5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایشان یک مدیر ذاتی بود...
از ایشان چیزی نخواستیم که به آن دست پیدا نکنیم...
(مقام معظم رهبری)
#خط_مقدم
متقن ترین کتاب در زمینه تشکیل یگان موشکی در ایران با محوریت زندگی شهید سرافزار #حسن_تهرانی_مقدم
این کتاب حاصل 9سال تلاش خستگی ناپذیر و مصاحبه های فراوان و دقیق شدن در ریزترین مسائل و رفتارهای مدیریتی یگان موشکی ایران است.
کتاب برگزیده خط مقدم را با #امضاء #همسر_شهید و #نویسنده_کتاب تهیه کنید
هدیه ما به شما: تخفیف ویژه + دفترچه یادداشت شهدا + عکس کارتی شهدا + نشانه کتاب
#ارسال_رایگان( برای خرید بیش از 1جلد)
✍️ به قلم #فائضه_غفارحدادی
📚 به همت ِانتشارات شهید کاظمی
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌎تهیه کتاب با 5️⃣1️⃣ درصد تخفیف ◀️ https://b2n.ir/142464
📲 ارسال "خط مقدم" به ◀️ 3000141441
📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🍃 ما را دنبال کنید...
📌 انتشارات شهید کاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹
#همسرانه
#همسر_شهید
#علی_تجلایی
پرسیدم:« #علی تو #خوشبختی؟»
گفت: راستش رو بگم؟
گفتم: خب پس جواب مشخص شد.
گفت : ناراحت نمیشی؟
گفتم : معلوم شد دیگه."
گفت: در مقایسه با مردهای دیگه خیلی #خوشبختم
اما اگه منظورت اون #خوشبختی ایدهآله ، خب اون #خوشبختی فقط با #شهادت به دست میآد .
دعا کن به اون #خوشبختی برسم .
میدانم #علی من حالا واقعا #خوشبخت است .
راوی
#همسر_شهید
🥀 🕊🌹
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐
#شهدا
#عفاف
#حجاب
#شهید_مدافع_حرم
#سعید_مسافر
من میروم ولے رسالت #زینبی به دوش شما
همسر #شهید با اشاره به زمان اعزام #شهید، مسافر گفت :
من به ایشان گفتم :
دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم .
ولی او تاکید داشت که می توانید
و من وقتی پرسیدم چرا می خواهید بروید؟
با اشاره به فرازی از #زیارت_عاشورا بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي
به من گفتند :
که این فراز را برای من معنی می کنید؟
من هم گفتم : معنایش که مشخص است ، یعنی پدر و مادرم به فدایتان
و ایشان گفت :
به خاطر همین !
و #چادرم را در دست گرفت و گفت :
به خاطر این #چادرت می روم تا این #چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند...
راوے :
#همسر_شهید
🌹💐🕊
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#آخرالزمان
#آینده_انقلاب
#ظهور
خاطره ای از
#شهید_والامقام
#حجت_الاسلام_والمسلمین
#سید_علی_اندرزگو
روای
#همسر_شهید
#سالروز_شهادت
🌹 🕊🥀
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#همسرانه
#همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#سید_مهدی_موسوی
#لشگر_فاطمیون
#قسمت_اول
#سید_مهدی متولد شهر غزنین افغانستان بود، حدود هفت سال بود که برای کار به ایران آمده بود، من و #سید_مهدی یک نسبت فامیلی دوری باهم داشتیم اما ارتباط خانوادگی با هم نداشتیم .
سن کمی داشتم و مجرد بودم که یک شب خواب دیدم نزدیک تپه ای ایستاده ام و خانمی هم به روی تپه ایستاده، به نظرم آمد خانم مسنی باشند، چون من صورت ایشان را نمی دیدم و کمر شان کمی خمیده به نظر می رسید ،گفتم شاید احتیاج به کمک داشته باشند . نزدیکشان رفتم با من شروع به صحبت کردند و من متوجه شدم از صدایشان که خانم جوانی باید باشند .
تنها حرفی که با من زدند گفتند که #مهدی پیش ما خواهد ماند .
بعد ازاینکه از خواب بیدارشدم با خودم گفتم تعبیری نباید داشته باشد من #مهدی نمی شناسم؟
یک ماه و چند روز که گذشت ، #سید_مهدی به خواستگاری من آمد و حدود دو ماه بعد از خواستگاری، ما به عقد یکدیگر در آمدیم هنوز خبری از جنگ سوریه نبود و من هم به طور کل خوابم را فراموش کرده بودم .
#ادامه_دارد...
🌹 *
https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#همسرانه
#همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#سید_مهدی_موسوی
#لشگر_فاطمیون
#قسمت_دوم
سال ۱۳۹۰ زندگی مشترک ما آغاز شد . اولین فرزندمان نرگس سال ۹۱ به دنیا آمد و دو سال بعد دومین فرزندم متولد شد .
سال ۱۳۹۴ #سید_مهدی در مجلسی شرکت می کنند که صحبت از اعزام به سوریه بود.
#مهدی دوران خدمت سربازی اش را در اردوی ملی افغانستان سپری کرده بود و یک سال جنگیده بود و بر حسب تجربه ای که داشت و علاقه ویژه ایی که به اهل بیت سلام الله علیها داشت داوطلب می شود .
سری اول سه ماه ،سری دوم پنج ماه ، سری سوم هم سه ماه به سوریه می رود .
برای بار چهارم من اجازه نمی دادم که برود به من گفت : « می روم تهران» و چون اعزامشان از تهران صورت می گرفت یقین دانستم که دوباره به سوریه خواهد رفت تا اینکه تماس گرفت و گفت : «من سوریه هستم ، زهرا جان نمی دانی زیارت حرم بی بی زینب چه حال و هوایی دارد ...» و فقط از خوبی هایش می گفت تا من نگران نباشم .
اما یک روز یک عکسی برایم ارسال کرد که بادوستان هم رزمش گرفته بود، روی تپه ای ایستاده بود و نوشته بود اینجا کوه اسرائیل است و ما اینجا می جنگیم، نگران شدم و از فرط نگرانی خوابم نمی برد، در دل شب ندایی مرا صدا می کرد و دلداریم می داد، من بلند می شدم لامپ ها را روشن می کردم و اثری از کسی نبود، احساس می کردم که #مهدی آمده و صدایم می کند.. با اینکه انگار صدایش صدای یک خانم بود..
#ادامه_دارد...
🌹 🥀🕊 *
https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#همسرانه
#همسر_شهید
#شهید_مدافع_حرم
#سید_مهدی_موسوی
#لشگر_فاطمیون
#قسمت_آخر
۲۶ مرداد ماه سال ۹۵ زنگ زد و گفت : « مراببخش و از همه برایم حلالیت بخواه و چون دست دهنده ای داشت گفت « هر که به من بدهکار است تو ببخش که من بخشیده ام....»
۲۷مردادماه بود که به #شهادت رسید و چون نیمی از صورتش به دلیل انفجار ربوده شده بود، تا زمانی که جواب دی ان ای آمد ( طبق آزمایشی که از بچه هایم گرفته شد ).
شانزدهم دی ماه سال ۹۵ در گلستان #شهدای اصفهان در آغوش خاک آرمید و خواب دوران مجردی من اینگونه تعبیر شد که #سید_مهدی نتوانست از عشق دفاع از حرم خانم حضرت زینب (س) دل بکند و با بی بی زینب _س) ماند و من خوشحال هستم، چون خوابهایی که بعد از #شهادت ایشان می بینم آنقدر زیباست که، هر لحظه آرزو می کنم کاش که جای او بودم یا شرایطی پیش می آمد که در کنارش باشم .
#همسران_شهدا
#پنجشنبه_های_دلتنگی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌹 🥀🕊*
https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐
#شهدا
#عفاف
#حجاب
#شهید_مدافع_حرم
#سعید_مسافر
من میروم ولے رسالت #زینبی به دوش شما
همسر #شهید با اشاره به زمان اعزام #شهید، مسافر گفت :
من به ایشان گفتم :
دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم .
ولی او تاکید داشت که می توانید
و من وقتی پرسیدم چرا می خواهید بروید؟
با اشاره به فرازی از #زیارت_عاشورا بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي
به من گفتند :
که این فراز را برای من معنی می کنید؟
من هم گفتم : معنایش که مشخص است ، یعنی پدر و مادرم به فدایتان
و ایشان گفت :
به خاطر همین !
و #چادرم را در دست گرفت و گفت :
به خاطر این #چادرت می روم تا این #چادر محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند...
راوے :
#همسر_شهید
*
https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd
🪴* رهنمای طریق *🪴
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #هشتم_آذرماه #سالروز_شهادت #دانشمند_هسته_ای #شهید_والامقام #دکتر_مجید_شهریاری گرامی باد .
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#همسرانه
#دانشمند_هسته_ای
#شهيد_والامقام
#مجید_شهریاری
دکتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم میرفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا میکردند. پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را کم کرد تا از منتهیالیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامههایش که میگشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه میکرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه میکردم. از پنجره سمت دکتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفنهای سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمیتوانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، میافتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش میزد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خدم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده میشد. به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، میدانستم که تمام شده است. خیلی دلم میخواستم میتوانستم بالا بروم. میدانستم که آخرین لحظهای است که او را میبینم. اگر این برانکاردیها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش میبردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر میکردم که این آخرین لحظهای است که این فرد میتواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را میدادم که میخواهی ببرمت تا بغلش کنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده ؟ خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. میدانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم.
راوی :
#همسر_شهيد
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 🌹🕊*
https://eitaa.com/joinchat/3210084356Cf7e71112fd