eitaa logo
رهروان شهدا
1.3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
177 ویدیو
5 فایل
خورشید اینجا .... عشق اینجا....گنج اینجاست... زیارتگاه کربلای پنج اینجاست.... این خاک گلگون تکیه ای از آسمان است....
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی گشته بودیم، نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد، خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردم. روی عقیق نوشته بود: « به یاد شهدای گمنام» @rahro313
خنده‌هایم را دوامی نیست؛ وقتی نیستی لحظه‌هایم را مرامی نیست؛ وقتی نیستی می‌شود آرامشم؛ میدانِ جنگِ خاطره رشته‌هایم را ڪلامی نیست؛ وقتی نیستی می‌زند زیر تمام ِ حرف‌هایش قولِ من خشم‌هایم را نیامی نیست؛ وقتی نیستی می‌پَرَد بغضم؛ میانِ گریه‌های خسته‌ام اخم‌هایم را سلامی نیست؛ وقتی نیستی می‌خزد لایِ سکوتم؛ بی‌قراری‌های من اشک هایم را تمامی نیست؛ وقتی نیستی می‌شوم بدبین به‌ دنیا، زندگی،خورشید و ماه شعرهایم را قوامی نیست؛ وقتی نیستی ذوق بودن با تو دینم؛ را به بُردن می‌دهد گفته‌هایم را پیامی نیست ؛وقتی نیستی می‌کند در سرزمینِ قلبِ؛ من شورش، تپش دردها را التیامی نیست؛ وقتی نیستی @rahro313
رفیق‌شهید : منظور از کارهای خیر، کمک و سرکشی به نیازمندایی بود که خودش می‌شناخت و گاهی به آنها سر می‌زد و کمک‌های نقدی می‌کرد و اگر خانواده‌ای نمی‌توانست برای فرزندش لباس تهیه کند با هم دست آن بچه را می‌گرفتیم و و برایش خرید می‌کردیم، گاهی وسایل منزل تهیه می‌کرد و سعی می‌کرد همه این کارها را کسی متوجه نشود و به صورت ناشناس انجام می‌داد، حتی در انجمنهای خیریه زیادی عضو بود. . @rahro313
▪️حبیب احمدزاده می‌گفت: به این قشنگی که تو شهید شده‌ای، ما حتی نمی‌توانیم بخوابیم... شهید احمد عسگری فکه؛ ۱۳۶۳/۲/۱۳ @rahro313
عید سعید فطر بر تمامی مسلمانان جهان مبارک باد.....طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق تعالی....🤲🤲🌹🌹✨✨ @rahro313
طبیب دلت که شهدا باشند🌹 هوای دلت هم آسمانی می‌شود ... @rahro313
 معلوم نیست اسم ڪانال چے بود؟  کے بود! چند تا عضو داشت؟ ولی آنچہ ڪہ معلومہ اینڪه: تا آخر  را ترڪ نکردند...! @rahro313
«قلب رئوف ابراهيم، بزرگترين نعمتي بود كه خدا به اين بنده‌اش داده بود. يك بار در دوران مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. يكي از علما هم آنجا بود. ابراهيم از خاطرات جبهه مي‌گفت. . يادم هست كه گفت: «در يكي از عمليات‌ها در نيمه‌شب به سمت دشمن رفتم. از لابلاي بوته‌ها و درخت‌ها حسابي به دشمن نزديك شدم. يك سرباز عراقي روبرويم بود. يكباره در مقابلش ظاهر شدم. كس ديگري نبود. دستم را مشت كردم و با خودم گفتم با يك مشت او را مي‌كشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم، يكباره دلم برايش سوخت. اسلحه روي دوشش بود فكر نمي‌كرد اينقدر به او نزديك شده باشم. چهره‌اش آنقدر مظلومانه بود كه دلم برايش سوخت. او سربازي بود كه به زور به جنگ ما آورده بودند. به جاي زدن، او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بيد مي‌لرزيد. دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم. بعد او را تحويل يكي از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم براي ادامه عمليات به جلو رفتم» @rahro313
🔹تهمت ها و شایعاتی که علیه فرمانده کمیته انقلاب اسلامی شاهین دژ مطرح می شد تمامی نداشت. یک نخ سیگار برداشت و با یک قوطی کبریت گذاشت داخل جیب لباس کمیته اش . بعد از من خواست ماشین را روشن کنم و بروم ساختمان دادگستری شاهین دژ ! 🔹وقتی رسیدیم دادستان به استقبالمان آمد . توی یک اتاق نشستیم . مقداری که به تعارفات معمول گذشت جمشید سیگار را بیرون آورد و جلو همه گیراند . چند پک کشید و دود غلیظ اش را رها کرد در فضای دربسته اتاق . لحظاتی بعد سیگار را نصفه نیمه توی زیرسیگاری خفه کرد و به دادستان گفت :ببینید آقای دادستان ، تنها نقطه سیاه زندگی من همین سیگاری بود که جلو شما کشیدم. 🔹رنگ چهره دادستان زرد شد . با صدای لرزانی گفت : آقای فرمانده من با شما عرضی ندارم . اگر شما امری ندارید می توانید تشریف ببرید ! 🔹پاسدار شهید جمشید آیینی زاده @rahro313
خواب دیدمـ ڪہ فرج آمده در دولتِ‌عشق باز فرمانده‌ے قدس است سلیمــــانۍ ما... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rahro313
یک ماه بعد از عقد، جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان... با کارهایی که محمدحسین انجام می داد، باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می داد. در طواف، دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود، خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: «صدقه بذار کنار. این جا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه!» **** (بخشی از کتاب قصه دلبری به قلم اقای«محمدعلی جعفری»به روایت همسر شهید بزگوار ) @rahro313
ساقی بیا؛ که عشق ندا میکند بلند... کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید… @rahro313