رنگ خدا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت شانزدهم : پيوند الهي ✔️راوی : رضا هادي 🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هفدهم : ایام انقلاب
✔️راوی : امير ربيعي
🔸ابراهيم از دوران کودکي #عشق و ارادت خاصي به امام خميني داشت.
هر چه بزرگتر ميشد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از #انقلاب به اوج خود رسيد. در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي #مذهبي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برميگشتيم.
🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. #ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني تعريف کردن.
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: «درود بر خميني »
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين #پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي #سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود.
🔸دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم #جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوي ماشينها را ميگيرند و مسافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشين #ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط #خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبري نداشتند.
خيلي نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
🔸يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و #لبخند هميشگي پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم
خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
سريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم.
🔸رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد.
با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم #مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شب بود که با ابراهيم و سه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشي خيلي نترس بود. حرفهائي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند.
🔸حديث امام موسي کاظم که ميفرمايد: «مردي از #قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند »
خيلي براي مردم عجيب بود. صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.
🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند.
جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.
🔸ابراهيم خيلي #عصباني شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.
خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با #شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم #شهيد و مجروح شدند.
🔸ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، #کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.
با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامي هها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام ميداد.
🔻@range_khodaa🔻
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#آرزوی_او....
#آرزوی_من!
🌷محمدحسین همیشه آرزوی شهادت داشت و با تمام وجود طالب آن بود، اما من دوست داشتم که او جانباز شود تا من هم در کنار او فیض ببرم و با خدمت به یک جانباز جنگ، سهمی از حسنات او داشته باشم. وقتی این مطلب را به او میگفتم، میخندید و میگفت: «من از خدا خواستهام تا شهید شوم؛ دوست دارم خدا مرا کامل کامل ببرد.»
🌷او شهادت را نقطهی کمال میدانست و آنقدر در راه عقیدهی خود پایمردی کرد که به کمال مطلوب رسید. شب قبل از شهادت او، نمایندهی امام در جهاد را در خواب دیدم که به من گفتند: شما هم از خانوادهی شهدا هستید سعی کنید مثل حضرت زینب صبور باشید. روز بعد منتظر شنیدن خبر شهادت محمدحسین بودم....
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز محمدحسین زینتبخش
#راوی: همسر گرامی شهید
📚 کتاب "جهاد سازندگی خراسان در دفاع مقدس" صفحه ۹۷
🔻@range_khodaa🔻
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🌺
🍀پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
☘️اَلشَّهيدُ لايَجِدُ اَلَمَ الْقَتْلِ اِلاّ كَما يَجِدُ اَحَدُكُمْ مَسَّ الْقُرْصَةِ
🌱 شهيد درد كشته شدن را احساس نمى كند، مگر در حدّى كه يكى از شما پوست دست خود را بين دو انگشت فشار دهد.
📚كنزالعمال، ج 4، ص 398
#شهید
#شهادت
🔻@range_khodaa🔻
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌❌ ۲۲ سالهها حتماً بخوانند!
#فرماندهای_که_یک_بسیجی_واقعی_بود!!
🌷از تدبیر و تفکر ویژه و منحصر بفردی برخوردار بود. فکر و نظرش همیشه برتر بود. بهترین راهکارها را ارائه میداد که مورد توجه جمع قرار میگرفت. صاحب نظر بود. در موضوعی که نظر میداد، نظرش بر همه نظرات برتری داشت. اهل اندیشیدن بود. خوب فکر میکرد تا بهترین راهکار را انتخاب کند. مطالب را به سرعت باور نکردنی میگرفت و سریع میآموخت.
🌷در هر موردی از نحوه جنگیدن مهارت داشت. به طور مثال در جمع کردن مینهای کاشته شده توسط دشمن خیلی دقت و سرعت عمل به خرج میداد. میگفت: «مینها را خنثی کنیم اما در جای خودش بگذاریم تا اگر دشمن آمد و میدان مین را چک کرد متوجه نشود که مینها دست کاری و خنثی شدهاند و معبر لو نرود.» همه این موارد را تجربی و با قدرت تفکر به دست آورده بود. چاشنی مینها را باز میکرد و میآورد و مینها را سر جای خودش قرار میداد.
🌷از شجاعت بسیار بالایی برخوردار بود. سر نترسی داشت. بسیار خلاق و خوش فکر بود و برای همه ما تحسین برانگیز بود. به عنوان مثال: تک تیراندازهای دشمن در دقیق زدن سر بچهها خیلی مهارت داشتند. با اینکه در منطقه همه از کلاه آهنی استفاده میکردیم ولی گاهی گلولهها کمانه نمیکرد و بچهها مورد اصابت قرار میگرفتند. فاصله ما هم نزدیک بود و دشمن تلفات میگرفت.
🌷ایشان آمد یک ابتکار بهخرج داد. آدمکهایی درست کرد و بلوز نظامی به آنها پوشاند و کلاه آهنی روی سرشان قرار داد. هم زمان نیز رفته بود تعدادی از عربهای بومی منطقه که شکارچی بودند و در نقطهزنی و تک تیراندازی مهارت داشتند را آورده بود. به آنها گفته بود که با سایر نیروهای عراقی کاری نداشته باشید، من این آدمکها را حرکت میدهم، بالا و پایین میکنم؛ شما دقت کنید ببینید از کجاها به سمت این آدمکها شلیک میشود. آنها تک تیرانداز هستند، آنها را بزنید.
🌷این نیروها را در فاصلهای جا داده بود و خودش در فاصله دیگری آدمکها را تکان میداد وقتی تک تیراندازهای دشمن آدمکها را هدف قرار میدادند. عربهای ما هم تک تیرانداز عراقی را مورد هدف قرار دادند و بدین ترتیب با این تدبیر حسن درویش نیروهای خط از مورد هدف قرار گرفتن تک تیراندازهای عراقی خلاص شدند و آرامش نسبی به خط بازگشت.
🌷یکی دیگر از تدابیرش این بود که کانالی حفر کرد و خاک آن را به طرف دشمن ریخت که هم از گودی زمین برای تردد و هم از دپوی خاکهای کنده شده بهره ببرند. این امر باعث شده بود تا دشمن نتواند تلفات بگیرد و نیروها راحت تردد کنند و به کارشان برسند.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده ۲۲ ساله، سردار #شهید حسن درویش که در عملیات بدر شربت شهادت نوشیدند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🔻@range_khodaa🔻
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 مقام معظم رهبری:
🔹 آنهایی که شهید سلیمانی را و شهید ابومهدی عزیز را و دیگر همراهانشان را به شهادت رساندند، فکر میکردند کار تمام شد؛ فکر میکردند که زدیم اینها را و تمام شد، خلاص شد. شهید سلیمانی برای دشمنانش خطرناکتر از سردار سلیمانی است.
👤مقام معظم #رهبری مدظله العالی
#شهید
🌹حاج#قاسم_سلیمانی
🔻@range_khodaa🔻
قرآن بخوان حتی شده شبی یک صفحه
✍ با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر میشدیم، میدیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات میآمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش میزد!
میرفتم و میدیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه!
بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخوانی!
گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه.
اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت میبینی.
این پیوسته قرآن خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه.
نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما.
#شهید حامد سلطانی...🌷🕊
🔻@range_khodaa🔻
? #هر_روز_با_شهدا🌷
#شهیدی_که_اسیر_بعثی_شیفته_او_شده_بود!!
🌷آخرهای حمله بود که یک اسیر عراقی که خود را دکتر معرفی کرده بود به نیروهای ما روی آورده بود و برادران او را به برادر سردار طغرائی سپردند و در چند وقتی که گذشته بود این اسیر عراقی آنقدر به برادر علیرضا دلبسته بود که وقتی میخواستند او را از شهید طغرائی جدا کنند، جدا نمیشد و گفت: من میخواهم با این باشم، البته با حرکاتش اینطور نشان میداد و کمی هم فارسی میگفت. خلاصه این اسیر که یک....
🌷که یک دکتر ترسو بود که وقتی صدای تیر و خمپاره میآمد خود را به این طرف و آن طرف پرت میکرد و برادر علیرضا او را فهماند که چرا اینقدر میترسی، بلند شو برویم او را به بغل میفشرد. این نشانه بزرگی از شهامت و اخلاق بود که در جبهه جنگ آن هم با یک اسیر داشت و نشانه بزرگ دیگرش را که همه یعنی آن کسانی که او را میشناسند و میدانند که او چقدر با ملایمت سخن میگفت و چقدر خوشرو بود....
🌹خاطره ای به یاد سردار #شهید علیرضا طغرائی (ایشان تنها شهید سوم خرداد سال ۶۱ استان گلستان است.)
#راوی: رزمنده دلاور احمد تقینژاد
منبع: پایگاه اطلاعرسانی و خبری جماران
🔻@range_khodaa🔻
ما خریدی برای عقد نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت صد و هشتاد تومان خریدیم. ایشان هم برای من یک انگشتر هزار تومانی خرید. بعدها حاجی میگفت: وقتی مادرت میگفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو میگفتی: نه همینها بس است، برگردیم، نمیدانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از اینکه میدیدم شما الحمدلله همانی هستید که میخواهم.
سردار #شهید محمد_ابراهیم_همت🌹🕊
🔻@range_khodaa🔻
🌷 #شهید آیتالله #مطهری :
☘ عابدان عارف که عبادتشان توأم با حضور و خضوع و استغراق است بالاترین لذتها را از عبادت میبرند. در زبان دین از «طعم ایمان» و «حلاوت ایمان» یاد شده است. #ایمان حلاوتی دارد فوق همه حلاوتها.
👌 لذت معنوی آنگاه مضاعف میشود که کارهایی از قبیل : کسب علم، احسان، خدمت، موفقیت و پیروزی، از حس دینی ناشی گردد و برای خدا انجام شود و در قلمرو «عبادت» قرار گیرد.
📚 استاد مطهری ؛ انسان و ایمان ، صفحه ۴۳
🔻@range_khodaa🔻
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهید #مهدی_باکری
بعد از شهادت حمید باکری در عملیات خیبر، به علت روابط نزدیکی که بچههای اطلاعات با فرماندهی لشکر داشتند، تصمیم گرفته بودیم در حضور آقا مهدی از به کار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن برادرانی که اسمشان حمید بود، از کلماتی چون اخوی، برادر، یا از نام خانوادگیشان استفاده میکردیم. آن روز، یکی از تیمهای واحد برای ماموریتی حساس به جلو رفته و هنوز برنگشته بود. حمید قلعهای و حمید اللهیاری هم جزء این تیم بودند. هر وقت تیمهای شناسایی دیر میکردند، جلوتر از همه، آقا مهدی میرفت و کنار پد بالای سنگر میایستاد و منتظر میشد. از دور که نگاه میکردی، مدام لبهایش تکان میخورد، و نزدیک که میشدی، میتوانستی ذکری را که زیر لب زمزمه میکرد، بشنوی:
_لا حول و لا قوة الا بالله...
این بار هم آقا مهدی و بعضی از بچههای واحد در کنارهی پد به انتظار ایستاده بودند. آفتاب در دوردست هور در حال غروب بود که بلمهای گمشده از دور پیدا شدند. به محض دیدن آنها، از شادی فریاد زدم "حمید..حمید...." و به طرفشان دویدم.
هنوز حالوهوای استقبال بچهها فروکش نکرده بود که متوجه آقا مهدی شدم؛ به دوردست جزیرهی جنوبی که جنازهی حمید آقا را به امانت داشت، خیره شده بود. همهی توجه بچهها، به آقا مهدی بود. بعضی هم با عصبانیت نگاهم میکردند.
دوباره یاد حمید در ذهن برادرش جان گرفته بود. نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود، از روابط معنوی دو برادر حکایت میکرد. جنازهی برادر به خاک افتاده بود و برادری که میتوانست دستور دهد تا جنازه را به عقب منتقل کنند، تنها گفته بود:
_اول، جنازهی بقیهی شهدا؛ بعد، جنازهی حمید!
چند لحظهای بیشتر طول نکشید، و دوباره اوضاع به حال عادی بازگشت؛ ولی چیزی مثل خوره مرا از درون میخورد. این من بودم که عهد جمعی را شکسته و موجب ملال خاطر عزیزی شده بودم که هر روز گامی بلند رو به وصال حق برمیداشت. تصمیم گرفتم پیش آقا مهدی بروم و عذرخواهی کنم: _ آقا مهدی، میدانید... یعنی، ما عشق شما را به حمید آقا میدانیم... راضی نمیشدیم شما ناراحت شوید... به خدا...
تبسم لطیفی، چهرهی گرفتهاش را روشن کرد؛ تبسمی که بعد از عملیات خیبر و شهادت عدهای از سرداران لشکر کمتر دیده شده بود. در حالی که دست بر شانهام مینهاد، گفت: الله بندهسی، مدتیست متوجه شدهام شما رعایت حال مرا میکنید؛ ولی شماها هر یک برای من مانند حمید هستید و بوی او را میدهید... حمید، سربازی بیش برای اسلام و امام نبود... دعا کنید همهی ما پیرو راهی باشیم که حمید برای آن و حفظ ارزشهای آن شهید شد.
به نقل از کتاب #خداحافظ_سردار
🔻@range_khodaa🔻