#حکایت
🍃🍂داســـتانهاے
پنـد آمـ👌ـوز🍃🍂
🍃💛روزی "دیوجانس" (یکی از انسانهای زاهد روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند🍃💛
💛 🍃این داستان بینظیر، حکایت زندگی خیلی از آدمهاست! که هنوز نمیدانند عمر و زندگی همین امروز و فرداست و هر روزش را زیر میگذارند تا به انتهایی که به گمانشان زیباست برسند ولی بدون این که متوجه باشند عمرشان میگذرد و چیزی جز پیری و حسرت جوانی عایدشان نمیشود💛🍃
♡ قدر لحظههایت را بدان ツ
@ranggarang
#حکایت
🔆داناى يهود
🍃حى بن اخطب از سران يهود بود و دژهاى خيبر تحت فرمانش بودند. پس از آن كه از سپاه اسلام شكست خورد و قلعه هاى خيبر يك به يك به دست سربازان رشيد رسول خدا(ص) گشوده شد، آن حضرت براى آن كه نسبت به آنان اظهار مهر بكند و تعصب يهودى گرى را از ميان ببرد و به آن ها بفهماند كه همه افراد بشر
🍃در نظر اسلام يكسانند و بقيه يهودان را به اسلام جلب كند، صفيه - دختر حى - را به همسرى خود در آورد و حكم بردگى را درباره او اجرا نكرد و زنى را كه بايد كنيز باشد، بانوى خانه خود قرار داد. صفيه كه ايمان آورده بود،
🍃روزى خدمت آن حضرت عرض كرد: هنگامى كه در آغاز پدرم و عمويم براى تحقيق خدمت شما شرفياب شدند و بازگشتند، پدرم از عمويم - كه از دانايان يهود بود - پرسيد: درباره اين شخص (رسول خدا(ص) ) چه مى گويى ؟ آيا او را پيغمبر يافتى ؟ عمويم جواب داد: او همان پيغمبرى است كه حضرت موسى مژده آمدن او را داده است . پدرم پرسيد: تكليف چيست ؟
🍃عمويم جواب داد: وظيفه ما مخالفت با وى و دشمنى با اوست و جز اين راه ، راهى نيست !
حسد اين دانشمند يهودى و كورى باطنى اش او را بر آن داشت كه بر خلاف تصديق وجدانى عمل كند و با آن حضرت از در جنگ و ستيز درآيد؛ تا در حسرت هميشگى بيفتد و جان خود و كسانش را در اين راه بگذارد و دودمان خود را بر باد دهد و بدبختى در جهان نصيبش گردد.
📚حسد، آية الله سيد رضا صدر
@ranggarang
#حکایت 📚
🌸روزے لقمان بـہ پسرش گفت امروز بـہ تو 3 پند مے دهم ڪـہ ڪامروا شوی.
اول اینڪـہ سعے ڪن در زندگے بهترین غذاے جهان را بخوری!
دوم اینڪـہ در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابے !
سوم اینڪـہ در بهترین ڪاخها و خانـہ هاے جهان زندگے ڪنے !!!
پسر لقمان گفت اے پدر ما یڪ خانوادہ بسیار فقیر هستیم چطور من مے توانم این ڪارها را انجام دهم؟
💕لقمان جواب داد :
اگر ڪمے دیرتر و ڪمتر غذا بخورے هر غذايے ڪـہ میخورے طعم بهترین غذاے جهان را مے دهد.
💞اگر بیشتر ڪار ڪنے و ڪمے دیرتر بخوابے در هر جا ڪـہ خوابیدہ اے احساس مے ڪنے بهترین خوابگاـہ جهان است.
💞و اگر با مردم دوستے ڪنے و در قلب آنها جاے مے گیرے و آنوقت بهترین خانـہ هاے جهان مال توست...
@ranggarang
#حکایت 📚
اِفْهَم . . . اِفْهَم . . .
✍ حکایت است
روزی شخصی از قبرستان عبور میکرد، دید یک نفر مرده و مردم جمع اند و آخوند مشغول تلقین هست و میگوید : افهم . . .افهم . . .
رهگذر را خنده آمد،
گفتند : از چه می خندی، که وقت گریه هست؟
گفت :
آنکه درون قبر است همسایه ما بود 70 سال،
به زنده بودنش هرچه تلاش کردم نفهمید، اکنون شما میخواهید به مرده او بفهمانید !؟
+ این حکایت ؛ حکایت دانش آموزانی است که حضوری و به زور و ضرب نمیفهمیدند،
حالا میخواهند با مجازی و آنلاین و شاد و پیام رسان بفهمانند!
@ranggarang
#حکایت خواستگاری
💍 پسري به خواستگاري دختري رفت
خانواده دختر از او پرسيدند: وضع مالي شما چطور است؟ پسر جواب داد: عاليست
📚به او گفتند: تحصيلاتتان به کجا رسيده؟ جواب داد؛ تحصيلات عاليه داريم
پرسيدند: موقعيت خانوادگي تان چطور است؟گفت نظير ندارد
به او گفتند: شغل شما چيست؟ جواب داد؛ از کار کردن بي نيازم ولي به کار تجارت مشغولم،
🍥از پسر پرسيدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است؟ در جواب گفت: به خوشي خلقي معروفم.
عروس و پدر مادر از اين همه سجاياي اخلاقي به حيرت افتاده بودند و قند توي دلشان آب مي شد
مخصوصا مادر عروس در نهايت شادماني گفت: آقا با اين همه صفات و اخلاق پسنديده آيا عيبي هم دارد؟
مادر پسر جواب داد: فقط يک عيب کوچک دارد و آن هم اين است که خيلي دروغ مي گويد 🤣🤣
@ranggarang
#حکایت 📚
روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!😐
خرگوشی از آن جا عبور می کرد.🐰
از کلاغ پرسید:
آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟🤔
کلاغ حیله گرانه گفت:
البتّه که می تونی..!😏
خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد
ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.😱
کلاغ خنده زنان گفت:
برای این که مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...😌😀
باید این بالا بالا ها بنشینی..!😁😂
این حکایت همچنان باقیست...😉
@ranggarang
📗 #حکایت🌻
💎مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد. یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد. رهگذری پرسید: چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟ ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است
@ranggarang
#حکایت
🍃🍂داســـتانهاے
پنـد آمـ👌ـوز🍃🍂
🍃💛روزی "دیوجانس" (یکی از انسانهای زاهد روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند🍃💛
💛 🍃این داستان بینظیر، حکایت زندگی خیلی از آدمهاست! که هنوز نمیدانند عمر و زندگی همین امروز و فرداست و هر روزش را زیر میگذارند تا به انتهایی که به گمانشان زیباست برسند ولی بدون این که متوجه باشند عمرشان میگذرد و چیزی جز پیری و حسرت جوانی عایدشان نمیشود💛🍃
♡ قدر لحظههایت را بدان ツ
@ranggarang
#حکایت
📖 زيارت قبر علامه لاهيجانى توسط امام زمان (عج)
✍ در صحن حضرت عبدالعظيم، بزرگوارى چشمش به جمال امام عصر عليه السلام روشن شد.
✍ عرض كرد: يابن رسول الله! فرمود: صبر كن من عبدالعظيم حسنى را زيارت كنم، بعد با هم بر سر قبر علامه لاهيجانى برويم. من- امام زمان- مرتب سر قبر او مى روم.
✍ فرمودند: بيا بر سر قبر علامه لاهيجانى برويم. ايشان مى گويد: با امام زمان عليه السلام آمديم، سر قبر رسيديم، قبر باز شد، علامه لاهيجانى بيرون آمد و سلام كرد و امام زمان عليه السلام جوابش را داد و احوالپرسى كرد. پرسيد: در برزخ خوب و راحت هستى؟
✍ بعد وقتى حرف علامه لاهيجانى با امام زمان عليه السلام تمام شد، به من رو كرد و گفت:
✍ وقتى به تهران رفتى، سلام مرا به حاج شيخ مرتضى برسان. بگو: چرا بر سر قبر من نمى آيى؟ من منتظرم. امام زمان عليه السلام فرمودند: علامه لاهيجانى! شيخ مرتضى پير شده، زانو درد گرفته و نمى تواند بيايد. من به جاى او مى آيم و به تو سر مى زنم!
📎 برگرفته از کتاب عرفان در سوره يوسف اثر استاد حسین انصاریان
@ranggarang
🔹افلاطون و ستایش جاهل
🔻روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن میگفت. در میان سخن گفت امروز فلان مرد از تو بسیار خوب میگفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.
افلاطون چون این سخن بشنید، سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.
آن مرد گفت ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟
افلاطون پاسخ داد ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کردهام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است.
#حکایت
@ranggarang
#حکایت 📚
🐄در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده میکردند و منبع روزیِ آنها بود یک روز گاو خواست تا از کوزه بزرگی آب بخورد اما سر گاو درون کوزه گیر کرد مردم روستا اول خواستند کوزه را بشکنند اما گفتند نزد ریش سفید برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند. ریش سفید گفت سر گاو را ببرید، بریدند و گفتند : هنوز سر گاو در کوزه مانده! ریش سفید گفت حالا کوزه رابشکنید! وچنین کردند. ریش سفید رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست. مردم گفتند ای ریش سفید ناراحت نباشید هم گاو و هم کوزه فدای شما. گفت من ناراحتِ گاو یا کوزه نیستم از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید میخواستید چگونه امورات زندگی خود را بچرخانید!
حالا ما نگرانیم اگه این مسئولین دلسوز و خلاق را نداشتیم چه بلائی سرمون می آمد؟؟؟؟؟؟😑😑
@ranggarang