eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
10 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حکمت حرام بودن دست دادن با نامحرم! 🎙حجت‌الاسلام محمدرضا هاشمی 📎 📎 @ranggarang
17.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥حتما حتما حتما ببینید 🤌 💥ایران، مقصد بعدی انقلاب جنسی⁉️ 💥اولین باری نیست که برهنه شدن به ابزار اعتراض تبدیل میشه. این شیوه اعتراض رو خیلی وقت پیش آمریکایی‌ها استفاده کردند و الان دارن چوبش رو‌ میخورن 💥 ما اول مسیری هستیم که «غرب» تا انتهاش رو رفته @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حسادت و عواقب آن در برزخ و قيامت 🔸 آیا مشکلی مانند حسادت با مرگ نیز از بین می‌رود؟! 🎙 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌑بی ارزش و پست بودن دنیا.... 🍀هرگاه که رسول خدا از سفر یا جهان باز می‌گشت اول به خانه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می رفت تا چشمان آن بزرگوار به دیدن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله روشن شود. ✍ روزی پس از اینکه پیامبر وارد مدینه شد به خانه دخترش رفت. جلوی در خانه، پیامبر پرده پر نقش و نگاری را دید...در نتیجه بدون اینکه به دیدن دخترش برود بازگشت. ❤️حضرت فاطمه‌‌ی زهرا علت بازگشت پدر عزیزش را فهمید. ☑️بنابراین فوراً امام حسن و امام حسین را صدا زد پرده را کند و به آنها داد و فرمود: این را نزد جد بزرگوارتان ببرید و عرض کنید :این را در راه خدا خرج فرمایید. 🌟امام حسن و امام حسین نزد پیامبر رفتن و پرده را به ایشان دادند.. 🌸 پیامبر دخترش را دعا کرد و سه بار فرمود: پدرش به فدایش باد.. آنگاه پیامبر به امام حسن و امام حسین فرمود: آل محمد را با دنیا چه کار؟ ✍به خدا قسم! اگر دنیا و مال دنیا به قدر بال پشه ای ارزش داشت خداوند حتی ذره ای از آن را به کافران نمیداد. 📒داستانهای شهید دستغیب،توحید و نبوت @ranggarang
🔴صورت برزخی زن بی حجاب! ✅فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید: پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد: 🔰یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند ⭕️از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می‌ گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه می‌کند! ♦️نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! ☑️نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته،آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند. ✅شیخ رجبعلی فرمـود: این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد. 📚کتاب بوستان حجاب صفحه ۱۰۹ @ranggarang
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹زود قضاوت نکنید این حال و هوای بیشتر کارها و اعمال روزانه ما را نشان می دهد.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. –ببخشید، من جواب بدم، میام. بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت: –دیدی گفتم یکی رو داره. –برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم: –نامزدشه. –چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن. –میگن به زودی. –بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم. خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود. آرش وقتی متوجه‌ی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنی‌اش را برداشت و بیرون رفت. بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم: –دعواتون شد؟ همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت: –میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم. حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی. اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم. حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید: –واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟ با لبخند گفتم: –چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه. آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم. –حساسیت نشون نده، البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن. –غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون. –کلافه گفت: –ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست. از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید. کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد و گفت: –خب مگه دروغ می گم. به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم: –اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم. –چطوری؟ –با مکر زنانه، فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد. –غیر مستقیم عذر خواهی کرده. –نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه. فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت. –راحیل. –هوم. قاشقی از بستنی‌اش در دهانش گذاشت و گفت: –یه چیزی بگم، نخندیا. دوباره خنده ام گرفت و گفتم: –نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟ –عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من. –چشم، بفرمایید. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم. فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود. رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت می‌توانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهنده‌ی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجایی؟ بگو چیکار کنم؟ لبخند زدم و گفتم‌ –به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیه‌ی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن. با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنی‌اش را تمام کرده بود و به صندلی‌اش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد. گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لب زد: –مژگانه. –بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: –بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه. فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد. وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد. خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد.