خدایا:
چشم به راه دوختن
و دل به اندیشه تباه فروختن،
راه و رسم انتظار نیست.
به ما راه و رسم انتظار بیاموز!
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز حرکت کاروان اسرای کربلا از کوفه به سمت شام
پ.ن: وقتی شور با شعور همراه می شود
#مداحی_تراز
@ranggarang
🌹و كانَ عَليُّ بُن الْحُسَينِ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيهِما يَقُولُ: اِنّى لاَُحِبُّ اَنْ اُداوِمَ عَلَى الْعَمَلَ وَاِنْ قَلَّ.
✍️امام سجاد عليه السلام فرمودند: من دوست دارم، كار «نيك» را ادامه دهم اگر چـه كم بـاشــد.
📚اصول كافى، ج۳، ص۱۳۰
#محرم
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️حجت الاسلام دانشمند: #شهید_حججی !
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 دستهای #شهدای_غواص را
آمریکاییها بسته بودند!
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹#آيت_الله_العظمی_جوادی_آملی:
«آدم دروغگو خواب خوب نمیبیند...»
@ranggarang
امروز ۲۰ محرم شهادت بی بی شریفه دخترامام حسن مجتبی علیه السلام هست
باخواندن دورکعت نمازویک یس و۱۰۰صلوات روحشوشادکنیدوحوائجتون را بخواهید
اللهم عجل لولیک الفرج
بانویی که هیچ بیماری را دست خالی برنمیگرداند 😭😭
بانو سیده شریفه کیست؟؟
بنت الحسن علیه السلام بانویی ست که کمتر از ایشان در مجالس عزای اباعبدالله علیه السلام یاد میشود..
بانو شریفه سلام الله علیها دختر امام حسن علیه السلام و خواهر حضرت قاسم و حضرت عبدالله بن حسن است
🏴 مسیر طولانی و پرپیچ و خم جاده های خاکی و آسفالت را میان نخلستان ها و از روی انشعاب های «فرات» تا رسیدن آستان مقدّس مزارش طی می کنیم.
از ابتدای کوچه و بازاری که به مرقد مطهّرش منتهی می شود، فضای خالی ای روی دیوارها پیدا نمی شود که روی آن بنر، پلاکارد یا پارچه ای که روی آن، از حضرتش تقدیر و تشکر شده، نصب نباشد.
#کانال_حج_و_زیارت 👇
🕋🕌http://eitaa.com/joinchat/1308688696Ce16b49f1d1
27.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و سیق...😭
این کلیپ خیلی جالب و حیرت انگیزه... ببینید و لذت ببرید👆
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای نخستین بار
شهید حاج قاسم سلیمانی:
این غلط است که ما فکر کنیم چون ما درون کشور خودمان مشکل داریم، پس نباید به فلسطین بپردازیم.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 غلام سیاه امام حسین علیه السلام
🎙حجت الاسلام عالی
@ranggarang
💎رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#_قسمت_7
راحیل🧕🏻
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خوان است...
بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوهاش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد.
البته نمی توانم همهی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم مینشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم میگوید.
حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود.
وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دستهی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان_
💢ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_8
آرش🙍🏻♂
دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد. با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد. مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش.
گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه و فکر خودم هم به اوچسب شده بود.
داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را با او تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. دیگر خودم را درک نمیکردم. واقعا چه بلایی بر سرم آمده بود.
وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود.
بادیدنش که روی صندلیاش نشسته بود. شوکه شدم.
جالب بود اوهم نگاهش به در بود. بادیدنم سرش را پایین انداخت. تپش قلبم بالارفت.
یعنی اوهم به من فکر می کند؟
باشنیدن صدای سعید برگشتم.
ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟
ــ با اخم نگاهش کردم.
–حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟
صدایش را پایین آورد.
–مگه چی گفتم حالا؟
چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟ گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟
ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه.
بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بنشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم. با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود.
اکثر وقت ها نگاهش پایین است. از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد. چون نگاه و توجهاش را دلم می خواست.
سر جایم نشستم.
جزوهام را در آوردم به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم. گاهی که سرش را به طرف سارا می چرخواند تا حرفش را بزند، نیم رخش در، دیدم قرار می گرفت. نگاهش می کردم. امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته، جقههایی به رنگ لیمویی.
واقعا خوش سلیقه است.
یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت.
انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شد. چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند. به دستهایش نگاه می کردو حرف میزد.
با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم. سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من.
با خودم گفتم او که حواسش پرت نمیشود. اصلا مگر حواسش به من هست که بخواهد...
با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی.
سارا فوری گفت:
–امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟ بهارو سعیدو...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه، کلی کار دارم.
اخمی کردو گفت:
–بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها...
نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت و روی سارا و من چرخید.
ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند...
الان وقت این حرفها را زدن بود. آن هم جلو دختر مردم آخه...
خیلی کلافه گفتم:
– حالا بعد از کلاس حرف می زنیم.
بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو من هم گفتم:
– کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم.
راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که به او گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت:
–شما برید من باید برم خونه.
با عجله وسایلش را جمع کرد و راه افتاد.
پشت سرش رفتم و صدایش کردم. ایستاد و برگشت.
– خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
–بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر.
– اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ...
حرفم را قطع کرد.
–نه ممنون، من خودم می رم لازم نیست.
ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم.
خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید"
ــ خوب اینجا بپرسید.
ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که.
کلافه نگاهم کرد.
–باشه پس تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفتم، چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری میکنم.
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️حسین جان!
به هردری زده ام اربعین حرم باشم
اگرنشد بیایم،مکن فراموشم...
#شبتون_حسینی
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#سلام_امام_زمانم❣
سلام بر مهدى امّتها✋
سلام بر هدایت گر قلوب
سلام حضرت آرامش
هر کجا اسم شما را میبینم
هر کجا که نامتان به میان میآید
حال دل همه خوب میشود
چه رسد به اینکه صدای اناالمهدی تان
در گوش زمین بپیچد ... !
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🤲
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرج
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خدا اعتماد کن ...🌿
و هیچ وقت نا امید نشو،
همه چیز در بهترین زمان ممکن
برات اتفاق می افته...
صبور باش ...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬پدر و مادر دو اسم اعظم خدا هستند...
🎙️حجت الاسلام #دارستانی
@ranggarang
از عزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
🌻"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، اورا در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.
🌻"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
🌻"ترسم" زمانی بودکه خداوندبه من امرکرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد.
و زمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
💔🩸🩸
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ی_حسّ_خوب
و اما عشق
یک واژه ساده اما بسیار سنگین که شاید روزانه بارها میشنویم و بارها به زبان می آوریم اما هرگز از طعم واقعی آن چیزی با خود زمزمه نمیکنیم
و کودکان با نگاهی کاملا متفاوت به کمبودهای ما نگاه میکنند و با عشق به آن متفاوت می نگرند... 💓
💔👀
@ranggarang