eitaa logo
♥رهروان حضرت خدیجه (س) زنجان ❤️
137 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
763 ویدیو
73 فایل
خديجه اولين بانويي است كه اسلام آورده است. در همان زماني كه پيامبر گرامي از دشواريها رنج مي برد، آنجا كسي بود كه موجب مي شد غمها و اندوه هاي خويش را به فراموشي سپارد. 🧕منزلگه بانوان عالم اینجاست. جهت ارتباط با ادمین @Admin_024 #هویت_زن #الگوی_موفق
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سیزدهم داستان زندگی و شهادت کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید... ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 👇👇👇👇👇👇👇👇 کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan ایتا Splus.ir/ravabetomomi.zanjan سروش روابط عمومی فا.ازنجان کانال روابط عمومی انتظامی زنجان @r_omomi_zanjan روبیکا
بسم الله الرحمن الرحیم دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید. اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه پس مواظب خودت باش محمد: آذرجان -جانم محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا محمد: پس من برم دوست دارم یاعلی -منم دوست دارم یاعلی تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم من فردا صبح با آجی برم قم ؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد نام نویسنده:بانوی مینودری کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan
قسمت چهاردهم داستان زندگی و شهادت کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید... ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 👇👇👇👇👇👇👇👇 کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️ رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋 اول رفتیم سی سه پل 😌 اون موقعه زاینده رود آب داشت محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁 سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم 🙂 محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐 محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁 -واقعا آقا محمد؟😒😒😒 محمد:بله آذر خانم ☺️ -من قهرم 😒😒😒 نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 نام نویسنده : بانوی مینودری کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan
48.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید گمنام هشت سال دفاع مقدس مهمان ویژه فرماندهی انتظامی استان زنجان 🔻کلیپ مراسم وداع و تشییع پیکر شهید گمنام در فرماندهی انتظامی استان زنجان کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan
قسمت شانزدهم داستان زندگی و شهادت کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید... ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 👇👇👇👇👇👇👇👇 کانال روابط عمومی فا. زنجان ایتا eitaa.com/ravabetomomizanjan سروش Splus.ir/ravabetomomi.zanjan روبیکا @r_omomi_zanjan
بسم الله الرحمن الرحیم زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈 با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔 هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه 😢😢 یک هفته که محمد خونه بود گفت :آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😝 -چه جور شیطنتی آقا؟🤔 محمد: فردا صبح با موتور بریم نجف آباد؟😁 -آخجوووون هووورا هووورا 😂😝 از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄 بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم 😊 پدرم درب باز کرد: -سلام بابا ☺️ محمد:سلام بابا 🙂 بابا:رسیدن به خیر چه جوری اومدید؟😌🤔 محمد به من 😕 من ب محمد☹️ بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😒 -موتور 🏍 بابا:احسنتم تبارک الله 😒😞 یه گروه آدم تو قم 😑 یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠 بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه 🙁 نام نویسنده:بانوی مینودری کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan
قسمت هجدهم داستان زندگی و شهادت کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید... ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 👇👇👇👇👇👇👇👇 کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan Splus.ir/ravabetomomi.zanjan روابط عمومی فا.ازنجان
بسم الله الرحمن الرحیم جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود. این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد نام نویسنده :بانوی مینودری کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan
قسمت آخر داستان زندگی و شهادت امیدواریم که این داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشه . از همه عزیزان التماس دعا داریم ... کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید... ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 👇👇👇👇👇👇👇👇 کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan ایتا Splus.ir/ravabetomomi.zanjan سروش روابط عمومی فا.ازنجان
بسم الله الرحمن الرحیم 😭😭 ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد تو پذیرایی نشسته بودیم محیا روی سینه محمد خوابیده بود خیلی ب محمد وابسته بود منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم محیا بده ببرم بذارم تو تختش محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد نشست کنارم :بانو کجا سیر میکنی ؟ _همین جام محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا -بازم ماموریت 😣😣 محمد:قیافشو تروخدا با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه -اما دلم شور میزنه محمد چندروزی بود نجف آباد بودم که جاریم زنگ زد تعجب کردم جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم صبح زود ۱۳شهریور ۹۰ پدرمادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم -مامان تروخدا برای محمد اتفاق افتاده مامان:نه دخترم بریم قم خونتون تمام راه دلم شور میزد تسبیح محمد به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی که سپاه زده بود دنیام تیر و تار شد من موندم یه محیا یک ساله و محمدی که حالا تو گیلانغرب به آرزوش رسیده بود خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد گفت خوب زهراجان اینم داستان ما امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا خانم سلیمانی:بریم دخترم تو راه مزارشهدا دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم آدرس مزارشهیدسلیمانی: قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب نام نویسنده:بانوی مینودری کانال روابط عمومی فا. زنجان eitaa.com/ravabetomomizanjan