دورتبگردم توکجاییکهجهانبیتو،بههمریختهاست!
تورابهالعجلهایدلهایپاک میدهمتقسم،فقطبیـاآقـایمن!
#امام_زمانم❤️🩹
#صبحتونمهدویـ✋
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و سوال میکنند؛ به چه خاطر زندهای
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم...
اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَین
وَعَلی عَلیِّ بنِ الحُسَین
وَعَلی اَولادِالحُسَین
وَعَلی اَصحابِ الحُسَین
#حسینجآنـم❤️🩹
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
از کینهی دشمن نهراسیم هرگز
تا تحت لوای عَلم عباسیم ...❤️
#السلامعلیحاملاللواءالحسین
#یادشهداباصلوات
#شهدا📿
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
زِندگیاتونو وقفِ امام زمان ڪنین....
وقفِ جبهِهی فرهنگی...
وقفِ ظهور...
وقتی زندگیاتون این شِڪلی شه
مجبور میشین ڪه گناه نڪنین!
وَ وقتیَم ڪه گناههاتون ڪمُ ڪمتر شد
دریچهای از حقایق بِه روتون باز میشه...!
اونوقته ڪه میشین شبیهِ شُهدا...
پن:اولشبیهشینبعدشهید!
#امام_زمان
#شهادت
هدایت شده از اِکیپ شهادت³¹³
@FRahimi82
معرفی میکنم 💔
شهید فائره رحیمی 🥀
یک بنده خدایی آیدیشون رو داد گفت برید پیوی شهید هرچی دلتون میخواد بنویسید
#کپی_لا
#فور
کاش جوابم رو بدی خواهر شهیدم🥺💔
خوشبحالت عاقبت بخیر شدی 😭
#خواهرشهیدم
#شهیدهفائزهرحیمی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
باید محور زندگیمون،
پَسَند و ناپَسَندِ #امام_زمان باشه.🤍
یعنی دائم با خودت بگی:
این حرفی که میخوام بزنم، امام زمان میپسنده یا نه؟
این کاری که میخوام بکنم، امام زمان میپسنده یا نه؟
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌱قصّه دلبری (27) موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه.از هتل تا حرم حضرت رقیه س.راهی نبود،پیاده میرفتیم.
🌱قصه دلبری (28)
حتی یکی از دکترها وجهه مذهبی مان را زیر سوال برد.خیلی ما را سوزاند.با عصبانیت گفت:شماها میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه،شماها میگین جانم فدای رهبر،شماها میگین ریش،شما ها میگین چادر،اگه اینا نبود میتونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کار و تمام کنم.شماها که مدافعان این حکومتین، پس تاوانش روهم بدین.
داشت توضیح میداد که میتواند بدون نامه پزشک قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد.نگذاشتیم جمله اش تمام شود،وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.خودم را در اتاقی زندانی کردم.تند تند برایمان نسخه جدید می پیچیدند.گوشی ام را پرت کردم گوشه ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون،به پدر ومادرم گفتم :اگر کسی زنگ زد احوال بپرسه،گوشی را برام نیارین.
هرهفته باید می آمد یزد.بیشتر از من اذیت میشد،هم نگران من بود ،هم نگران بچه.حواسش دست خودش نبود ،گاهی بی هوا از وسط پیاده رو میرفت وسط خیابان.مثل دیوانه ها.
به دنبال نقطه ای میگشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.حرف همه شان یکی بود:(در گذشته دنبال چیزی نگردید ،بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه،)در علم پزشکی،راهکاری برای این موضوع وجود نداشت.یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند یا اینکه به همین شکل بماند.دکتر میگفت:(در طول تجربه پزشکی ام،به چنین موردی برنخورده بودم.بیماری این جنین خیلی عجیبه!عکس العملش از بچه طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!هیچ کدوم از علائمش باهم همخونی نداره،).
نیمه شب درد شدیدی حس کردم،پدرم زود مرا رساند بیمارستان.نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.دکتر فکر میکرد بچه مرده است. حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد.استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید،گریه میکند یا نه.دکتر به هوای اینکه بچه مرده،سزارینم کرد.هرچه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد متوجه میشدم، رفت و آمد ها و گفت و شنود های دکتر و پرستارها.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌱قصّه دلبری (29)
دربیابان بود .میگفت انگار به من الهام شد.نصفه شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده.همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کند،راه افتاده بود سمت یزد.
صدای گریه اش آرامم کرد.نفس راحتی کشیدم .دکتر گفت:(بچه رو مرده به دنیا آوردم، ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد).اجازه ندادند بچه را ببینم .دکتر تاکید کرد:(اگه نبینی به نفع خودته!).گفتم:(یعنی مشکل داره؟).گفت:(نه،هنوز موندن و رفتنش اصلا مشخص نیست.احتمال رفتنش زیاده، بهتره نبینی ش).وقتی به هوش آمدم، محمدحسین را دیدم.حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت،نا و نفسی برایش نمانده بود.آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه خون.هرچه بهش میگفتند اینجا بخش زنان است و باید بروی بیرون.به خرجش نمیرفت.اعصابش خرد بود و با همه دعوا میکرد.سه نصفه شب حرکت کرده بود،میگفت؛(نمیدونم چطور رسیدم اینجا).وقتی دکتر برگه ترخیصم را امضا کرد،گفتم:(میخوام ببینمش)باز اجازه ندادند.گفتند:بچه رو بردن اتاق عمل ،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش.
محمدحسین و مادرم بچه را دیده بودند.روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت، طبیعیِ طبیعی .فقط کمی ریز بود،دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود.بخیه های روی شکمش را دیدم،دلم برایش سوخت.هنوز هیچ چیز نشده،رفته بود زیل تیغ جراحی.دوبار ریه اش را عمل کردند،جواب نداد.نمیتوانست دوتا کار را هم زمان انجام بدهد،اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان میگفتند:(تا ازش دل نکنی،این بچه نمیره)
دوباره پیشنهادها و نسخه هایش مثل خوده افتاده به جانم.
با دستگاه زندس،اگه دستگاه رو جدا کنی،بچه میمیره.
_رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم .هم به نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول ببنده به کولش.وقتی میشد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند.۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ،ولی نه من حال و روز خوبی داشتم نه محمدحسین. هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم. (نا منظم می رفتیم سر میزدیم. )
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313