⭕️ حتی خارجی ها هم فهمیدند...
🔻میگه این رئیس جمهور خیلی ضعیفه قبلی مثل یک شیر بود...👌
@ranggarang
تحلیلگر روس میگه که:
"اگر او زنده بود،هیچ یک از این اتفاقات نمی افتاد.
دنیا سزاوار این است که بداند: چه کسانی و با چه اهدافی مسئول مرگ(شهادت) رئیسی بودند؟"
دیگه تمام دنیا فهمیدن...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دختر شهید رکن آبادی در گفتگو با المیادین: پدرم بعد از سفر حج اش بدنبال آن بود که به یمن برود.
نمیدانم که سعودی از این ماجرا مطلع شده بود یا نه.
🥀 به هیچ عنوان اینکه در ازدحام منا فوت شده باشد را قبول نداریم.
پدرم را از روی موهایش شناسایی کردیم. افسر سعودی به من گفت این را ببین این موها باید موی پدر تو باشد چرا که وقتی موهایش خیس می شد به این شکل در می آمد.
من از او پرسیدم تو از کجا میدانی من دختر او هستم برای من دانستن این موضوع طبیعی است؟!
#سالروزشهادت
#شهیدغضنفررکن_آبادی
#یادشهداباصلوات🥀
@ranggarang
#افزایش_ظرفیت_روحی 87
✅☢️ موضوع بعدی در مورد امتحانات الهی اینه که ما باید روی یه باور مهم کار کنیم:
✅ اینکه عملکرد درست در امتحانات الهی بسیاااار مهم هست... "بی نهایت مهم هست..."
- ببخشید چرا بی نهایت؟ این که یه سری امتحانات ساده و روزمره هست!🤔
- چون ما قراره بعدا با ....
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_91
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید.
آب میوه را گرفت و گفت:
–خودتون خوبید؟
–شما خوب باشید، خوبم.
ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا.
قسمت رو ما خودمون می سازیم.
نگاه گنگی به من انداخت و پرسید:
–به خاطر خدا؟
نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت.
نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم.
راحیل هنوز در همان حالت بود.صدایش زدم جواب نداد، بلند شدو گفت:
– باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم وکشیدم به طرف نیمکت و گفتم:
– لطفا بشین.
برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت:
– استاد راهمون نمیده ها.
نگران گفتم:
– با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه)
دوتا مک به نی زدو دوباره بلند شدو گفت:
– باید زودتر بریم.
بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانه ی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم:
–فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه.
برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت:
–ممنونم.
وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همه ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من.
بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد.
چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیردو من نگویم که هنوز خبر نداده.
از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر بااو آشنا شود.
بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمدو کنارم نشست وگفت:
–میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید...
ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می ترسم...
مادرم با تعجب حرفم را بریدو گفت:
–چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟
ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه...
بعد آرام ادامه دادم:
– انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم.
–کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا...
نذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
–نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه.
بلند شدم که به اتاقم بروم، مامان گفت:
–میوه بخور بعد.
دلخور گفتم:
–دیگه از گلوم پایین نمیره.
روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم.
اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت:
–بله.
نوشتم:
–یه دنیا دلم گرفته.
چند دقیقه ای طول کشیدو پیام داد:
– می خواهید حالتون خوب بشه؟
نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم:
ــ آره خب.
ــ با خدا حرف بزنید.
نوشتم:
– باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی...
ــ حرف از محالات نزنید.
برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد.
همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_92
دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار و به امدنش نگاه می کردم.
آنقدر دلتنگش بودم که نمیتوانستم چشم ازاو بردارم. با دوستش سرگرم صحبت بود. نزدیک که شد، نگاهش سُر خوردو در چشم هایم افتاد، لبهایش به لبخند کش امد. تعجب کردم، احساس کردم چشم هایش برق می زنند.
لب زدم و با سر سلام کردم. او هم با بازوبسته کردن چشم هایش جواب داد. لبخندش جمع نمیشد. پر از انرژی مثبت شدم. کاش میشد دلیل خوشحالیاش را بپرسم.
گوشی را برداشتم و فوری پیام دادم ، تا دلیلش را بدانم. حسی به من می گفت این خوشحالیاش مربوط به من است.
بعد از این که پیام دادم، منتظر جواب ماندم، ولی خبری نشد. از انتهای سالن استاد را دیدم که به طرف کلاس می آمد.
وارد کلاس شدم، نگاهمان به هم افتاد و اشاره ی نا محسوسی به گوشیام کردم، و به او فهماندم که گوشیاش را چک کند.
بعد از این که استاد امد و شروع به صحبت کرد.
صدای پیامش امد. باز کردم نوشته بود:
–مامان گفت: برای آشنایی می تونید بیایید.
انگار دنیا را یک جا به من دادند. آنقدر خوشحال شدم که با صدای بلند، همانطور که به صفحه ی گوشیام نگاه می کردم، گفتم:
–واقعا؟
سکوتی در کلاس حکم فرما شدو همه نگاهشان به طرفم کشیده شد. بی اختیار به استاد نگاه کردم و با نگاه سوالیش مواجه شدم. فقط توانستم با همان لبخندی که روی لبم بودبگویم.
– عذر می خوام استاد، دست خودم نبود. یک لحظه با خودم گفتم اگر استاد از کلاس اخراجم هم کند ارزشش را دارد.
ولی استاد حرفی نزدو صحبتش را ادامه داد.چشمم به راحیل افتاد او هم نگاهم می کردوچشمهایش می خندید. انگار ازچشم هایم فهمید که هنوز باورم نشده و چشم هایش را آرام بازو بسته کرد. با این کارش آنقدر به من هیجان داد که دیگر نتوانستم بنشینم.
از استاد اجازه گرفتم وازکلاس بیرون رفتم.. به هوای آزاد احتیاج داشتم. دلم می خواست زودتر به مادر خبر بدهم. ولی اول باید از راحیل روز و ساعتش را می پرسیدم. پیام دادم و او هم جواب داد که آخر هفته بعد از ظهر.
نتوانستم دیگر صبر کنم با ذوق به مادرم زنگ زدم، صدای خواب آلوش از پشت گوشی امد.
الوو...
با هیجان گفتم:
– سلام مامان جان، صبح به خیر، هنوز خوابی؟یه خبرخوش برات دارم،
که تا بشنوی کلا خواب از سرت می پره.
ــ چی شده؟
ــ الان راحیل بهم گفت که آخر هفته می تونیم بریم خونشون، واسه...
ــ اوووه، منم گفتم چی شده حالا، من رو از خواب بیدار کردی که همین رو بگی؟ خب می ذاشتی شب میومدی می گفتی دیگه.
دقیقا احساس کردم با کاتیوشا زدو برجکم را منهدم کرد. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–خب زنگ زدم خوشحالتون کنم.
خمیازه ایی کشیدوگفت:
–بالاخره علیا مخدره رضایت فرمودند.
ــ مامان جان، همش به خاطر دعاهای شما بوده.
خنده ایی کردو گفت:
– اگه دعاهای من می گرفت که آخر هفته می رفتیم خونه نیلوفراینا خواستگاری.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
– مامان شما که خودتونم پی گیر بودید. نگید که...
ــ پیگیر بودم چون می خواستم زودتر تکلیف تو روشن بشه، منم بدونم چیکار کنم.
نفسش را بیرون دادو گفتم، پس من زنگ بزنم برادرت و...
نه، فعلا اونا نیان بهتره، جلسه خواستگاری نیست که، خودمون دوتا میریم.
پوفی کردو گفت:
–خیلی خوب، فعلا خداحافظ.
به سرعت گوشی را قطع کردو منتظر نماند وخداحافظی کنم.
چه فکر می کردم چه شد.
در محوطه ی دانشگاه با دوستش سوگند روی صندلیهای کنار بوفه نشسته بودندو طبق معمول یک لیوان چایی دست دوستش بودو اوهم چیزی مقابلش نبود. نمی دانم چرا اکثرا چیزی نمی خورد. سوگند طوری با اوصحبت می کرد که احساس کردم از چیزی عصبانی است.
راحیل سرش پایین بود و با گوشه ی کتابی که روی میز بود ور می رفت و گاهی سرش را بالا میاوردو نگاهش می کردو حرفش را تایید می کرد.
خیلی کنجکاو شدم که بدانم باآن تحکم به راحیل چه می گوید.
میزی دقیقا پشت سوگند بود. خیلی آرام رفتم وروی صندلی که پشت سوگند بود نشستم. راحیل چون سرش پایین بود متوجه نشستنم نشد. اگرم سرش را بالا می آورد سوگند جلوی دیدش را گرفته بودو منم پشتم به او بود. گوشیام را در آوردم و خودم را مشغولش نشان دادم. گوشهایم را تیز کردم، شنیدم که می گفت:
– تبش که بخوابه، میشه یه آدم دیگه...زندگی من یادت رفته، تو رو خدا راحیل از تجربیات دیگران استفاده کن، آدم که نباید هر چیزی رو تجربه کنه...این مردا تا خرشون رو پله خوبن، همچی که برن اونور پل، میشن گودزیلانا.
راحیل گفت:
–تو حق داری به خاطر تجربه ی تلخی که داشتی...
ولی من هدفم با تو فرق می کنه، من با خدا معامله کردم. استخاره هم گرفتم، گفتن راه سختیه پر از مشکلات ولی بد نیومد...
انگار حرفش سوگند را عصبانی کردو گفت:
–دختر پس تو که اینو میگی مگه عقلت
کمه، بهش بله گفتی، خب برو با یکی مثل خودت ازدواج کن، به آرامش برس دیگه، اینقدرم اون مامانتو دق نده.
@ranggarang
#نماز_شب
💠آیت الله مظاهری؛
🔸سالک باید بداند که بدون احیاء شبانه به جائی نمیرسد. لااقل باید یک ساعت قبل و بعد از اذان صبح بیدار باشد.
معنا ندارد کسی قصد سیر و سلوک داشته باشد، ولی هنگام اذان صبح خواب باشد.
🔸كسی كه هنگام طلوع فجر خواب باشد، مورد نفرين حيوانات است تا چه رسد به نفرين ملائكه. و از برکاتی که سحرگاهان نصیب اهل دل میشود، محروم میماند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ذوق و شوق نینــــواکرده دلـــم💔
چون هــــوای جبـــهه ها کرده دلم😔
.
#شبتون_شهدایی
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نیت اموات همه اعضای محترم... 👆
@ranggarang
♨️بهترین شيعيان
🔆 «وَ اجْعَلْنِی مِنْ خِیارِ مَوَالِیهِ وَ شِیعَتِهِ ، أَشَدَّهُمْ حُبّاً وَ أَطْوَعَهُمْ لَهُ طَوْعاً وَ أَنْفَذَهُمْ لِأَمْرِهِ وَ أَسْرَعَهُمْ إِلَى مَرْضَاتِهِ وَ أَقْبَلَهُمْ لِقَوْلِهِ وَ أَقْوَمَهُمْ بِأَمْرِهوَ ارْزُقْنِی الشَّهَادَةَ بَینَ یدَیهِ حَتَّى أَلْقَاكَ وَ أَنْتَ عَنِّی رَاض»
🔸 منتظر حقيقى امام عصر عجلاللهتعالیفرجه، براى اينكه در شمار بهترين نزديكان و شيعيان آن بزرگوار قرار گيرد، چند ويژگى را طلب مىكند:
✅ مىخواهد بیش از همه امام خود را دوست داشته باشد. به گونهاى كه از شدت عشق، با هیچ ملامتی از او فاصله نگيرد و با هیچ عتابی، ارادتش به حضرت كم نشود.
✅ خواهان اين است كه بیش از همه امر مولايش را اطاعت كند، فرمان امام بیش از دیگران در او نافذ باشد، و در میان كسانی كه به سرعت به سوی جلب رضایت حضرتش میروند، از همه سریعتر باشد.
✅مايل است بيش از همهى دوستان و شيعيان امام عجّلاللهتعالیفرجه، فرمایشات حضرت را بپذيرد و در اجراى وظايف، قيام به امر آن بزرگوار داشته باشد.
✅تمنا مىكند سرانجامى نيك داشته باشد و در محضر امام خويش به فوز عظيم شهادت نايل گردد. زيرا باور دارد هركس در زمره عاشقان و منتظران واقعى حضرت باشد، حتى اگر در بستر جان دهد، مقام مجاهدى را دارد كه در ركاب امام خويش به شهادت رسيده است.
📗 المزار ، ص١٦٤
📚برگرفته از بیانات استاد بروجردی
#امام_زمان
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیکار کنیم خدا بر ما صلوات بفرسته؟
با یه ذکرِ...🌱👀
#کلیپ😍
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
@ranggarang
داود بن كثير گويد :
محضر امام صادق عليه السلام (در مدينه) نشسته بودم كه بي مقدمه فرمود :
روز پنج شنبه اعمال شما بر من عرضه شد در بين اعمالت ديدم به پسرعمويت صله داده اي
و مرا خوشحال كرد
(هر چند ) مي دانم كه صله تو عمرش را كوتاه و اجلش را مي رساند
داود گفت : پسر عمويم دشمن اهل بيت و ناصبي و خبيث بود و به من خبر رسيد كه او و خانواده اش در مضيقه هستند
پس قبل از حركت (از عراق) به سوي مكه برايش مالي فرستادم و چون به مدينه آمدم حضرت درباره اش خبر داد
📚مجالس شيخ طوسي حديث ٩٢٩
@ranggarang
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
نماز همانند چشمه روان است ، هر زمان كه انسان نماز مى خواند گناهانى كه ميان دو نماز انجام شده از بين مى رود.
📚 تهذيب الأحكام ج۲ ص۲۳۷
@ranggarang
مولا على عليه السلام:
لِكُلِّ شَيءٍ زَكاةٌ، وزَكاةُ العَقلِ احتِمالُ الجُهّالِ
هر چيزى زكاتى دارد و زكات عقل، تحمُّل نادان هاست
غررالحكم
@ranggarang
#امام_رضا علیه السلام:
هرکس با مسلمانی فقیر رو به رو شود و به او سلامی متفاوت با سلامی کند که به ثروت مند میکند، روز قیامت خداوند عزّوجل را دیدار کند در حالی که خدا از او در خشم است...
📒میزان الحکمه ج۹ ص۱۹۵
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبل از اینکه خدا گوشتون رو بپیچونه گناه رو ترک کنید
🎙️آیت الله فاطمی نیا رحمت الله علیه
@ranggarang
♥️روزی حضرت عیسی علیهالسلام از صحرائی
میگذشت در راه به عبادت گاهی رسید
که عابدی در آنجا زندگی میکرد
حضرت با او مشغول سخن گفتن شد
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت
و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت
وقتی چشمش به حضرت عیسی علیهالسلام
و مرد عابد افتاد پایش سست شد
و از رفتن باز ماند
همان جا ایستاد و گفت: خدایا
من از کردار زشت خویش شرمندهام
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند
چه کنم؟!
خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان
بلند کرد و گفت: خدایا مرا در قیامت
با این جوان گناهکار محشور نکن
در این هنگام خداوند به پیامبرش
وحی فرمود که به این عابد بگو
ما دعایت را مستجاب کردیم
و تو را با این جوان محشور نمیکنیم
چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی
اهل بهشت است
و تو به دلیل غرور و تکبرت اهل دوزخ
✍نقل از محمد غزالی
↲کیمیای سعادت، جلد ۱
@ranggarang
✍️پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
🔸وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!
🔹پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟
🔸وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
🔹پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
🔹روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم...
#حکایت
@ranggarang