فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم ضریح تو بغل بگیرم . .
دوست دارم همونجا از خوشی بمیرم ❤️🩹"
@ranggarang
🟥ماجرای «اصحاف کهف» در کدام دورهی تاریخی رخ داد؟
«اصحاب کهف» گروهی از جوانان مؤمن و یکتاپرست بودند که از آیین بتپرستى دوران خویش بیزارى جستند و به غاری (کهف) پناه بردند. خداوند نیز آنان را به مدت ۳۰۹ سال به خوابى عمیق فرو برد و جایگاه امنى برایشان فراهم ساخت. اما این داستان در چه دورهی تاریخی رخ داده و مکان غار اصحاب کهف، کجاست؟
به گفته مورخان اروپایى، این حادثه میان سالهاى ۴۹ تا ۲۵۱ میلادى روى داده است.
گفته شده، داستان اصحاب کهف براى نخستین بار در قرن پنجم میلادى توسط یکى از دانشمندان مسیحى به نام «ژاک» که خلیفه کلیساى سوریه بود، در رسالهاى که به زبان سریانى نوشته است، تشریح گردید و این خود مىرساند که این حادثه، یکى دو قرن پیش از ظهور اسلام در میان مسیحیان شهرت داشته، اما پارهاى از مشخصات آن از جمله مقدار و مدت خواب آنها، با آنچه در منابع اسلامى آمده تفاوت دارد، زیرا قرآن صریحاً مدت خواب آنها را ۳۰۹ سال ذکر کرده است.
ساختار داستان در منابع مسیحى همگونى خاصى با نقلهاى اسلامى دارد و به «هفت خفتگان» یا «هفتخفتگان شهر اِفِسوس» معروف است.
@ranggarang
🔲غار اصحاب کهف کجاست؟
در مورد مکان غار اصحاب کهف نظریههای مختلفی وجود دارد و مکانهای متعددی به عنوان غار اصحاب کهف معرفی شدهاند.
که یکی از مکانهای مورد ظن:ویرانههاى اون شهر، هم اکنون در نزدیکى «ازمیر» در «ترکیه» به چشم مى خورد، و در کنار قریه «ایاصولوک» در کوه «ینایرداغ» هم اکنون غارى دیده مى شود که فاصله چندانى از «افسوس» ندارد. این غار، غار وسیعى است که مى گویند آثار صدها قبر در آن به چشم مى خورد و به عقیده بسیارى غار «اصحاب کهف» همین است.
@ranggarang
❌ سالی تلخ و عجیب
شاید در تاریخ سابقه نداشته باشد چنین فرزندان عزیزی از سلاله طاهره صدیقه بشهادت رسیده باشند ....
الهم عجل لولیک الفرج
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_185
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_186
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#نماز_شب
💠 آیت اللّه جعفر سبحانی تبریزی:
🔸 در میان مستحبات، آنکه میتواند واقعا رحمت حق را بر انسان نازل کند، نماز شب است.
🔸نماز شب چیزی نیست که ما به آسانی آن را ترک کنیم. یعنی واقعا کسی که میخواهد درهای رحمت به رویش باز بشود، در میان نوافل، نافله شب مقدم است.
📚 کتاب نسیم هدایت، رهنمودهای بزرگان به طلاب جوان، علی وافی
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●مداحی شهید محمدرضا تورجی زاده از پشت بیسیم به درخواست شهید حاج حسین خرازی🌷
#شبتون_فاطمی_
@ranggarang
سلام امام زمانم✋🌸
این تار ناپیداے محبت را تو از آستان معطرت به قلبم کشیدهاے ...
تو بیآنکه ببینمت، اینگونه مرا بیقرار چهرهے دلربایت کردهاے ...
تو بیآنکه لایق باشم، تار و پود وجودم را با یاد خودت پیوند زدهاے ...
تو چشمان بینصیبم را به مسیر سبز انتظار، دوختهاے ...
تو مرا شیفتهے خود کردهاے ...
تو چقدر خوبی، چقدر مهربانی، چقدر عزیزے، چقدر نزدیکی ...
کاش ببینمت پیش از آنکه بمیرم ...
@ranggarang
#حدیث_نور
#پیامبر_اکرم_ص
نماز، از آيينهاى دين است و رضاى پروردگار، در آن است. و آن راه پيامبران است. براى نمازگزار، محبت فرشتگان، هدايت، ايمان، نور معرفت و بركت در روزى است.
@ranggarang
امیرالمومنین علیه السلام:
اختیار کم و زیاد شدن روزی ها
جز در دست روزی رسان نیست...
📚غررالحکم،حدیث۱۰۸۳۸
@ranggarang
⚜ امیرالمومنین علیه السلام درباره عصر ظهور حضرت مهدی علیهالسلام میفرمایند:
🔅«(در روزگار ظهور، زندگی آن قدر شیرین خواهد شد که) زندگان شما آرزو میکنند ای کاش زود مردگان رجعت کنند و در آن روزگار لذّت ببرند و این اتفاق خواهد افتاد».
🔅«وليَتَمَنَّيَنَّ أحياؤُكُم لِأَمواتِكُم رَجعَةَ الكَرَّةِ عَمّا قَليلٍ فَيُعَيَّشوا إذَن، فَإِنَّ ذلِكَ كائِنٌ».
📚شرح نهج البلاغه، ابن میثم، ج ۳، ص ۹.
📚بحار الأنوار، ج ۵۱، ص ۱۲۰
@ranggarang
🔴بچه ها رو شجاع و یاوران امام زمانی تربیت کنید، نه دعوا ندیده و ترسو!
☘آیت الله حائری شیرازی:
💥اگر می خواهی در مدرسه فساد ایجاد نشود، راهش این نیست که فیلتر بگذاری تا بچۀ فاسد به مدرسه نیاید.
نه!
🌾باید بچه ها را طوری بار بیاوری که اگر یک فسادی دیدند، با #امر_به_معروف کنترلش کنند. بچه ها در مقابل فساد حالت #تهاجم داشته باشند.
🔷بعضی خانواده ها هستند بچه شان را جوری تربیت می کنند که اگر یک نیش چاقو به او نشان دادی، این بچه رنگش می پرد..!
🔰این بچه ها خیلی به فساد کشیده می شوند. چرا؟
چون #دعوا_ندیده هستند. چون محیطشان محیط آرامی بوده. با نزاکت با آنها صحبت کرده اند.
⚫️خب یک دفعه این بچه می آید در کوچه، کسی چهار تا تهدید به او می کند، این بچه دل خالی می کند. خب این چطور می تواند از خودش دفاع کند؟
🌟بچه باید در عین حال که فاسد نیست، اما #قوی باشد در مقابل فساد جسور باشد.
🔅نظام تربیتی ای که ما می خواهیم این است که جسارت های موجود در انسان را تبلور بدهد، بروز بدهد، ظهور بدهد.
♻️در این چند سالی که زیر نظر آموزش و پرورش هست،بهتر بشود. آموزش و پرورشی می خواهیم که اگر ترسو را به آن دادیم، بعد از مدتی شجاع بشود...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷جمله ی تکان دهنده از ایت الله طباطبایی...
🎙#استادمسعودعالی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیت الله العظمی جوادی آملی
...خيلی از ماها بايد درس سكوت بخوانيم كه چه وقت ساكت باشيم، چقدر حرف بزنيم، چطور حرف بزنيم.به ما گفتند: كم حرف بزن، وقتی هم كه ميخواهی حرف بزنی هم خوب حرف بزن، هم حرفِ خوب بزن برای اينكه همه اينها را مينويسند تو داري املا ميكنی ﴿إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحَافِظِينَ، كِرَاماً كَاتِبِينَ﴾
@ranggarang
اهل دنیا به این علت، خودمحور هستند
🔸️[در این حدیث نورانی ذکر شد که:] اهل آخرت، افرادی با حیا هستند که کارهای احمقانه نمی کنند. در ادامه می فرماید:«کثیر نفعهم، قلیل مکرهم؛ منفعتشان زیاد و مکر و حیلهشان اندک است.»(بحارالأنوار، جلد۷۴، صفحه۲۸) اینها نفعشان زیاد به مردم می رسد.
🔸️اگر، فردی در جامعه نیازی، مشکلی یا غم و غصه ای داشته باشد و آدمی دلش را شاد کند، غم از دلش بردارد، کمکی کند، این کار بر اساس بسیاری از روایات، ثوابش از صدها حج و عمره مقبوله بیشتر است. یعنی به این میزان، اسلام برای خدمت کردن به دیگران، و ارزش قائل شدن به دیگران، اهمیت داده است.
🔸️اما در مقابل، [حضرت] در مورد اهل دنیا، [می فرماید:] «قلیل نفعهم؛ منفعتشان کم است.» این بر چه اساسی است؟ [این یعنی اگر] آدمی واقعا قائل به آخرت و معنویتی نباشد، خدمت و دلسوزی به دیگران برایش توجیه عقلانی ندارد؛ «ان هی الا حیاتنا الدنیا نموت و نحیی؛ و ( مشرکان که معاد را منکرند ) گفتند: زندگی جز همین زندگی دنیای ما نیست که همواره می میریم و زنده می شویم...»(جاثیه، ۲۴)، [آنها چنین باوری دارند که] همین است دیگر، آدم متولد می شود، چند روز زندگی می کند و بعدش هم خاک می شود و تمام.
🔸️منطق این دیدگاه اقتضای همین را دارد [که روایت اشاره کرد، یعنی طبیعتاً نفعشان باید به دیگران کم شود.] هر اندازه ادم بیشتر معتقد به عالم دیگر و پاداش و کیفر باشد، آن وقت آدم مراقبت می کند که به دیگران ظلم نکند که مبادا، آخرت، در جهنم بسوزد. آن وقت مراقب است که به دیگران ظلم نکند.
🔸️پس این که اهل دنیا طبیعت فکر و بینششان این است که فردگرا، لذتگرا و خودمحور باشند، [نتیجه آن است که باوری به معاد و پاداش جزا وجود ندارد.] امروز می بینید هر جای دنیا این فرهنگ الحادی بیشتر رواج پیدا می کند این رفتارها بیشتر می شود.
🔸️هر چه شخص به دنیاگرایی، اصالت دنیا و اصالت مادیت بیشتر معتقد باشد، لذتگراتر، فردگراتر و خودمحورتر می شود. برعکس، هر چه آدمی اعتقاد بیشتری به قیامت و حساب و کتاب داشته باشد، آن وقت مراقب است که از لذتهای زودگذرش صرف نظر کند برای این که صدها برابر...، [عبارت] صدها برابر نیز، چیزی است که در زبان می گوییم و الا در واقع نسبت [مقایسه قابل شمارشی] میان پاداش های اخروی و این پاداش های زندگی دنیایی ما وجود ندارد.
#درس_اخلاق
@ranggarang
🔴ادب و حیا در برابر خداوند
🌸از امام جواد علیه السلام سوال شد: یابن رسول الله، ادب با خدا چگونه است؟
🌹امام(علیه السلام) فرمودند:
قرآن را تلاوت کند آن گونه که نازل شده است.
🌹احادیث ما را روایت کند آن طور که ما گفتهایم
🌹و خدا را بخواند بدون اینکه از خدا طلبکار باشد.
♻️ روایت شده است خداوند متعال در بعضی کتابهای آسمانیاش میفرماید:
🔹ای بنده من! آیا سزاوار است وقتی با من سخن میگویی به چپ و راست نگاه کنی،
⚡️در حالی که اگر بندهای مثل خودت با تو سخن بگوید و این گونه رفتار کند رهایش میکنی!
پس رواست با من این گونه باشی؟
🔵روایت شده است که روزی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) به طرف گوسفندانش که به همراهی چوپانی به بیابان فرستاده بود رفت.
▪️ چوپان، بی خبر از آن حضرت، لباسهایش را در آورده بود، به محض اینکه متوجه آمدن حضرت رسول شد لباسهایش را پوشید.
🌹پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند: برو ما نیازی به چوپانی تو نداریم،
💐ما خاندانی هستیم که کسی را که حتی در خلوت با خدایش رعایت ادب نکند، استخدام نمیکنیم...
📒آداب سلوک علامه حسن زاده آملی
@ranggarang