5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌✅قابل توجه زنان ودختران بیحجاب، که میگن کی گفته شهدا برای حجاب جنگیدن ،انقلابی عزیز، لطفااین کليپ👆 براش بفرست حداقل بخودش نیومد، تو دینتو به شهدا،ادا کردی والسلام یاعلی 🙏❌
@ranggarang
.
خدایا شکرت
برای مهربانی بی مانندت ،
برای سخاوت بی پایانت ،
برای رحمت عالَم گسترت
و برای هر آنچه برایم مقدر می سازی...
هزاران بار شکر ای بخشنده ترین 🙏🌸
#شکرگزاری
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌کلیپ تصویری
💫،تاثیر نماز بر ژن های بدن و
رفع تمام بیماری ها ،طبق آزمایشات علمی
💫بعداز دیدن کلیپ باور خواهی کرد #نماز چه تأثیری بر بدن داره🤲
@ranggarang
#سخن_بزرگان
مهمترین اسراف ؛
اسراف عمر است ..
نه اسراف آب و نان ..
بدترین مثالِ ه
"ان الله لایحب المسرفین"
اسراف عمر است ..
چون چیزی،
گرانبهاتر از عمر نیست ..🍃🍃🍃
#الهی_قمشهای
@ranggarang
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سلام ،صبح یکشنبه همهی شما دوستان بخیروشادی
اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا المقدَّمُ المَامُول
خواستم از "دردم" بگویم...
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م ...
خواستم از "بـﮯ کسـﮯ" ام حرف بزنم...
دیدم 「تنها」 تر از شما در عالم نیست.
خواستم بگویم "دلم از روزگار گرفتـﮧ"...
دیدم خودم در 「خون بـﮧ دل」 کردنِ شما کم نگذاشتـﮧ ام ...
قلم کم آورد ...
بـﮧ راستـﮯ کـﮧ وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیرے نیست.
🍀مولای مهربانی!🍀
ساده و بی پیرایه گویمت ;
««« مرا دریاب »»»
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
بیا و یاریگر یار باش💚🙏
@ranggarang
«شاهزاده ای در خدمت»
قسمت :اول
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم
آغاز:
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد.
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد وگفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....
قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.
خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم.
دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang