هدایت شده از آوایِ قَلَم🖋
💠 همراه قافلهی کربلا 💠
زینب چشمهایش را باز کرد، آقا مرتضی برای مدتی کوتاه از همسر، دختر و سایر همسفران خداحافظی کرد و کالسکه را از بین جمعیت به حاشیهی جاده برد تا وقتی زینب به خواب میرود، نزد همسفران برگردد و گلوئی نیز تازه کند. اما برای تجدید وضو دیگر چارهای نبود باید با وجود بیدار بودن زینب بین جمعیت میآمد.
ظهر که برای تجدید وضو به جمعیت پیوست از دور پدری را دید که فرزندش را در کالسکه گذارده بود، سریع به بهانهی گرمی هوا چفیهاش را مقابل کالسکه گرفت تا چشم زینب به آن کالسکه نیفتد و باز از فراق پدر بیتاب شود.
گریههای زینب سنگ را به گریه وامیداشت، پدر بزرگ که جای خود داشت. بالاخره به عمود ۴۰۰ رسیدند، همان مکانی که آقا محمد با عدهای دیگر از مدافعان حرم موکب زده بودند و مشغول پذیرائی از زائران بودند. آقا مرتضی، زینب و مادرش را به آقا محمد سپرد، زینب مثل تشنهای که آب دیده باشد پرید در بغل پدر، دیگر گریههای زینب و ماموریت آقا مرتضی به پایان رسیده بود، اما از اینجا به بعد آقا مرتضی وقتی پدری را به همراه دخترکش میدید گریه میکرد....
✍به قلم: مرضیه رمضانقاسم.
#داستان_کوتاه
#مناسبتی
#اربعین
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
•••✾❀زنگبیداری 👇❀✾•••
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
🇮🇷احیاگران نوجوان👇🌱
https://eitaa.com/joinchat/518324312Cb0f02ca7c8
دوستانتون رو به جمع ما دعوت کنید.👇
https://eitaa.com/avayeghalam