ازعشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برودسوریه چون نمی توانستم ناراحتیاش راببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم.شب قبل ازاینکه بروداز مسجدآمدونشست،برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پرازاشک است. گفت:خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارندمیروندومن ازآنها جاماندم.(خبر شهادت دوستانش راشنیده بود)گفتم: رضاتویک باررفتی،تکلیفت راانجام دادی. حالش راکه دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم:من جلویت رانمیگیرم برو.۵دقیقه نشدگوشیش زنگ خورد،جواب دادبعد سریع خوشحال شد،گفت:خانم من دارم میروم.گفتم:رضا!کجا؟!همین الان؟! (ساعت ۱۰:۳۰شب بود.)پرسیدم:بچه ها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچهها گفته بود بابا میخواهد برود دیگر نمیآید، دو تایی دنبال او راه افتادندوبابا بابا میکردند.
چون وقت کم بودسریع وسایلش را برداشت.لباسش پاره بود،سریع خودم برایش دوختم.گفتم:آقا رضاهمه وسایلت رابردار یادت نرود.ساکش راباهم بستیم، فقط نگاهش میکردم.گفتم: یک کفی طبی دارم میگذاری درپوتینت؟می خواستم پایش کمتراذیت شود.قبول کرد. چندبار بچهها را بوسید.
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که ازلحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشیام همین فیلم و عکسهاست. در فیلمش میگوید: قابل توجه کسانی که میگویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را دوست دارم واصلاً برای شهادت نمیروم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم!امااین یک تکلیف است.
خیلی بهش حساس بودم.دوست داشتم فقط برای من باشد.آخرین دفعه هم بهش گفتم:میخواهی بروی اجازه میدهم ولی بایدیک قول بدی.پرسید: چه قولی؟گفتم:عروس اول وآخرت من باشم. خندید گفت:باشه.
#شهید_حاجی_زاده
@rahro313