eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این کلیپ جوری جیگرتون حال میاد که شیرینیش ساعتها زیر زبونتون میمونه والله هر بار این کلیپ رو دیدم مزه شیرینی بالاتر از عسل زیر زبونم حس کردم 💪💪💪💪💪💪🥲🥲🥲 @ranggarang
امام علی(ع): کسی که کمتر اعتماد کند، به سلامت ماند؛ کسی که زیاد اعتماد کند، پشیمان می‌شود @ranggarang
💠حاج اسماعیل دولابی؛ 🔸در جوانی اسبی داشتم. وقتی از کنار دیواری عبور می‌کرد و سایه‌اش به دیوار می‌افتاد، اسبم به آن نگاه و خیال می‌کرد اسب دیگری است. به همین خاطر خرناس می‌کشید و سعی می‌کرد از آن جلو بزند و، چون هرچه تند می‌رفت، می‌دید هنوز از سایه‌اش جلو نیفتاده است؛ باز هم به سرعتش اضافه می‌کرد تا حدی که اگر این جریان ادامه پیدا می‌کرد مرا به کشتن می‌داد. اما دیوار تمام می‌شد و سایه‌اش از بین می‌رفت، آرام می‌گرفت. 🔸در دنیا وقتی به دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست می‌خواهد در جنبه‌های دنیوی از آن‌ها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران باز نگهش نداری، تو را به نابودی می‌کشد. @ranggarang
📚 وام قرض الحسنۀ مشروط 💠 سؤال: بنده برای گرفتن وام (قرض)، ۵۰ میلیون تومان در بانک قرض الحسنه، سپرده گذاری کردم و شرط شده که بعد از چند ماه می توانم دو برابر پولم (یعنی ۱۰۰ میلیون با سود ۴ درصد) وام بگیرم و اینکه حق برداشت ۵۰ میلیون را تا پرداخت تمام اقساط وام نخواهم داشت؛ آیا این وام از نظر شرعی اشکال ندارد؟ ✅ جواب: اگر دادن مبلغی به صندوق به این عنوان باشد که آن پول برای مدتی نزد صندوق به صورت قرض بماند به این شرط که صندوق هم پس از آن مدت، وامی در اختیار شما قرار دهد یا وام، مشروط به سپرده گذاری قبلی یا مشروط به انسداد مبلغی نزد بانک باشد، ربا و حرام است، هرچند اصل وام (قرض) صحیح است. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥امیری که کبیر شد! ✌🏻 شهید چه حیف شد 💔 💥موافقین بهترین وزیر امور خارجه ایران بود؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
تازه حقوق گرفته بود از بازار تجریش رد میشد خانمی نشسته بود دستفروشی میکرد ابوعباس گفت: همه اش چند؟ همه ی بساط خانم را خرید، گفت: هر یک دقیقه که زودتر بفروشد به خانه برود بهتر است.... ابوعباس توسط آمریکایی ها در عراق اسیر شد ، او همچنان در عراق در اسارت است برای آزادی اش دعا کنید 🗣 آقای تحلیلگر 🇮🇷✌️ @ranggarang
🔴 فکر کنم از میان برعندازان جمهوری اسلامی، فقط این دو نفر هستند که تو دولت جدید پست نگرفتن!😂😐🤦‍♂ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اینقدر که دشمنان‌مون صحبت‌های حضرت آقا و سید حسن نصرالله رو دنبال می‌کنند اگه ما و مسئولان‌مون دنبال می‌کردیم، الان اوضاع‌مون بهشت بود!🙂 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴درس اخلاق زیبای مقام معظم رهبری سه عملی که انسان را از خیانت کردن حفظ میکند. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ خاطرات شنیده نشده از رئیس‌جمهور شهید / بدون تعارف با همسر شهید رئیسی روحش شاد 🖤 @ranggarang
🦋 فرازهایی از دست‌نوشته‌های 🌹 ✌️ رتبه اول کنکور پزشکی سال ۶۴ ...☝️☝️ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚زائر اربعینی که عکس شهیدی را حمل می‌کند که حواسش به او بوده! با این‌که او را نمی‌شناخت🥲 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن با صدای اذان گوشی‌ام، از خواب بیدار شدم، مامان نبود. رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مامان نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم. ازخدا خواستم کمکم کند تا فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم. بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم، چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همهی رفتارش باب میلم بود چکار می کردم. سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم. داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت. بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم: – شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم. بیایید صبحونه بخورید. اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت: – چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟ دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: – برام دعا کن. با صدای بغض آلودی گفت: –انشاالله همه چی درست میشه. موقع پوشیدن کفش هایم مامان لقمه ایی دستم داد. –حداقل اینو بخور ضعف نکنی. ــ ممنونم مامان جان. مامان کمی مِن ومِن کردوگفت: –راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره. جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم: –چشم. سعیده جلو در امد. –صبر کن تا یه جا می رسونمت. نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم: – نه اصلا، خودم برم راحت ترم. نگاهم را دنبال کردو گفت: –الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت: –بریم، حل شد. دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم. – چقدر آشناست. خندید و گفت: –مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟ اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم. ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه... همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت: – بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت. فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟ لبخندی زدم. – یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ ــ باشه بگو. ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی. من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم. سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخوادو دنبالش بره، زورکی و اجباری دردرازمدت باعث تنفر میشه. حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست... همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد. نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود. سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد. –پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیروسیاحت کنم. از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد. آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم. ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام دادو حالش را پرسید. آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت: –معرفی نمی کنید؟ چشم غره ایی به سعیده رفتم. –دختر خالم هستند. آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت: – همون دختر خالتون که تصادف ... نگذاشتم ادامه بدهد. –بله. سعیده خنده ایی کردو گفت: – فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه. اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش به من نزدیک شدو گفت: –چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: – جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من... با اخم نگاهش کردم. – مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟ در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم. کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست. بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود. از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم. وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شایدهم عصبانی شده بودجا عوض کرده‌ام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم. برای این که پیروز این نبرد باشم گوشی‌ام رااز کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم. بالاخره آرش رفت و جای قبلی‌اش پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم. کلاس های بعدی‌ام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم. با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلی‌اش برگشته بود. وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زدو بچه را به من سپردو رفت. ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگی‌ام، کلی اسباب بازی ریختم جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود. چقدر دل کندن سخت است. بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد. به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد. بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف هارا می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دحترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد. ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت: – امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم. ــ چه برنامه ایی؟ ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید. – آخه کجا؟ من نباید بدونم؟ ــ چون امروز آخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بزارید به حساب تشکر.الانم اونا رو نشورید، بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارهاروبی توقع انجام می دید. به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم. از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم: –من که کاری نکردم، الان آماده میشم. ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون. بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت. ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است. اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس. تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخوداگاه پرسیدم: –شماجنگ رفتید؟ عمیق نگاهم کرد. –نه، سنم کم بودبرای رفتن. نگاهش راپدرانه برداشت کردم و قدوهیکلش روازنظرگذراندم وگفتم: –شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید. خندیدوپرسید؟ چطور؟ –خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید. فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص باآن دندانهای سفیدویک دستش. حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده بابلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی راازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند. بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید: –اگه ناراحت میشیدبریم؟ 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐شب ها آرامشی دارند✨ ⭐از جنس خدا✨ ⭐پروردگارت همواره ⭐با تو همراه است✨ ⭐امشب از همان شب‌هایی‌ست ⭐که برایت یک شب بخیر✨ ⭐خدایی آرزو کردم✨ ‎‌‌@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بســــــــــم الله الرحــمن الرحیـــــــم🌹
🍀یـٰارَبِّ محمّد ┊بِـحَـقِ‏ّ محمّد ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸محمّد بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀 یـٰارَبِّ علی ┊بِـحَـقِ‏ّ علی ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸علی بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ فاطمه ┊بِـحَـقِ‏ّ فاطمه ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌷فاطمه بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ الحسن‌بن‌علی ┊بِـحَـقِ‏ّ حسن‌بن‌علی ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸حسن‌بن‌علی بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ الحسین‌بن‌علی ┊بِـحَـقِ‏ّ حسین‌بن‌علی ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸حسین‌بن‌علی بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ علی‌بن‌الحسین ┊بِـحَـقِ‏ّ علی‌بن‌الحسین ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸علی‌بن‌الحسین بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ محمّدبن‌علی ┊بِـحَـقِ‏ّ محمّدبن‌علی ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸محمّدبن‌علی بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ جعفربن‌محمّد ┊بِـحَـقِ‏ّ جعفربن‌محمّد ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸جعفربن‌محمّد بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ موسی‌بن‌جعفر ┊بِـحَـقِ‏ّ موسی‌بن‌جعفر ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸موسی‌بن‌جعفر بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ علی‌بن‌موسیٰ ┊بِـحَـقِ‏ّ علی‌بن‌موسیٰ ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸علی‌بن‌موسیٰ بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ محمّدبن‌علی ┊بِـحَـقِ‏ّ محمّدبن‌علی ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸محمّدبن‌علی بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ علی‌بن‌محمّد ┊بِـحَـقِ‏ّ علی‌بن‌محمّد ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸علی‌بن‌محمّد بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة 🍀یـٰارَبِّ حسن‌بن‌علی ┊بِـحَـقِ‏ّ حسن‌بن‌علی ✨اِشْـفِ صَـدرِ 🌸حسن‌بن‌علی بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة یـٰارَبِّ الحُجَّة ┊بِـحَـقِ‏ّ الحُجَّة اِشْـفِ صَـدرِ الحُجَّة بِـظُـهُـورِٱلْـحُـجَّـة @ranggarang
✨امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند: به جرّاح مدائنى فرمودند: آيا به تو بگويم كه مكارم اخلاق چيست؟ گذشت كردن از مردم، سهيم كردن برادر (دينى) در مال خود و بسيار به ياد خدا بودن.✨ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) درباره امام مهدی (علیه‌السلام) فرمودند: صَاحِبُ‏ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِيدُ الطَّرِيدُ الْفَرِيدُ الْوَحِيدُ. صاحب اين امر شريد (آواره) و طريد (كنار گذاشته شده) و فريد (تک) و وحيد (تنها) است. 📗كمال الدين، ج۱، ص۳۰۳، باب۲۶ ༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༴༅༴༅༴༅ ✍این حدیث چقدر دل را می‌لرزاند! ● این حدیث چقدر دل را می‌سوزاند! ● چقدر باید آه و ناله سر داد! ● در غروبی غمگین و گوشه‌ای خلوت می‌توان با این حدیث، سیر گریست. ● یک بار که با دقتِ در معانیِ واژه هایش بخوانی اش، بغضی گلوگیر راه نفست را می‌گیرد. ● این واژه‌ها می‌تواند برای یک شیعه‌ی منتظرِ امام زمان علیه‌السلام، یک فاجعه باشد. ● آیا واقعاََ ما منتظر ظهوریم؟ ● آیا واقعا مطیع و سر به فرمان او هستیم؟ ● آیا مثل یک فرد منتظر مهمان، هم خود را آماده کرده‌ایم و هم هر روز چندین بار به یادش می‌افتیم و طبق فرمانش هر روز فراوان برای فرجش دعا می‌کنیم؟ ● اگر از خانواده ما کسی گُم شود بی تردید هر روز منتظر بازگشتش هستیم، آیا برای بازگشتن یوسف زهرا، همین حس را داریم؟ ● دیگر بس است، وقتش است که این بغض گلو را از راه چشم خالی کنیم و در فراق یوسف زهرا، خون گریه کنیم... ༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༴༅༅༴༅༴༅༴༅ اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 ماجرای هدیه ای که در حسینیه امام خمینی به اعضای دولت داده شد @ranggarang