eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
فکر می‌کنید فقط ما دلمون برای شهید رئیسی تنگ شده؟! 🔻یکی از کاربران عرب که از قضا سنی و اهل الجزایره توی تیک تاک از شهید داره ویدیو میذاره و حسابی داره ویو میخوره 🔻هنوز هم که هنوزه مسلمانان جهان در سوگ و فراقش هستند‌. کامنت برخیشون خیلی عجیبه که داخل پست میتونید ببینید ‏و هزاران کامنت از عراق و الجزایر و سوریه و ترکیه و روسیه و.... هست که توی چندتا اسکرین شات نمیشه آوردشون 🔻موضوع خیلی عجیب تر این که صاحب این اکانت که گفتم سنی هستش گفته که اصلا امام رضا رو نمیشناخته و توی الجزایر اصلا در مورد امام رضا صحبتی نمیشه و به عشق شهید رئیسی(خادم الرضا) رفته در مورد امام رضا مطاله کرده و عاشق ‏امام رضا شده و برای اولین بار میخواد بیاد مشهد زیارت امام رضا و احتمال شیعه شدنش به خاطر همین موضوع هم هستش. 🔻و خب ما چقدر بیچاره ایم که گیر یه سری از خدا بی خبر افتادیم که این سید خدا رو به خاطر قدرت و پول صبح تا شب تخریب کردن و می‌کنن و کاری جز لجن مال کردن نداشتند...خدا ازشون نگذره... .@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥لیبرال‌های دانشگاه تهران که همیشه در فتنه‌ها صف اول فتنه‌گری و فحش به نظام و انقلاب هستند 💥وقتی دختر شهید رئیسی یک ماه برای مراسمات پدرش مرخصی میخواسته، بهش گفتن برو گواهی فوت پدرتو بیار :) 💥دلم برای رئیسی سوخت ... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتم 🎬: دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : من....من... پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت : توچی؟ می بینم که زبان ما را هم می فهمی...حرف بزن دخترم.. دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد : من می خواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و می گویید رسول خداست...کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟ نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت : ایشان محمدبن عبدالله است ،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده ، خدای او خدای ما ، خدای تمام جهانیان است ، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان می بینیم و نمی بینیم آفریده است ، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است... نجاشی سخن گفت و گفت ، هر حرفی که میزد ، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص در می آمد ، انگار که مطلوب خود را یافته بود ، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش ، اندک اندک نزدیک می شد. نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت : میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟ دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق می لرزید گفت : می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟! نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت : ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش حق است و بر ضمیر حق جویان و حق طلبان می نشیند و سپس رو به دخترک کرد و گفت : بروید و اندکی استراحت کنید ، خستگی سفرتان را که گرفتید ، شما را راهی سفر به مدینه النبی می کنم... با این حرف نجاشی ، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام ، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعل های فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین ،گسترده بودند ، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود ، قرار دادند... اما این زر و زیور و مکان های شاهانه ، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت ، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبرنداشت و الان دل دل می کرد تا بیشتر بشناسدش... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالم ذر چطوریه؟! شــورای هــماهنگی تــبلیــغات اســلامی اســـتـــان تـــهـــــران @ranggarang
🔺ناصر الدوسری کویتی کارشناس سیاسی  نوشت: 🔹اگرحزب الله نبود بیروت صهیونیستی شده بود. 🔹اگر انصارالله نبود صنعاء تابع سعودی شده بود. 🔹اگر حشدالشعبی الشعبی نبود امروز داعش در عراق حکومت می کرد. 🔹اگر ارتش سوریه نبود سوریه امروز عثمانی شده بود. 🔹اگر ایران نبود آمریکا به همه خواسته‌هایش در منطقه رسیده بود. جانم فدای ایران @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تلاوت حیرت انگیز قاری نوجوان ایرانی در محفل قرآنی ۸۵ هزار نفری لاهور پاکستان @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 💢عقربی که پنج نفر را می خورد ✍پیامبر خدا (ص) فرمودند: در روز قیامت، از داخل جهنم عقربی خارج می شود که سر آن عقرب در آسمان هفتم است و دُمش در ته زمین و دهانش هم از مشرق تا مغرب است. آن عقرب مےگوید : «أَینَ مَن حارَبَ اللهَ و رَسُولَه؟» آنهایی که با خدا و پیامبر خدا جنگ داشتند کجا هستند؟ ✅جبرئیل فرود می آید و می پرسد: «چه کسانی را می خواهی؟ مقصودت از کسانی که با خدا و پیامبر خدا در جنگ بودند چه کسانی است؟» عقرب می گوید: آنها پنج نفرند و من می خواهم آنها را ببلعم: ❶ اول تارِکُ الصَّلوة: آن کسی که بی نماز از دنیا رفته است، مخصوصاً اگر منکر هم بوده و نماز را قبول نداشته که دیگر هیچ! این عقرب می گوید من ارادۀ تارک الصلوة را دارم. او با خدا و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در جنگ بوده است. ❷ دوم مانِعُ الزَّکاة: کشاورزی که گندم داشته اما زکاتش را نمی داده، گاو و گوسفندش در حد نصاب بوده زکات نمی داده، طلا به میزان بیست مثقال داشته زکاتش را نمی داده، این عقرب می گوید: من به دنبال کسانی هستم که در دنیا زکات نمی دادند. ❸ سوم آکِلُ الرِّبا: کسانی که نزول می خوردند. در زمان ما هستند کسانی که پول می دهند و نزولش را سر ماه می گیرند. چه قدر گناه دارد. ❹ چهارم شارِبِ الخَمر: کسانی که شراب می خورند، چهارمین گروهی هستند که آن عقرب به دنبالشان هست. ❺ پنجم قَومٌ یُحَدِّثُونَ فِی المَسجِدِ حَدیثَ الدُّنیا: مردمی که در مسجد می نشینند و به جای اینکه مباحثه کنند، درس بخوانند، دعا بخوانند، حرف آخرت و مسائل شرعی و قرآن و مفاتیح بزنند، از دنیا صحبت می کنند: امروز دلار چند بود؟ طلا مظنه اش چه قدر بود؟ شنیده ام بالا رفته؟! این حرف ها جایش در مسجد نیست. آن عقرب به دنبال کسانی است که در مسجد از دنیا حرف بزنند. 📚برگرفته از کتاب در محضر مجتهدی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ملاحسین قلی همدانی رحمت الله علیه؛ کثرت اشتغال به مباهات و شوخی بسیار کردن و لغو گفتن و گوش به اراجیف دادن، قلب را می‌میراند ... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جایی شهید چمران خیلی زیبا مناجات می‌کنه؛ خدایا مرا به خاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می‌کنم ببخش ...🌺 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن شما هیچ وقت به ضرر کسی راضی نمیشید. باتعریف هایی که آقاکمیل از شما کرد، فهمیدم شما برای من از سرمم زیادید،ولی... سکوت کوتاهی کردو آرومتر ادامه داد:بر من منت بگذارید بانو...انگار ذوقش دوباره برگشته بود. مکثی کردم و گفتم: آقا آرش لطفا قبل از هر صحبتی خوب فکراتونو بکنید، لطفا برای یک روز هم که شده احساستون رو بزارید کنار با منطق به این موضوع فکر کنید. اگه شما بخواهید با کسی مثل من زندگی کنید ممکنه براتون سخت باشه ها، البته منظورم برای شما با این تفکر ممکنه سخت باشه. همینطور این سختی برای منم هست، حتی برای خانواده هامونم ممکنه سخت باشه. لطفا تا وقتی قرار بزاریم واسه حرف زدن همه ی جوانب رو بسنجید.بااجازتون من دیگه باید قطع کنم... خیالتون راحت باشه. من فکرام رو کردم. باشه، پس فعلا خداحافظ. به خانواده سلام برسونید. خداحافظ. گوشی را روی تختم انداختم. نمی دانستم باید چکار کنم. هنوز خوب آرش را نمی شناختم، نمی دانستم خانواده‌اش چه تفکری دارند. هر چه فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تنها راه، آشنایی بیشتروشناخت بیشتره. می دانستم ما هیچ وجهه مشترکی باهم نداشتیم، ولی حرفهای کمیل هم فکرم را مشغول کرده بود. آنقدر برای زندگی آینده‌ام در ذهنم برنامه داشتم، ولی نمی دانم چرا وقتی آرش را در کنارم تصور می کنم رسیدن به اونها را سخت و دست نیافتنی می بینم. نمی دانستم قبول کردن آرش درسته یا رد کردنش... نیت کردم هفته ی بعد سه روز روزه بگیرم تا خدا راهی را جلوی پایم قراردهد. روز سیزده بدر خانواده خاله به خانه ی ماامدند. پدر سعیده مرد آرام و کم حرفی بود، برای کشیدن سیگارش گاهی میرفت بیرون می رفت و برمی گشت. چون می دانست مامانم به دود سیگار چقدر حساس است. سرش را با تلویزیون نگاه کردن گرم می کرد. سعیده یک خواهرو برادر کوچکتر از خودش داشت، که مدام سر به سر هم می گذاشتند و مارا می خنداندند. بعد از ناهار، همه با هم کمک کردیم ظرف ها را شستیم و جمع و جور کردیم. پدر سعیده به اتاق رفت، تا چرتی بزند. اسرا پیشنهاد داد اسم فامیل بازی کنیم. دوگروه تشکیل دادیم خانواده ماو خاله. مسعود برادر سعیده هم داور شد. بازی را از حروف های سخت شروع کردیم. اولین حروف را مسعود "ژ" انتخاب کرد. مامان دستش فرز بود و ما زودتر تمام کردیم. وقتی داور چیزهایی راکه آنها نوشته بودند را خواند، همه از خنده روده بر شدیم. مثلا: اشیا را نوشته بودند، ژاکت مصنوعی...اسرا گفت: – خاله جان ژاکت خودش شیء حساب میشه دیگه...خاله با خنده گفت:مصنوعیش واسه محکم کاریه خاله. یااسم حیوان را نوشته بودند ژانگولر...اسرا همونطور که از خنده روی پایش میزد گفت:خاااله...این که حیوان نیست، اداهای شعبده بازا یا اونا که میرن رو طناب و اینا رو میگن. خاله قری به گردنش دادو گفت:وا اسرا خانم فکر کردی ما نمیدونیم حیون از "ژ" میشه"ژوژه" اگه درست می نوشتیم که اینقدر نمی خندیدید، ما خودمونو فنا کردیم خاله. اسرا ذوق زده رفت کنار خاله نشست و گفت: –من با گروه خاله اینا، سعیده تو برو با ماما اینا...اینجا بیشتر خوش می گذره... حدود یک ساعتی بازی کردیم که همه اش به خنده گذشت.بعد از آن خاله برایمان کلی از خاطرات بچگی‌اش با مامان تعریف کرد. حرفهای خاله که تمام شد، سعیده سرش را روی شانه ی مامان گذاشت و گفت: –خاله برامون شعر می خونی؟ مامان بوسه ایی روی موهای سعیده زدو گفت: از هر کی می خوای بخونم برو کتابش رو بیار، تو کتابخونس خاله. سعیده رفت و با دیوان شهریار برگشت و مامان کتاب را باز کردو نگاه عمیقی به صفحه ی کتاب انداخت، بعد نفسش را بیرون دادوشروع کرد به خوندن کرد. شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم همه به کاری و من دست شسته از همه کاری همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم. مامان با لبخند نگاهی به جمع انداخت، همه تو حال و هوای خودشان بودند. کتاب را بست و بلند شدوگفت: – بچه ها برم براتون میوه بیارم. 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آقا یوسفم از خواب بلند شدو گفت:چایی داریم؟ مامان از آشپز خونه گفت:الان دم می کنم. آرش🙍🏻‍♂ فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید... دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد. با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم. فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست. امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به دردوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بارهجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود. با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم. باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید... آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت. سعید پرسید:چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا. جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم. رو به سعید گفتم: –دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟ معترضانه گفت: –خیلی خوب بابابزرگ کلاس... به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت: –مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟ لبخندی زدم وآرام گفتم: –بیست و هفت سال ناقابل. عرفان چشم هایش گردشدو گفت: –واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟ لبخندزدم.تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم: –جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه. عرفان خنده ی بی صدایی کردو گفت: – پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ. با اشاره به سعید گفتم: –خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت: پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟ هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت: آقای سمیعی اونجا خبریه؟ ــ سرم را پایین انداختم و گفتم:نه استاد. خدارو شکر از این استادگیرا نیست. بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم. دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم. روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم. چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد... باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش امد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم امد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود. سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید: – استاد نیومده؟ چرا امده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. امدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم: –راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم. با تعجب نگاهم کردوگفت: ممنونم، خوبه. بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت: فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟ ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی. از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت: –با اجازه.بعداز کنارم رد شد. آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم. همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل امده بود، موقع برخوردبا آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 @ranggarang
تنها خــداست❣ که میداند بهترین❣ در زنــدگـی تــو  چگونه معنا می‌شود❣ من آن بهترین را امشب❣ بـرایت از خــدا میخواهم❣ خـدایا بـهترین ها را نصیب❣ دوستـان و عـزیـزانم بگـردان❣ شبتون در  سـایه لطـف الـهی ❣           @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋💐 💖❤ به حسن و خلق و وفا کس به یارما نرسد🌼 تو را در این سخن انکار کار ما نرسد🌹 اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند 🌺 کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد💚 🍃🌸 ️الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌸🍃 🌼🍃 🤲💚 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃 صبحتون امام زمانی @ranggarang
♨️ذکری برای کمک طلبی از امام زمان ارواحنا فداه 🔸در طول شبانه‌روز ساعتی مشخص به حضرت متوسل شوید؛ برای این منظور، دستورالعمل‌های مختلفی هست، از عبادات مؤثر در توسل و توجه به ساحت مقدس عجل الله فرجه، آن حضرت است. برخی علما و شیفتگان حضرت، آن را جزء برنامه‌های روزانه خود می‌دانسته اند. دست‌کم خواندن این نماز هفته‌ای یک بار در روز نباید فراموش شود. 🔸 یکی از دستورهای مرحوم آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری برای توسل و توجه به ساحت مقدس حضرت ولی‌عصر، ذکر «المُستعانُ بِکَ یَابن الحسن» است. این ذکر برای استمداد و کمک طلبی از ساحت مقدس حضرت بسیار ممتاز است. عدد این ذکر «۵۷۰» بار است. 🖋حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ جعفر ناصری @ranggarang
♨️ مومن بودن به شرط وجود سه خصلت! 🔸امام‌رضا عليه السلام فرمودند :  تا سه خصلت در مؤمن نباشد ، مؤمن نيست:  ۱_خصلتى از پروردگارش،  ۲_خصلتى از پيامبرش صلى الله عليه و آله ۳_ و خصلتى از ولىّ خدا . امّا ✅ خصلت پروردگارش، نهفتن راز است؛ ✅و خصلت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، ملايمت با مردم است؛ ✅و خصلت ولىّ خدا، شكيبایی در تنگنا و سختى است. 📚 تحف‌العقول،ص۴۴۲ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدرم را خدا بیامرزد مرد سنگ و زغال و آهن بود سال‌های دراز عمرش را کارگر بود اهل معدن بود 🖤