شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هفدهم🖊 📖پاتک دشمن در این اوضاع و احوال ،پاتک دشمن نیز شروع شد.آنها
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هجدهم🖊
📖عملیات مجدد
مجدداً به ده سبحانیه برگشتیم. ۲۴ ساعت بود که در حرکت و فعالیت و جنگ و گریز بودیم .چون کار ما چریکی بود، میبایست در حد توان مهمات با خودمان می بردیم. دیگر همه خسته شده بودند، پاها تاول زده بود و بدنها توان حرکت نداشت. پنجاه و سه روز بود که در خط بودیم .شب کمی استراحت کردیم. از طرف دکتر دستور آمد که بعد از ظهر مجددا از شرق به تپههای شحیطیه حمله کنیم .حدود ساعت ۲ بعد از ظهر به پشت تپه های الله اکبر رسیدیم، آنجا مجدداً سلاح ها را وارسی کردیم مهمات برداشتیم قمقمه های مان را پر از آب لیمو کردیم چون اعتقاد داشتیم که آبلیمو بهتر رفع تشنگی میکند .هوا خیلی گرم بود .گروه ما و گروهی دیگر از نیروهای جنگهای نامنظم با هم حرکت کردیم. این بار شهید چمران خود پیشتاز بود ،چون تعدادی از نیروهایی که قبلاً از این محور به سمت تپه های شحیطیه عمل کرده بودند، روی مین رفته و به شهادت رسیده بودند. همه در یک ستون پشت سر دکترچمران در حرکت بودیم .گهگاهی هم مقداری آبلیمو میخوردیم اما متوجه شدیم که آبلیمو فاسد است . نمی دانستیم علت چیست. لذا اکثر بچه ها، قمقمه هایشان را خالی کردند .حوالی غروب بالای تپه های شحیطیه رسیدیم و تقریباً یک کیلومتر جلوتر از آنجایی که قبلاً عمل کرده بودیم مستقر شدیم. بر تپه هایی که از ماسه های بادی پوشیده شده بود شروع به ساختن تعدادی سنگردفاعی کردیم و به نوبت در آن نگهبانی میدادیم .تا پاسی از شب با هم مشغول حرف زدن و شوخی بودیم .سپس از فرط خستگی روی همان ماسه های بادی دراز کشیدیم.
هوا بسیار سرد بود و ما هیچ پوشاک گرم کننده ای نداشتیم .من و سید کازرونی و محمد ریشهری شروع به حفر گودال کردیم گودال هایی را به اندازه خودمان حفر کردیم .سپس داخل آن گودال دراز کشیدیم و روی خودمان ماسه ریختیم. چون ماسه های زیر هنوز گرم بودند، تا صبح راحت خوابیدیم .آن جا آغاز آشنایی و دوستیم با جناب آقای سید کازرونی بود و آقای محمد ریشهری جزو نیروهای تخریب جنگهای نامنظم بودند. تقریباً ۱۶ ساعت بود که اصلاً آب نخورده بودیم .هوا در حال روشن شدن بود. دشمن با حضور مجدد رزمندگان کاملاً عقب نشینی کرده بود بچهها در سنگرهایشان مستقر بودند. حدود ساعت ۱۱:۳۰ صبح تعدادی نیروی جدید آمدند که هرکدام کلمن آبی داشتند و بین بچه ها تقسیم میکردند .در آنجا از امکانات باقیمانده از عراقیها سایه ای درست کردیم ،چون آنقدر هوا گرم میشد که نمیشد پابرهنه نماز خواند. روز قبل از برگشتن ما به عقب بود که به بنیصدر آمد و از منطقه بازدید کردند و مقداری غنایم برد تا زمانی که او بود، نمی گذاشت ارتش و سپاه و بسیج با هم باشند .بعد از حدود دو ماه، اوایل سال ۱۳۶۵ با کوله باری از خاطره مجدداً به بوشهر برگشتیم.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هجدهم🖊 📖عملیات مجدد مجدداً به ده سبحانیه برگشتیم. ۲۴ ساعت بود که د
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نوزدهم🖊
📖آموزش کازرون
پس از حمله بستان (طریق المقدس) که امام عزیزمان(ره) آن را فتح الفتوح نامیدند،ستاد جنگهای نامنظم و سپاه پاسداران با همدیگر ادغام شدند و قرار شد که نیروها برای اعزام های بعد از طریق بسیج اعزام شوند.
بعد از چند روز مرخصی آماده نمودن تعدادی از بچهها برای اعزام،به بسیج بوشهر رفتیم تا برای اعزام هماهنگ شویم. اعلام کردند که همه شما باید برای آموزش به کازرون بروید .ابتدا همه ما اعتراض کردیم اما چون غیر از این چاره ای نبود، پس از چند روز جر و بحث موافقت کردیم که ما را به کازرون اعزام نمایند. به محض ورود به پادگان آموزش کازرون دستور دادند که چندین بار دور میدان صبحگاه بدویم. اولین مشکلی که در این خصوص به وجود آمد، این بود که مسئول اردوگاه اعلام کرد که علیرضا ماهینی چون پایش در گچ است نمیتواند در پادگان بماند و باید برگردد .این مسئله همه را ناراحت کرد بچه ها گفتند که اگر علیرضا برگشت ما نیز برمی گردیم. چندین بار نیز دسته جمعی نزد مسئولان اردوگاه رفتیم و گفتیم که ایشان تا دیروز مسئول گردان ما بوده است مانع از اعزام آن نشوید. اما متاسفانه موفق نشدیم که نظر آنها را نسبت به این موضوع مساعد کنیم. علیرضا وقتی متوجه شد که چاره وجود ندارد، به بچه ها گفت که ما برای رسیدن به خط مقدم جبهه باید از هیچ موضوعی نهراسیم و در مقابل هر بلایی باید صبر کنیم. همان شب گچ پایش را باز کرد تا شاید فردا در میدان صبحگاهی او رانشناسند و بتواند دوره را با موفقیت سپری کند و به خط مقدم اعزام شود. مدت ۱۸ روز در پادگان آموزش دیدیم و علیرضا نیز بدون اینکه کوچکترین ناله ای بخاطر درد پایش نماید، دوره را به همراه دیگر بچه ها طی کرد.ما در سازماندهی جزو تیپ ۲۲ بهمن بودیم و در گروهی که بچه های ما بودند ،هر قدر خواهش کردیم که علیرضا مسئولیت گروه آن را بپذیرد قبول نکرد و گفت که این بار هیچ مسئولیتی نخواهم پذیرفت.
اردوگاه، محیطی کاملا معنوی بود و بچه ها خود را برای حضور قوی و موثر در جبهه کاملاً آماده کرده بودند .
در طول دوره یک ماشین تویوتا به رانندگی حاج آقا شاکر در گاه در اختیار ما بود که کلیه کارهای خدماتی گروه را انجام می داد .مقداری لباس و وسایل مورد نیاز دیگر را نیز از سوی انجمن اسلامی بازار بوشهر به بچه ها هدیه شده بود که میان آنان تقسیم و مابقی آن مسئولان اردوگاه تحویل داده شد. بعد از اتمام دوره آموزش، مرخصی کوتاهمدتی به ما دادند. هنگام مرخصی همگی برای برگشت به خط مقدم جبهه بیتابی میکردیم.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_نوزدهم🖊 📖آموزش کازرون پس از حمله بستان (طریق المقدس) که امام عزیزم
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیستم🖊
📖اردوگاه شهید بهشتی
از طریق کازرون به اردوگاه شهید بهشتی اهواز منتقل شدیم.چند روزی در اردوگاه شهید بهشتی بودیم و برنامه روزانه ما بدین شکل بود که صبح زود بعد از نماز ابتدا شهید سلطانی زیارت عاشورا می خواند ،بعد از مراسم صبحگاه، بچه ها حدود ۱۰ کیلومتر میدویدند و پس از آن نیز دقایقی نرمش میکردند .در این مدت علیرضا ماهینی و شهید کمان وحاجآقا شاکردرگاه برای اینکه بچه ها به خط مقدم جبهه اعزام شوند، پیوسته به مسئولان اردوگاه سر می زدند که همین امر باعث شد که فرمانده تیپ حاج آقا قربانی علیرضا را پیدا کند و به مسئولان اردوگاه پیشنهاد دهد که از شهید ماهینی و تجربیات او استفاده کنند .پس از انجام صحبتهای اولیه بالاخره علیرضا نیز یک گردان تحویل گرفت و هروز صبح مثل سایر گردانها نیروهایش را به دوندگی و نرمش می برد .البته به جز بچههای بوشهر کسی از ناراحتی پایه علیرضا مطلع نبود و حتی وقتی که یک روز به بچه های گردان شهید علیرضا گفتم که ایشان پایش ترک خورده تعجب کردند و گفتند که اوخیلی بیشتر از ما می دود.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیستم🖊 📖اردوگاه شهید بهشتی از طریق کازرون به اردوگاه شهید بهشتی اه
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_ویکم🖊
📖ضد حمله چزابه
همه تیپ ها برای حمله آماده شده بودند اما عراقیها برای به تاخیر انداختن حمله ما، ضد حمله را انداختند. بالاخره حمله چزابه شروع شد .کلیه نیروها به نوبت مسلح می شدند و گروه ما نیز بعد از ظهر مسلح شد. گروهان به گروهان سوار اتوبوسها می شدیم و به سمت بوستان حرکت میکردیم .به محض رسیدن به بستان نیز به صورت دسته ای سوار لندکروز می شدیم و به مقر تاکتیکی حرکت میکردیم. وقتی به مقر تاکتیکی رسیدیم ،برادر باقری که در حال حاضر جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه می باشد برای ما راجع به منطقه و اهمیت و حساسیت حمله عراقی ها صحبت نمود .وقتی خواستیم از اردوگاه خارج شویم با علیرضا خداحافظی کردیم و ایشان گفت که شما بروید انشالله بعدا دوباره دور هم جمع خواهیم شد. بچههای بوشهر عمیقا علیرضا را دوست داشتند. او خو گرفته بودند و بدون احساس کمبود می کردند.
شب نوزدهم بهمن ماه ،وارد خط مقدم چذابه شدیم و بلافاصله شروع به ساختن سنگرهای دفاعی کردیم. به ما گفته بودند که عراقیها ساعت ۱۲ شب به بعد حمله میکنند و ساختن سنگرهای دفاعی کاملاً الزامی است. اسلحه هایی که به ما داده بودند، همگی نو بودند و بچه ها اکثراً در مسیر ،خشابهارا ها را پر کرده بودند. قبل از ساعت ۱۲ همه کارها به خوبی انجام شد و آماده پذیرایی از عراقیها شدیم .تعدادی از بچه ها نگهبانی میدادند و تعدادی استراحت می کردند .هر کسی سنگرش مشخص بود و مهمات هم به اندازه کافی کنار سنگر ها گذاشته بودیم.
حدود ساعت ۲ شب بود که عراقیها حمله را شروع کردند. از فاصله دور شروع به هلهله کردند این سر و صدا باعث شد که ما متوجه حرکت آنها شویم و بچه هایی را که خواب بودند بیدار کردیم و همه در سنگرها آماده نشستیم تا عراقی ها کاملاً نزدیک شوند و در تیررس ما قرار بگیرند .سنگرهای انفرادی را طوری ساخته بودیم که هیچ کس نمی توانست از تیررس ما دور بماند .جلوی ما تقریباً هموار و مسطح بود و به راحتی عراقیها را نشانه می گرفتیم و از پای درمی آوردیم .آنچه در این گیر و دار کار ما راحت می کرد این بود که وقتی عراقی ها خوب نزدیک میشدند توپ خانه ما و خود عراقی ها همزمان منور می زدند و جلو خاکریز ما تقریباً مثل روز روشن می شد که این مسئله کار ما را برای مقابله با عراقی ها راحت تر می کرد. در این درگیری، سه نفر خشاب پر میکردند یک نفر خشابی اسلحه می گذاشت و یک نفر هم تیراندازی میکرد که با این وجود باز هم آن سه نفر برای فشنگ گذاشتن در خشاب وقت کم میآوردند .درگیری تا حدود ساعت پنج و نیم صبح طول کشید .هر کسی در جای خودش قرار داشت و دفاع میکرد .آرپی جی زن ها هم جداگانه و در محلی که دور از استقرار بچه های تک تیرانداز بود کار خودشان را به خوبی انجام میدادند .اسلحه ها همگی نو بودند اما ۱۵ تا ۲۰ تا خشاب که با آنها شلیک می کردیم ،فشنگ در گلوله گیر میکرد و شلیک نمی شد. هوا به شدت سرد بود و با باران میبارید اما بچه ها آن چنان مشغول دفاع بودند که همه چیز را فراموش کرده بودند هوا کم کم داشت روشن می شد تا قبل از طلوع آفتاب زخمی داشتیم نه شهید. در همان سنگر دفاعی نماز را نشسته خواندیم. از بس هوا سرد بود، پایمان و خشک شده بود و حرکت نمی کرد. در این لحظه تعدادی از بچه های گروه های دیگر ،در کنار سنگرهای ما مستقر شدند و شروع کردند به شلیک آر پی جی.
این مسئله باعث شد تا دشمن محل تجمع ما را پیدا کند. عراقی ها شروع کردند به شلیک خمپاره ۶۰ که بر اثر همین خمپارهها موسی نبوی مجروح شد و مظفر موسوی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پس از آن حسین شش بلوکی، اصغر حاجیانی، عوض ایروانچی، جمشید شکوهی و جاوید دارایان نیز زخمی شدند و چون دیدیم که آنجا را دشمن شناسایی کرده است به سرعت از آنجا دور شدیم نزد بچههای خودمان رفتیم. در کنار خط چژابه تعدادی سنگر تجمعی نیز درست کرده بودند که چون تعداد نیروها زیاد بود، جای بچه ها در آن ها بسیار تنگ و غیرقابل تحمل بود اما به هر حال راهی جز ماندن در آن نداشتیم. این سنگرها البته بیشتر برای استراحت مورد استفاده قرار میگرفتند. درهرصورت تا ساعت ۸ صبح روز نوزدهم بهمن ماه ،یک شهید چندین زخمی داشتیم .نجف شاکر درگاه هم موج انفجار خورده بود و حالش بد بود اما از خط مقدم خارج نشد.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_ویکم🖊 📖ضد حمله چزابه همه تیپ ها برای حمله آماده شده بودند ام
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_ودوم🖊
📖اصابت گلوله
عراقی ها فردا شب نیز حمله کردند. آنها این بار تانک و نفربر و پی ام پی به سمت ما آمدند که به لطف و یاری خدا باز هم موفق نشدند .وقتی تانکها به نزدیکی ما رسیدند بچهها آر پی جی به سمتشان شلیک میکردند. دقایقی بعد دیدیم که یک پی ام پی بیش از حد دارد به ما نزدیک میشود. پی ام پی در جای گودی قرار داشت .شروع کردم به آرپیچی زدن. پس از آنکه ۳ یا ۴آر پی جی شلیک شد ،آقای شاکر درگاه گفته گلوله اصابت کرد .بعد از چند دقیقه دیدیم که انگار چیزی دارد روی پی ام پی میسوزد .طولی نکشید که پی ام پی یکباره منفجر شد و کسانی که روی آن بود نیز به هوا پرتاب شدند. بر اثر انفجار پی ام پی منطقه یکپارچه روشن شد .با اینکه شب بود ،به راحتی میشد صحنه از بین رفتن عده ای را که اطراف پی ام پی بودند مشاهده کرد .تعدادی از عراقی ها نیز پس از انفجار پی ام پی فرار کردند که بر اثر آتش سنگین بچهها به هلاکت رسیدند.
نقشه عراقی ها این بود که تانک نفربر و پیام هایشان را جلو بیاورند و یک بار حمله کنند. نیروهای آنها نیز تا فاصله صد متری ما جلو آمده بودند که چون هنگام شب بود و زمین نیز ناهمواری داشت ،دیده نمی شدند. آنها پی ام پی ها را پر از مهمات کرده بودند تا نیروهای پیاده شان نیز بتوانند از آن استفاده کنند که البته به لطف خدا و با همت رزمندگان غیور اسلام نگذاشتیم نقشه شان را عملی کنند.
با اینکه تعدادی از عراقیها کشته شده بودند ،تعدادی دیگر از آن ها که اردونی بودند، حاضر به عقب نشینی نبودند و سعی می کردند خودشان را به خاکریز برساند که بچه ها نیز به خوبی از آنها استقبال کردند .هوا کم کم داشت روشن می شد و دشمن دیگر قادر به انجام کاری نبود. برای اینکه نیروهای شان را به عقب منتقل کنند مجبور شدند روی ما آتش سنگین بریزند که به گونهای معجزه آسا تمام توپ و خمپاره هایی که شلیک کردن روی نیروهای خودشان ریخته شده آنها به هلاکت رساند.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_ودوم🖊 📖اصابت گلوله عراقی ها فردا شب نیز حمله کردند. آنها این
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_وسوم🖊
📖شهادت علیرضا
در چهارمین روز حضور درخط بود که من نیز زخمی شدم و به سوسنگرد آمدم. در آنجا یک شب ماندم و بلافاصله به خط برگشتم .درگیری روز به روز شدیدترو آتش عراقیها لحظه به لحظه سنگین تر می شد. تا آن زمان چنین آتش سنگینی را ندیده بودم .گاه اصلا پشت خاکی نمیشد راه رفت .چنان گرا گرفته بودند که روی خاکریز نیز آتش می ریختند. تعداد زخمیها و شهدای ما نسبتاً زیاد شده بود. از برادران رزمنده شنیدیم که محمدعلی ظهر می شهید شده است. از علیرضا هیچ خبری نبود .امکانات رزمی و جنگی عراقی ها چندین برابر ما بود و آنچه ما را در در آن شرایط سخت و دشوار در مقابل حملات آنها استوار و محکم نگه می داشت، عشق به اسلام و نظام و امام بود که عمیقاً در جان بچهها رسوخ کرده بود.
بعد از شش روز از خط بیرون آمدیم به بستان رفتیم. آنجا نیز از شهید علیرضا هیچ خبری نبود. پیگیریهای ما در این زمینه بی نتیجه ماند. همان شب ما را برای استراحت از بستان به اهواز منتقل کردند. در پادگان شهید بهشتی مستقر شدیم .حدود ساعت ۳ بعد از ظهر روز بعد در حالی که بچه ها از حمام برگشته بودند، متوجه شدیم که یکی از رزمندهها در گوشه ای نشسته و گریه می کند. شاکر درگاه را نزد او فرستادیم تا ببیند که علت گریه او چیست.شاکر درگاه نیز به محض صحبت با او شروع به گریه و زاری نمود .وقتی علت را پرسیدیم گفتند که علیرضا شهید شده است. من نیز مثل دیگر دوستان شروع به گریه نمودم البته چند روزی از شهادت ایجاد می گذشت .با چند نفر از بچهها به سر خانه رفتیم و راجع به شهید ماهینی پرسیدیم که معلوم شد روز قبل شهید را به شیراز بردهاند .آن شب بچهها آنقدر سینه زدند و گریه کردند تا اندکی از غم و اندوهشان کاسته شود.
پس از چند روز توقف و استراحت در پادگان شهید بهشتی ،مجدداً به بستان برگشتیم. بلافاصله به خط مقدم چزابه رفتیم و هر کدام از افراد در جای خود مستقر شدند قرار شد که از طرف ما حمله به عراقی ها انجام گیرد .چند روز در آنجا بودیم که در آستانه غروب یکی از روزها افراد جدیدی آمدند و گفتند که امشب حمل است .با اینکه قبلاً خیلی اصرار کرده بودیم که ما نیز در حمله شرکت کنیم اما موافقت نکرده بودند .از سنگرهای تجمعی بیرون آمدیم و افرادی که جدید آمده بودند به جای ما در سنگر رفتند. ما نیز به سنگر هایی رفتیم که روی آن فقط یک پلاستیک معمولی کشیده شده بود. آن شب آنقدر عراقیها آتش ریختند که هر لحظه احتمال می دادیم خمپارهای در سنگر بیفتد.
ولی این بار نیز مثل همیشه امدادهای غیبی خداوند به ما کمک کرد. به هر حال ،بچه ها در سنگرهای دفاعی مستقر شدند و جای خودشان را به برادران دیگر دادند. با این که نیروهای عراقی سالها آموزش دیده بودند و تعداد زیادی کماندوهای اردنی با آنها در حملات شرکت می کردند اما هیچ کدام از آنها در مقابل نیروهای ما که بیش از یک نوع آموزش ندیده بودند ، تاب و توان مقاومت نداشتند. آن شب، حمله انجام شده نیروهای ما به دشمن ضربه زدند و به جای خودشان برگشتند .
برای بار دوم هم به مدت چهار روز در چذابه ماندیم و سپس تعویض شدیم و به بستان آمدیم. دو روز نیز در بوستان ماندیم و پس از آن به مرخصی دادند .مرحله دوم که از جذابه برگشتیم، شهید کمان و برخی دیگر زودتر از ما برگشتند تا بتوانند در تشییع پیکر شهید ماهینی در بوشهر شرکت کنند.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_وسوم🖊 📖شهادت علیرضا در چهارمین روز حضور درخط بود که من نیز زخ
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_وچهارم🖊
📖زخمی یا شهید؟
لحظه ای که مظفر موسوی ترکش خورد ،دقیقاً پشت سر من قرار داشت. موسی نبوی هم در کنارش بود. موسی صدا زد که:《 خالو بیا مظفر ترکش خورده》. خودم را سریع به ایشان رساندم و دیدم که شهید شده است .با موسی او را در کنار شهدای پایین خاکریز گذاشتیم چند دقیقه ای نگذشته بود که موسی نیز ترکش خورد. ابتدا حالت تهوع داشت و بعد هم تکان نخورد. پایش را گرفتم و به هر ترتیب بود او را پیش شهدا بردم. بعد که درگیری تمام شد به بچه ها گفتم که
می دانید که موسی هم شهید شد ؟بچه ها گفتند که موسی زخمی شده بود و شهید نشده است.(وی در حال حاضر پاسدار است)
📖از جلو نظام!
در مرحله دوم که میخواستیم به خط مقدم چذابه برویم چندین ساعت در مسجد نشسته و منتظر حرکت بودیم .در این فاصله هر کس میآمد از جلو نظام می داد .مقداری هم مقداری حرف میزد میرفت. پس از اینکه این عمل چندین بار تکرار شد بچهها به حالت تعجب و همدیگر نگاه کردند که نگاهشان نشانگر خسته شدن آنها از تکرار این عمل بود. آخرین نفری که آمد در مسجد،اوهم از جلو نظام داد اما تا خواست چیزی بگوید یکی از بچه ها گفت که :《برادر ها از بس از جلو نظام داده اید که یک دستمان درازتر از دست دیگرمان شده .》که در این لحظه همه بچهها خندیدند و حتی فردی که مخاطب این جمله بود نیز خنده اش گرفت.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_وچهارم🖊 📖زخمی یا شهید؟ لحظه ای که مظفر موسوی ترکش خورد ،دقیقا
وشهر آمدیم. شهید علیرضا ماهینی برنامه را اینطور تنظیم کرده بود که ابتدا به دیدار امام جمعه محترم بوشهر و نماینده ولی فقیه در استان برویم و از رهنمودهای ایشان بهرهمند شویم پس از آنکه به دیدار خانواده خانواده محترم شهدا و مجروحین رفته و قاب عکس رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رحمة الله علیه را به آنها تقدیم کردیم .
در زیر آن قاب نوشته بود( پیرو ولایت فقیه باشید تا به این مملکت آسیبی نرسد)
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_وپنجم🖊 📖مجروح ،نه شهید یک روز که آتش بسیار سنگینی روی سر ما ب
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_وششم🖊
📖ملاقات با میرزایی،دانشجوی تهرانی
پس از کلی پرس و جو بالاخره در طبقه پایین یکی از بیمارستانها پیدایش کردم. روی تخت خوابیده بود صورتی پر از ترکش داشت چشمهایش ورم کرده بود به دست و پایش نیز سرم وصل کرده بودند. از اینکه گمشدهام را پیدا کرده بودم احساس خوبی به من دست داد صورتش را بوسیدم و صدایش کردم .پس این که به هوش آمد، گفت :《اسلام پیروز است.》 دوباره بیهوش شد. مجددا صدایش کردم پس از چند دقیقه به هوش آمد وقتی صدایم را شناخت یک بار دیگر گفت:《 اسلام پیروز است 》و بعد پرسید چه خبر ؟ چشمهایش بسته بود و باز نمی شد. گفتم:《 به لطف خدا بیش از آنچه پیشبینی کرده بودیم پیروزی بدست آمده》.
همینطور که به حرفهایم گوش میداد ،اشک از گوشه چشم هایش سرازیر شد و در حالی که گریه می کرد گفت :به خدا قسم این گریه شوق است.
📖شربت سینه درد
وقتی در منطقه شوش بودیم یاد دارم که شهید حاج باقر میگلی نژاد و شهید اسماعیل کمان، به خاطر محبتی که نسبت به من داشتند هر گاه می خواستند برای شناسایی بروند به سنگر ما سر می زدند ،حال و احوال می کردند و بعد میرفتند. یک روز ،کالیبر ۵۰ را باز کرده بودم و داشتم آن را تمیز میکردم. باید هر چه زودتر آنرا میبستم و سرجایش نصب می کردم تا بچه ها را زیر پوشش قرار دهد. در همین موقع ،خبرنگار یکی از محلات آمد و گفت بیایید تا عکس دسته جمعی بگیریم .گفتم :《فعلا مشغول تمیز کردن و بستن کالیبر ۵۰ هستم و تمام نشده و آن را سرجایش نصب نکردم، حرف عکس را نزنید.》 ایشان گفتند:《 من میرم دوباره برمیگردم.》
چند لحظه بعد یکی از برادران گفت که با شما کار دارند.خیال کردم که همان خبرنگار مجله است .همین طوری که به طرف او میرفتم تا بگویم که فعلاً کار دارم یکباره چشمم به شهید حاج باقر میگلی نژادو شهید اسماعیل کمان افتاد سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. متوجه شدم که این دو عزیز به هم نگاه میکنند و میخندند شهید کمان شیشه شربت سینه درد را از جیبش در آورد و گفت :《دیشب که رفته بودیم شناسایی یکی از عراقی ها خیلی سرفه می کردند حالا شربت سینه درد برلیش میبریم.》
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_وششم🖊 📖ملاقات با میرزایی،دانشجوی تهرانی پس از کلی پرس و جو با
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسما_بیست_وهفتم🖊
📖خالو
بعد از شهادت شهید چمران ما را برای گذراندن یک دوره آموزشی به مدت ۱۴ روز به کازرون فرستادند. ساعت ۸ صبح وارد اردوگاه آموزشی شدیم مسئول اردوگاه برادر جابر بود .به محض ورود دستور داد که بچه ها دور میدان بدوند .شهید علیرضا پایش مجروح شده ودر گچ بود من از ناحیه کمر محروح بودم و اردشیر ماهینی نیز از ناحیه پهلو جراحت داشت و به همین علت ما سه نفر بیش از سه بار نتوانستیم دور میدان بدویم .برادر جابر متوجه این قضیه شد و دستور داد ما سه نفر به بوشهر برگردیم .من نزد او رفتم و برایش توضیح دادم که علیرضا ماهینی فرمانده گردان است و موقعیت خود و اردشیر را نیز برای او تشریح کردم .گفتم که من و اردشیر از ابتدای جنگ با علیرضا ماهینی بودیم و برایمان بسیار سخت است که از او جدا شویم .
بعد از اتمام آموزش به دانشگاه شهید چمران اهواز رفتیم .چند روزی از حضور ما در دانشگاه نگذشته بود که علیرضا ماهینی گفت باید نزد فرمانده تیپ دوم برویم و از او خواهش کنیم که به هر شکلی از ما را به خط مقدم بفرستند .به اتفاق هم دیگر نزد فرمانده تیپ رفتیم .علیرضا گفت :《شنیدهایم شوش خبرهایی است ما را به آنجا بفرستید .》فرمانده تیپ گفت:《 اگر نیرو خواستیم ،حتماً قبل از همه از گردان شما استفاده خواهیم کرد.》 دو روز بعد ساعت ۲ نیمه شب بود که مارا بیدار کردند و گفتند که برای رفتن به چزابه آماده شوید .شور و شوق عجیبی در بچه ها در گرفت. بچه ها در حالی که سر از پا نمی شناختند و روی پای خود بند نبودند ،مسلح شدند.
اوایل صبح بود که از علیرضا ماهینی خواستند تا فرماندهی گردان ۴ را قبول کند .حاج اسماعیل ماهینی نیز فرمانده یکی از گروهان های گردان سوم بود. علیرضا بلافاصله گردان را تحویل گرفت . نزد او رفتم و از او خداحافظی کردم. به طرف بستان و سپس به سمت تنگه جذابه حرکت کردیم . این بار فرماندهی گروهان ما را حاج اسماعیل ماهینی که بچه ها او را خالو صدا میزدند برعهده داشت. گردان شهید ماهینی نیز به سمت نبئه که سمت راست تنگه چزابه بود حرکت نمود .
۱۹ بهمن ماه بود وهوا بسیار سرد .پس از رسیدن به تنگه چزابه، پشت خاکریز مستقر شدیم من و حاج سماعیل در یک سنگر بودیم. هاشمی نیز نزد ما بود که وظیفه اش پر کردن خشاب بود .در تنگه چزابه شبانه روز درگیری بود و چیزی به نام استراحت وجود نداشت .تا ۴ روز اول حضورمان از آب و غذا خبری نبود. البته برای آب وغذا می فرستادند اما به محض وارد شدن به تنگه توسط عراقیها هدف قرار می گرفت و به مانمیرسید .گاهی نیز با جعبه برای مان کشمش می فرستادند که البته بر اثر انفجار توپ و کاتیوشا و خمپاره کشمشها پر از گرد و خاک می شد و قابل خوردن نبود. تنها در روز پنجم بود که یک دیگ غذا به دستمان رسید اما آنقدر کم بود که هر نفر می توانست فقط یک لقمه بردارد.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسما_بیست_وهفتم🖊 📖خالو بعد از شهادت شهید چمران ما را برای گذراندن یک دوره
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_وهشتم🖊
📖موشک حاجی
درگیری ،بدون وقفه و پی در پی بود. نیروهای عراقی به صورت دسته جمعی با نفرات زیاد در حالی کل میزدند هلهله می کردن به سمت ما می آمدند و ما نیز اجازه میدادیم تا خوب نزدیک شوند آنگاه انگشت ها را روی ماشه قرار می دادیم و با رگبار گلوله، آنها را تار و مار می کردیم .صدام اعلام کرده بود که من در ۲۲ بهمن از طریق تنگه چزابه به بستان وارد می شوم. خبرنگاران برای فیلمبرداری بیایند .حضرت امام خمینی رحمة الله نیز پیام دادند که 《جوانان سنگرها را حفظ کنند》با اعلام این پیام بود که شور و شوق مزاعفی در بچهها ایجاد شد و رزمندگان جوان بسیجی برای مقابله با نیروهای متجاوز عراق و دفاع از حریم ایران اسلامی سر از پا را نمیشناختند .
عراقی ها همچنان حمله می کردند و نیروهای ما نیز همچنان آنها را تار می نمودند .یک بار نیز یک نفربر عراقی در حال آمدن به سمت ما بود؛ حاج اسماعیل ماهینی آرپیجی را برداشت و فرصت داد تا آن نفربر خوب نزدیک شود. حاجی ،بسم الله گفت یک موشک ار پی جی به طرفش شلیک کرد.موشک درست به هدف خورد .نفربر در حالی که پر از مهمات بود، منفجر شدو نیروهای که اطرافش بودند نیز به هلاکت رسیدند. بچههای ما همیشه نمازش را پشت خاکریز می خواندند. ولی اینجا به علت آتش دشمن نمی شد پشت خاکریز راه رفت تا چه برسد نماز به حالت ایستاده آنگاه در حالی که پوتین به پا داشتند و در حال رزم بودند تیمم می کردند و نماز می خواندند.
📖گوسفندان درحال چرا هستند
(علیرضا اردشیری)
شهید علیرضا ماهینی و حاج اسماعیل ماهینی بسیار مایل بودند که عراقی ها نیز پاتک بزنند و تا آنها را از پای در آورند .
عصر بود اعلام کردند که دشمن در حال فعالیت است. علیرضا و حاج اسماعیل ماهینی بچهها را آماده باش دادند و بچه ها بلافاصله در سنگرهای دفاعی قرار گرفتند .من در سنگر شهید ماهینی بودم اما شهید علیرضا و حاج اسماعیل بیشتر در بین سنگرها در حال دویدن بودند و بچهها نکاتی را متذکر می شد و کمتر در سنگر می آمدند.علیرضا به من گفت:《 همین جا باش زود برمیگردم.》 با رفتن او صدای کسی از بی سیم بلند شد که در در پی اعلام میکرد گوسفندان در حال چرا هستند منظور از گوسفندان نیز نیروی دشمن بود. هر قدر بیسیم این عبارت را تکرار کرد کسی نبود که جوابش را بدهد. من دوربین را برداشتم و به بیرون نگاه کردم چند تا الاغ را دیدم که در آن حوالی مشغول چریدن هستند. با عجله بیسیم را برداشتم و گفتم:《آقا چقدر شلوغ کردی غیر از چند الاغ که چیز دیگری بیرون نیست !نه بزی است و نه بره ایی از آن طرف بیسیم صدا زدند که شما کی هستید؟ من هم مشغول جر و بحث با آنها شدم. پس از کلی سر و صدا بالاخره حاج اسماعیل و علیرضا آمدند. بیسیم نیز داشت آنها را صدا میزد .در همین موقع من خیلی آرام و خزنده و بی سر و صدا از آنجا در رفتم و خودم را به سنگر دیگری رساندم.
#ادامہ_دارد...
شهدای استان بوشهر
بـسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_بیست_وهشتم🖊 📖موشک حاجی درگیری ،بدون وقفه و پی در پی بود. نیروهای عر
بـسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_ونهم🖊
📖برو جلو وگرنه ...!
لطف خدا شامل حال من شده بود و این افتخار را داشتم که بیشتر اوقات در سنگر فرماندهی در کنار شهید علیرضا و حاج اسماعیل ماهینی که انصافاً دو بازوی توانای جبهه و جنگ بودند باشم. البته در سنگر فرماندهی عده دیگری از برادران رزمنده از جمله شهید کمان شهید پور دلاور و برادر دیگری به نام فرجی نیز بودند که فرجی اهل ورامین و از بچه های نیروی هوایی بود .
حاج اسماعیل ، علیرضا وفرجی بسیار با من شوخی میکردند. مثلاً حاج اسماعیلی شتابزده و با سرعت داخل سنگر میآمد و میگفت که عراقیها پا تک زده اند علیرضا نیز به بهانه اینکه میخواهد به بیرون نگاه کند ، پا روی دل و شکم من که خوابیده بودم میگذاشت و از پنجره به بیرون نگاه می کرد به محض اینکه سر و صدای من بلند میشد نیز می آمد و مرا می بوسید میگفت که ببخشید شما را ندیدم .
برادر فرجی نیز به من پیله کرده بود که اگر در شب عملیات جلوی من باشی روی مین ها پرتابت می کنم.شب عملیات که فرا رسید حواسم را جمع کردم که جلو فرجی قرار نگیرم. ایشان در جلوی ستون حرکت میکردند و بقیه پشت سر او بودند. بعد از چند ساعت راهپیمایی ،به میدان می رسیدیم. در جلوی ستون صدای انفجاری برخاست . همه حرکت باز ایستادند دقایقی بعد که به حرکت ادامه دادیم پیکر غرق به خون فرجی را دیدم که روی زمین افتاده و یک پایش نیز قطع شده بود.بی اختیار ایستادم و بقیه ستون که پشت سر من بود نیز متوقف شدند. با دیدن این صحنه بسیار متاثر شدم .
برادر فرجی در حالی که داشت می خندید،به من گفت:《 مواظب باش و برو جلو اگر بلند شدم روی مین میندازمت !》در همان لحظه حاج اسماعیل ماهینی گفت چرا ایستادهاید؟ حرکت کنید دارد دیر میشود رمز عملیات گفته شده خاکریز دشمن سقوط کرد.
📖آموزش کازرون
•اسماعیل خوشبخت
اصرار بر این بود که بچهها به کازرون بروند و یک دوره چهل و پنج روزه را بگذرانند و بعد به جبهه اعزام شود. چون بچهها حداقل یک و دو عملیات پنج یا شش ماهه را در مناطق سوسنگرد، دهلاویه و کرخه با موفقیت سپری کرده بودند. قبول این مساله برایشان سخت بود. به هر ترتیب با اصرار زیاد، قرار بر این شد که آنها را به یک اردوی چهل و هشت ساعته اعزام کنند و پس از پایان اردو، به اتفاق نیروهای مستقر در کازرون (محل اردو) به جبهه اعزام شوند.
از بوشهر در قالب سه مینی بوس به سمت پادگان شهید دستغیب کازرون حرکت کردیم. چون پای علیرضا ماهینی بعد از عملیات، هنوز داخل گچ بود، مسئولیت گروهان اعزامی را حاج اسماعیل ماهینی به عهده داشت. موقعی که به پادگان رسیدیم، ایشان به بچهها گفتند که به خاطر اینکه مسئولان پادگان باورشان شود که ما نیروهای آموزش دیده ای هستیم، از درب پادگان تا میدان صبحگاه به صورت رژه حرکت کنید. در حین رژه، یوسف بختیاری نیز شعار می داد. وقتی رسیدیم، به ما گفتند در گوشه ای از پادگان جمع شوید تا فرمانده پادگان بیاید و شما را ببیند. اسم فرمانده پادگان جابر بود که به او جابر نیزه دار می گفتند. چند کلمه ای با ما صحبت کرد و دستور دویدن داد. ساعت پنج بعد از ظهر بود. نزدیک به هشت یا نه دور بچه ها را دواند. شهید علیرضا ماهینی پایش در گچ بود و برای دویدن مشکل داشت اما از خود ضعف نشان نداد و علیرغم سنگینی پا، پشت سر بچه ها میدوید. اصرار بچهها نیز برای منصرف کردن او از دویدن کارساز نشد و او به
هر زحمتی بود با پای گچ گرفته همراه با بچه ها مسیر را دوید.علیرغم اینکه خوب نیز دوید اما جابر نیزه دار به او گفت که شما با این پا نمی توانید به جبهه بروید و باید به بوشهر برگردید.
#ادامہ_دارد...
@raisali_ir