eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید مرحوم آیت الله مجتهدی در مورد شخص بی نماز چی میفرماین😥 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا خدااااا تحسین برانگیز شکار یمنی ها رو ببینید کیف کردم ❤️👍 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقامه نماز بر پیکر سردار شهید نیلفروشان در حرم سیدالشهدا (علیه‌السلام) @ranggarang
91 ✅ در حقیقت خداوند متعال وقتی بخواد با انسان صحبت کنه با زبان امتحان صحبت میکنه. 💕 اگه کسی دوست داره خدا رو ببینه، خدا رو حس کنه و با خدا زندگی کنه این فقط یه راه داره؛ به خدا "به عنوان امتحان گیرنده زندگیت" نگاه کن.😌 چرا معمولا ما آدم ها ارتباط عمیقی با خدا نداریم؟ 🚫 علتش اینه که ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم. مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتی‌اش شود. کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم. از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان می‌شنیدم. نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم. بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم. الو... ــ سلام راحیل. با تردید جواب دادو گفت: –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: – نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. ــ بفرمایید. ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند. جدی گفت: – اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه. با التماس گفتم: – باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه. با شک گفت: – باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه. هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم: –ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت: – دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید... حرفش را بریدم. – راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید. سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم: – من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم. فقط گفت: –کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟ ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی... این بار او حرفم را برید. – تشریف بیارید ما منتظریم. انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد. دوباره گفتم: –تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. بی تفاوت گفت: – انشاالله و قطع کرد. ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند. کیارش بدش نمی‌آمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت: –مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم. وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند. همین که خواستیم وارد خانه‌شان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگان‌هم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم. وقتی تعجب من را دید گفت: – چیه؟ پوفی کردم و گفتم: – نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟ نگاهی به لباس هایش انداخت. – قشنگ نیست؟ کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه. خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم: – یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده. کیارش پوزخندی زدو گفت: –چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش. نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم: – الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟ کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت: – همه معطل شما هستند. کیارش لبخند تلخی زدو گفت: – بریم عمو جان. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگی‌اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت: – خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امدو گفتم: –ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت: – چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه. نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم: –با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است. لبخندی زدم و با اجازه ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد. بعد از پذیرایی و حرف های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همان دیروز متوجه شدم که دایی‌اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند. یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمی‌دانم چرا سابقه‌ی کارمن برایش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان می‌کردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود. بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت: – مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند. آنها خیلی خونسرد بودند. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: –مهریه هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و من‌هم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم. راحیل 🧕🏻 از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت: –وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند. با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت: – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. باتعجب گفتم: –به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: – عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکیمی را ناسزا گفتند هیچ جوابی نداد... حکیم را گفتند: حکیم از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت: در جنگی داخل نمی‌شوم که برنده‌ی آن، بدتر از بازنده است! @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🌹
باید مـواظب چشـم ، گـوش و زبان خود باشید🔎‼️•] گنـاه ، سـمِّ مهلکی اسـت و •علیه‌السلام• را از آدم می‌گیــرد🔗•] @ranggarang
🍀 میگـفت بلا و ابتلا با‌هم‌فرق‌دارن! بلا، وقتیه‌ڪه زدےتو بیراهه، با پس‌گردنی برمـےگردوننت تـو راه :) امــا... ابتلا وقتیه‌ڪه توصراط‌ دارے میرے ، زیر پاتـو داغ‌میڪنن تنـدتر بـرے!🏃‍♂ حـالا تشخــیص اینڪـه ، اتفاقاتـےڪه برات‌مـے اُفته ؛ بـلاست یا ابتــلا با خـودته⚡️ ببیـن ڪـجاےراهے...🛣 @ranggarang
💢مصرف وام در غیر موردش☝️🏻 @ranggarang
قرب به اهل بیت ۳۲.mp3
8.38M
✘ چرا در ۲۴ ساعت شبانه‌روز، قلب من هوس خیلی چیزا و آدما به سرش می‌زنه ولی اساساً دلتنگ کسی در آسمون (انبیاء/ معصومین/ ملائک/ اولیاء و ...) نمیشه؟ مجموعه (علیهم‌االسلام) ۳۲ | @ranggarang
♨️ سه گروهی که در قیامت زیر سایه عرش خدا هستند... 🔸امام کاظم علیه‌السلام فرمودند:  در روزی که سایه‌ای جز سایه الهی نیست، سه دسته از مردم از سایه عرش خدا بهره می‌برند: 1⃣کسی که برادر مسلمان خود را در ازدواج یاری دهد. 2⃣کسی که به برادر مسلمانش خدمتی کند. 3⃣کسی که اسرار برادر دینی خود را پنهان دارد.  📚خصال، ص69 وسائل الشیعه، ج 20، ص46 @ranggarang
. اگر کسی را یافتی که در لبخندت غمت را دید در سکوتت حرفهایت را شنید و در خشمت محبتت را فهمید,بدان او بهترین دارایی زندگی توست. @ranggarang
♨️روش های چند برابر كردن ثواب نمازها؛ ✅اذان و اقامه : باعث ميشود دو صف از فرشتگان، پشت سر مومن بخوانند. 📚ثواب الاعمال صدوق ص٧٢ ✅ركوع كامل: باعث نداشتن وحشت قبر ميشود. 📚ثواب الاعمال صدوق ص٧٣ ✅انگشتر عقيق: دو ركعت نماز با عقيق معادل هزار ركعت بدون آن است. 📚عدة الداعي ابن فهدحلي ص٢٢٠ ✅مسواك زدن؛ دو ركعت نماز با مسواك بهتر از هفتاد ركعت نماز بدون مسواك است. 📚من لايحضره الفقيه صدوق ✅خواندن سوره در يكي از نمازها باعث آمرزش گناهان ميشود. 📚ثواب الاعمال ص٢٦٧ ✅عطر باعث ميشود ثواب نماز هفتاد برابر شود. 📚ثواب الاعمال ص١٢٠ ✅تسبيحات حضرت زهرا سلام الله علیها بهتر از هزار ركعت نماز نزد حضرت صادق علیه السلام است 📚فلاح السائل ص١٥ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهید مرحمت بالا زاده ✨مۍدانید...! بین خودمان بماند گاهۍ دلمان مۍخواهد دڵ شما هم براے ما تنگ شود... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣تلاش‌ها و دست و پا زدن های آخر رژیم صهیونیستی در بیانات شهید سردار سلیمانی @ranggarang