#روایت_واقعی_ناجیان
اهل یکی از روستاهای همدان بود.
مدتی بود خیلی با شوهرش اختلاف داشت. بیشتر اختلافشون سرِ نداری بود.
کارِ مرد درآمد چندانی نداشت. دو بچه داشتن که خرجهای اولیهشون بیشتر از درآمدشون بود.
رفته بود مرکز بهداشت تا بچه سومش رو بدنیا نیاره.
دو سه ماهه باردار بود.
باسواد بود ولی نمیدونست جنین دوسه ماهه جان داره.
با اعتقاد بود ولی نمیدونست سقط جنین دوسه ماهه دیه داره و حکمش قتل یک انسانه.
از بچگی دختر بااحساسی بود ولی انگار که فشارهای زندگیش نمیگذاشت ظهور و بروز کنه ،احساسش رو سرکوب میکرد.
بغضش رو خورد و گفت نمیخوامش.نمیتونم.
خداخواست و یک خانمی سرِ راهش قرار گرفت . چند روزی باهم صحبت کردن. اختلافش با شوهرش خیلی بیخدار بود.کارشون نزدیک به جدایی بود.
با کلی حرف و رفت و آمد، راضی شد بخاطر خدا بچه رو زنده بهدنیا بیاره. چنتا ریش سفیدِ محل، رفتن سراغ مردش.
کار خوبی براش دست و پا کردن.
خونی به رگهای زندگیشون افتاد.
به زودی کوچولوشون به دنیا میاد.
به لطف توراهی شون، زندگی ۴نفر دیگههم نجات پیدا کرد.
گاهی ما فکر میکنیم فرزند برنامهریزی نشده یعنی افتادن به هچل. یا بدبختی یهویی.
درحالیکه نمیدونیم گاهی خداوند رویِ خوشِ زندگی رو با تولد یک فرزند به ما نشون میده.
@rahnemoone_madari