روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
@rangarang110
هدایت شده از رنگـــــــا رنـــــگ
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
@rangarang110
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!!!
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110
وقتی حضرت یوسف رو آوردن تو بازار برده فروشای مصر، همه جمع شدن، حتی بزرگای مصر هم اومدن. تو جمعیت یه پیرزن بود که دو تا کلاف نخ تو دستش بود، یه نفر که کنارش ایستاده بود، ازش پرسید: "اینا چیه؟"
پیرزن گفت: "کلاف نخ"!
پرسید: "واسه چی آوردی؟"
گفت : "آوردم تا باهش یوسف رو بخرم"
طرف خندید گفت : "آخه با دو تا کلاف نخ که نمیشه فردی مثل یوسف رو خرید، اونم جایی که بزرگای مصر اومدن تا اونو بخرن."
پیرزن اشک تو چشاش جمع شد و گفت: "می دونم با دو تا کلاف نمیشه یوسف رو خرید، اما میشه اسم من رو هم جز خریداراش نوشت!"
آیا ما خریدار یوسف زهرا هستیم
با اعمالمــــــــــون؟؟؟
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110
بهترین زمان ذکر، برای کسب روزی
چه زمانی است؟؟؟؟
🔹الإمام الجواد عليه السلام :ذِكرُ اللّهِ بَعدَ طُلوعِ الفَجرِ أبلَغُ في طَلَبِ الرِّزقِ مِنَ الضَّربِ فِي الأَرضِ .(بحار الأنوار : ج 85 ص 323 ح 11 .)
🔸امام جواد عليه السلام : پرداختن به ذكر خدا بعد از سپيده دَم ، در كسب روزى ، مؤثّرتر از سفر تجارت است.
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110
شخصی در ماه شعبان، نزد ملانصرالدین آمد تا از او زیتون نسیه بخرد. ملانصرالدین به او گفت: "قدری از آن بخوری و ببین بی عیب باشد". آن فرد جواب داد: " برای قضای روزه ماه رمضان، امروز روزه ام". ملانصرالدین خطاب به آن فرد گفت: "برو که هرگز به تو نسیه نمی دهم. تو قرض خدا را تا به حال به تاخیر انداختی، پول زیتون بنده خدا را کی خواهی داد!!؟"
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110
#کوتاه_نوشت
💢 نخبه کسی ست که بماند و شرایط را تغییر دهد، فرار کردن را که بیهنران هم بلدند!!
@rangarang110
#کمی_لبخند 😂😂
✅چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟
(خیلی کاربردیه)😬🤪🙃
یک روز از همکارم پرسیدم:
چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟🤔
گفت :"هرکاری راهی داره"
گفتم مثلا😐
گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر ، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.😍
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره ، محکم روی پیشونیم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. 🤦♂️
استفاده از این دو عضو ، یعنی "چشم " و "پیشونی" راز موفقیت منه".😉😉
🔹️ به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و پیشونی برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم!
این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ ، بالای چارپایه رفته بودم!
از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟
محکم روی پیشونیش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.😂😂😂😂
♥️ اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110
#مریضی_لذت_بخش🌹
🔹️شهید دکتر مصطفی چمران می گفت:
توی کوچه پیر مردی را دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود سن سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم.
اون شب رختخواب آزارم می داد و خوابم نمیبرد از فکر پیر مرد رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم ، می خواست توی رنج پیر مرد شریک باشم.
اون شب سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد.
چه مریضی لذت بخشی❤️
@rangarang110
#سیره_شهدا
🔹شهید صیاد شیرازی تأکید می کرد که هر کاری را با وضو انجام بدهیم چرا که در آن صورت چنین کاری باعث رضای حضرت حق است، هر بار که وضوی خود را تازه می کرد با خنده می گفت: این وضوی تازه نماز خواندن دارد.
آنگاه دو رکعت نماز حاجت می خواند و در برابر خداوند خاضع بود و بندگی می کرد و بزرگترین مشکلات را به راحتی پشت سر می گذارد...
🔸راوی:همسر #شهید_علی_صیاد_شیرازی
#ستاد_راهیان_نور
#ستاد_شهید_حسن_باقری
#ستاد_شهید_صیاد_شیرازی
@rangarang110
#برو_بالاتر👌
🔸️توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر..
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر..
بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر..
تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.
عفونت از این جا بالاتر نرفته لحن و عبارت #برو_بالاتر خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند.
عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر.. برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم چقدر آشنا بود وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
بچه پامنار بودم گندم و جو می فروختم خیلی سال پیش قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم شناخته بودمش خود را به حیاط بیمارستان رساندم من باور داشتم که
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
#دکتر_مرتضی_عبدالوهابی
استاد آناتومی دانشگاه تهران
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110
#داستان_اخلاقی
سگ دزد گیر
زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
------------------------------
https://chat.whatsapp.com/HR9hXGGqGuDDHp0DnqevXs
@rangarang110