eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹چه ڪنم حُب حُسین است حلاوت دارد دل تنگـــم بہ خـــُدا میـل زیـــــارت دارد @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔅 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ الْحُجَجِ عَلَى الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که عصاره همه فرستادگان خدایی. 🌱سلام بر تو و بر روزی که خواهی آمد و با اعجاز موسایی و دَم عیسایی و خُلق محمّدی ات، دلها را فتح خواهی کرد. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟣 نصیحت خداوند به حضرت موسی(ع) خداوند متعال به حضرت موسی(ع) وحی کرد: ای موسی! سفارش مرا دربارۀ چهار چیز به خاطر بسپار.  اصبغ بن نباته ازامیرالمؤمنین(ع) نقل میکند که فدمود: خداوند به حضرت موسی(ع) فرمودند: ای موسی! وصیت مرا به چهار چیز درباره خود حفظ کن ۱. تا ندانی که گناهانت را آمرزیده اند به عیب دیگران نپرداز. ۲. تا ندانی که گنجهای خدا تمام شده غم روزی مخور. ۳. تا نبینی که ملک و پادشاهی من از دست رفته به دیگری امیدوار نباش. ۴. تا مردۀ شیطان را نبینی از مکرش ایمن مباش. @ranggarang
📖برای اینکه گناهی ناخواسته صورت نگیره با پیشنهاد داماد ، تصمیم گرفته بودند که سه روز،روزه بگیرند که مقام معظم رهبری درباره تصمیم شون می فرماید :به نظر من این باید ثبت گردد که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسی شان خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد. به خدا متوسل میشوند. سه روز روزه میگیرند. . @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم. زن میگویدخدا رحیم است و میرود. سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند. با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟ وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم... توکلت علی الله با دعا سرنوشت تغییر میکند... از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود.... 💙 ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد. پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد. ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا... @ranggarang
روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم .مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد .شخص دیگری همین پیشنهاد را داد ولی نتیجه ای نداشت . ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد . مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد . ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید او دست بده ندارد ، دست بگیر دارد .اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد. اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد! تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه نعمات دنیا بی بهره می ماند. 🤔🤔🤔🤔 @ranggarang
🔻 وصیت حضرت أمير المؤمنين امام علی بن ابی طالب (ع) قبل از شهادت ⬅️ برگی از نهج البلاغه / در این خطبه آمده است : ⬅️ اما وصیت من به شما درباره خدا این است که هیچ چیز را با وی شریک قرار ندهید ، و وصیت من به شما درباره محمد (صلی الله علیه و آله) این است که سنت او را ضایع مسازید ، این دو ستون دین را به پا دارید و این دو چراغ را بر افروزید ، تا آن گاه که از حق منحرف نشده اید ، نکوهشی متوجه شما نخواهد بود ، هر یک از شما به قدر توانایی ، کوشش خویش را به کار ببرد و خداوند به جاهلان تخفیف داده است . ⬅️ پروردگار شما ، پروردگاری رحیم و دین شما ، دینی استوار و مستقیم و امام شما ، امامی علیم و بسیار دانا است . ⬅️ من دیروز همنشین شما بودم و امروز ، من موجب عبرت گرفتن شما هستم ، و فردا از شما جدا خواهم بود ، خداوند مرا و شما را بیامرزد . ⬅️ همانا من همسایه و همنشین شما بودم که بدن من روزی چند در نزد شما و با شما بود ، دیری نخواهد گذشت که به دنبال این همنشینی از من جسدی خالی از روح باقی خواهد ماند ، جسدی که بعد از متحرک بودن ، ساکن خواهد بود و بعد از گویا بودن ، خاموش خواهد شد ، این بی حرکتی و خاموشی چشمان من و حرکت نکردن و سکون سر و دست و پای من ، باید به شما پند بیاموزد ، پس به راستی ، مشاهده این حالات برای کسانی که طالب عبرت باشند ، از منطقی که بلیغ و رسا باشد و از سخنی که مورد قبول همه افراد باشد ، پندآموزتر است . ⬅️ خدا حافظی من با شما ، از نوع خدا حافظی مردی است که منتظر ملاقات با خداوند است ، فردا شما درباره روزگار من می اندیشید ، و آنچه راز و حقیقت آن از شما پنهان بود ، برایتان آشکار می گردد ، و بعد از خالی شدن جای من و قرار گرفتن دیگری در آنجا که من بودم ، مرا خواهید شناخت . 📚برگی از نهج البلاغه @ranggarang
ولایت در بهشت است، ولایت زبان قرآنست، ولایت معیار و مکیال انسان‌سنج است، و میزان تقویم و تقدیر ارزشهای انسانها است. حکمت، آن علم محکم و استوار است که دارنده حکمت صاحب الیقین و عین الیقین و حق الیقین است، دانشش او را حکیم می‌کند، محکم می‌شود، ریشه‌دار می‌گردد، « وَ لَقَد آتینٰا لُقْمٰانَ الحِکْمَة » « وَ مَنْ یُؤتَ الحِکمَة فَقد اُوتی خیراً کَثیرا ». « یٰس وَالقرآن الحکیم »، قرآن حکیم است، ریشه دار است، محکم است از کوهها محکمتر و از کهکشانها بزرگتر و استوارتر است، کلام اللّه، قائم به حق است، پس جانی که شهر علم شده است آن جان بهشت است. این یک حرف و یک اصل و کلامی که از بطنان عرش وحی و رسالت و ولایت نازل شده است، و خلاصهٔ آن این که: حکمت بهشت است، و جانی که حکمت اندوخته است بهشت است، و مدینه حکمت است، و ولایت در این بهشت است🌺🍃 🌟مجموعه مقالات / علامه حسن زاده آملی🌟 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار 🟢 معجزه دعای مادر حتما ببینید 🎙استاد دانشمند @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| دلیل اسامی مختلف برای روز قيامت ✍🏻حجت الاسلام و المسلمین رفیعی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد. فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش می رفت گفت: مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه! حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت: د...عوا...نکنید، من...میترسم. فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت: منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد: می خوای بریم پارک؟ حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد. فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد. روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند. روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده... روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست. فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز می گشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت. نمی دانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد: اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری.. فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشک هایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست. حسین را پایین گذاشت و گفت: برو با وسائل بازی کن و اصلا حواسش نبود که حسین هیچ وقت تنهایی سوار وسایل نمیشود. حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمی خواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزه های زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد. فاطمه غرق فکرشد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره...با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت: عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد، درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره،چون نمی خواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمی کرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود... فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز می کرد و بهترین راه را انتخاب می کرد.. اگر می خواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟! باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود. اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچ وقت با هیچ کس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟! فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت: باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمی گم که روح الله همچی کاری کرده.. در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد: مامان! من سرمام هست، میشه بریم خونه؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا