهر كه هوا هم خيلي گرم بود، به اتفاق دو تن از برادران، به اسامي حشمت الله پيمان ـ پاسدار وظيفه و مسئول اورژانس مركز جاده ام القصر ـ فاو ـ و برادر احمد رستگاري ـ امدادگر اهل بردخون ـ از فاو به طرف اورژانس حركت كرديم. طبق معمول، براي نوشيدن يك نوشابه يا شربت به «صلواتي» رفتيم. شربت آبليمو داشتند،‌كه جاي شما خالي، نوشيديم. آن گاه من و برادر رستگاري وارد صفي شديم كه برادران گهگاه از آن جا چفيه، لباس زير، جوراب و غيره مي‎گرفتند. آن روز لباس زير قسمت مي‎كردند و ما هم كه هميشه سكه رايج بلاد اسلامي، «يعني صلوات» را با خود داشتيم، به هر حال نوبتمان شد و سهميه خود را گرفتيم و صلوات فرستاديم و به اتفاق برادران، راهي مقر شديم. در كنار جاده فاو ـ ام القصر، نهر مصنوعي بزرگي است كه بعد از فتح فاو، آب در آن انداخته‎اند. ما هم هر وقت فرصتي بود، از دست گرما تني به آب مي‎زديم و دلي به دريا. در محلي مناسب، آمبولانس را نگه داشتيم و با برادر رستگاري، سريع شنا كرديم و بيرون آمديم. وقتي براي تعويض لباس زير رفتيم و لباس زير نو را كه در دستم مچاله شده بود، باز كردم، با كمال حيرت متوجه شدم همان است كه دخترم در اوايل سال 1363 به جبهه و به پدران رزمنده تقديم كرده بود. لازم نيست بگويم به چه حالي افتادم! نمي‌دانم فرياد زدم يا نه! برادران را صدا زدم و با نشان دادن آن تكه پارچه سفيد كه هنوز نوشته دخترم بر روي آن بود، و به لباس زير وصل شده بود، جريان را شكسته بسته به آنها گفتم. و اين شايد بهترين خاطره‎اي باشد كه دارم و براي همه تعريف خواهم كرد. @monibapp
ها و حکایات داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي در جنگ تحميلى ايران و عراق ، كه اكنون در آغاز هشتمين سال جنگ هستيم ، جمهورى اسلامى ايران در دفاع مقدس خود، شهداى گرانقدرى را تقديم كرد، و اين شهيدان از ذخائر جاويد و ارجمند انقلاب اسلامى هستند، ما هميشه يادشان را گرامى مى داريم ، در اينجا به يك داستان حقيقى در رابطه با يكى از اين شهيدان توجه فرمائيد: نام اين شهيد، اسداللّه مرادى است كه از سرداران شهيد زرين شهر اصفهان است ، او قبل از شهادت ، داراى دختر خرد سالى به نام مرضيه بود، اين دخترك ناراحتى داشت و دائما از گوشش ، چرك و عفونت ، خارج مى شد، چندين پزشك او را معاينه كردند و بالاخره با عكسبردارى تشخيص داده شد كه لوزه سوم دارد و تا كمى بزرگتر نشود، قابل عمل جراحى نيست ، و تا عمل هم نشود، مرتباً از گوشش چرك مى آيد، و به همين خاطر هفته اى يكى دو بار او را پيش دكتر مى بردند تا چرك گوش او را بكشند، آنقدر او را نزد دكتر بردند كه آقاى مرادى مى گفت : خسته شدم . اين كودك كه يك سال بيشتر نداشت و همچنان بيمارى گوشش ادامه داشت ، با شهادت پدر روبرو شد. پس از شهادت پدر، طبيعتاً بايستى مادر كودك ، او را به دكتر ببرد. مادر مى گويد: در دعاها و مراسم روضه خوانى كه شركت مى كردم ، به ياد شوهر شهيدم مى افتادم و خطاب به او مى گفتم : شما كه شهيد هستيد و در محضر خداوند اعتبارى داريد، از خداوند بخواهيد كه فرزندمان خوب شود. تا اينكه دو روز به عيد بعثت مانده بود، يكى از دوستان در خواب ديده بود كه شهيد اسداللّه مرادى به اهل خانه عيدى مى دهد، ولى به همسرش عيدى نداد، مى پرسد چرا به همسرتان عيدى نمى دهيد، او جواب مى دهد كه عيدى همسرم چند روز بعد داده مى شود. اين قضيه گذشت تا شب بعثت فرا رسيد، در همان شب ، مادر كودك شوهر شهيدش را در خواب مى بيند، شوهر خطاب به همسر مى گويد: آيا عيدى من به دست شما رسيد؟. همسر متوجه قضيه نمى شود و مى گويد: خير. شهيد مى گويد: شفاى دخترمان مرضيه ، عيدى اين عيد بعثت است كه خداوند عنايت فرموده است . مادر كودك (همان همسر شهيد) وقتى صبح از خواب بيدار شد، به سراغ دخترش رفت و ديد گوش او ديگر چرك ندارد، ابتدا شك و ترديد داشت ، ولى چند روز از اين ماجرا گذشت و ديد حال دختر خوبست ، او را به دكتر برد و عكسبردارى كردند و از الطاف خداوند اينكه اصلاً آثارى از لوزه سوم در عكس ديده نشد. @monibapp
ها و حکایات معاذن جبل ، از اصحاب باوفاي رسول خدا(ص) بود پسرش از دنيا رفت ، بسيار ناراحت شد، و از فراق او بي تابي مي كرد. پيامبر (ص) براي او نامه اي نوشت ، و در آن نامه پس از حمد و ثناي الهي و اقرار به يكتائي خدا، چنين نگاشت : شنيده ام در مورد مرگ فرزندت ، جزع و بي تابي مي كني ، و بي تابي در مورد موضوعي كه قضاي الهي بر آن تعلق گرفته است ، اين امانت را به تو سپرد و تا مدّت فرا رسيدن اجلش ، از وجود او بهره مند شدي ، و در وقت تعيين شده ، امانتش را از تو گرفت ، انا لله و انا اليه راجعون لا يحبطن جزعك اجرك ... :همه ما از آن خدائيم و به سوي او باز مي گرديم ، مراقب باش كه مبادا پاداش خود را، بر اثر بي تابي ، پوچ و نابود كني ، اگر پاداش عظيم صبر و تسليم در برابر رضاي خدا در مصيبت فراق فرزندت را بداني ، خواهي فهميد كه مصيبت تو در برابر آن همه پاداش ، بسيار ناچيز است . واعلم ان الجزع يرد ميتا، و لا يدفع قدرا... :و بدان كه جزع بي تابي ، جلو مرگ را نمي گيرد، و تقدير الهي را دفع نمي كند، بنابراين صبر و بردباري خود را نيكو گردن ، و به وعده الهي اميدوار باش ، و در برابر امور حتمي و قضا و قدر خداوند كه براي همه مخلوقاتش ، اندازه گيري نموده است ، اندوه مخور والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته. @monibapp