فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا میگن:
این بی حجابی کی تموم میشه؟
آخه چقدر!؟
تا کی قراره تذکر بدیم؟؟🤔
بعدش چی؟
فوقالعاده است ،حتما ببینید👌
#دکتر_علی_تقوی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ثواب ۵۰۰ سال عبادت با یک عمل!
🎙استاد عالی
@ranggarang
چون کسی به تو گمانِ نیک بُرد،
خوشبینیِ او را تصدیق کن . . .
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۴۸ ]
کسی که کردارش او را به جایی
نَرِسانَد، افتخاراتِ خاندانش او
را به جاهی نخواهد رساند....
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۲۳ ]
عملِ مستحب انسان را به خدا نزدیک
نمی گرداند، اگر به واجب زیان رِسانَد..
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۳۹ ]
🌹یه بار اومد پیشم که:مجید جایی رو سراغ نداری روزای تعطیل بایستم کار کنم ؟
گفتم اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد .
نپرسید حقوقش چقده،بیمه میکنه یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود : میزاره برم نماز اول وقت بخونم؟
شهید محسن حججی.
#نماز_اول_وقت_
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
***
عجب صبری خدا دارد...
✍ وقتی دیدم بندِ دِلم پاره شد ...
🔴کودک فلسطینی که شبها در قبرستان کنار مادرش می خوابه
#عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج به حق فاطمه الزهرا(س)
🌹دعوتید به کانال شهید مدافع حرم
روح اله صحرایی⏬
@shahidsahrai
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوسه صبر، بر پای دخترک غزه!
لحظات غیر قابل تحمل از صبر پدر در وداع با باقی مانده پیکر دخترش
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥در صورت سقوط لبنان و غزه چه بر سر ایران خواهد آمد؟
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مرعشی به نقل از ظریف در برنامه جهان آرا: روحانی و ترامپ اگر سلام و علیک میکردند، تحریمها لغو میشد
@ranggarang
💥آذربایجان بزرگترین تأمینکننده نفت اسرائیل است و حداقل ۴۰ درصد از نفت اسرائیل را تأمین میکند.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیل چه نقشه ای تو کلش داشت و چطوری اومدن فلسطین ؟
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مکتب_سردار_کریمان
📜شهید حاج قاسم سلیمانی:
«وقتی مالک شهید شد (حضرت علی ) فرمود به خدا قسم مرگ تو یک عالمی را خوشحال کرد و یک عالمی را ویرانه کرد.»
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید سیدحسن نصرالله:
🔹«ارزش کفش قاسم سلیمانی، برابر با سرِ ترامپ و همهی رهبران آمریکاییست»
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بسیاری از جوانان و نسل جدید ما امروز نمی دانند؛ خاتمی به دولت آمریکا نامه نوشت و به رسمیت شناختن اسرائیل و خلع سلاح حزب الله لبنان را خودش به آمریکا پیشنهاد داد...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درسته که کار گروهی مردم والنسیا اسپانیا در لایروبی شهرشون واقعاً خیلی خوب و قابل تقدیره؛
ولی خداییش اگه این کار تو ایران اتفاق میافتاد غربگراها چقدررررر مسخرمون میکردند که: چرا با دستگاهای فوق پیشرفته غربی خیابانها رو لایروبی نمیکنید؟!
#داستان_شب 💫
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت:
انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد:
آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار میکرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت .
و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند...
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_173
ــ این که دوساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟
" چقدر خوبه زود میگیره"
خودم را به بیخبری زدم و گفتم:
ــ یعنی چی؟
ــ یعنی ازم دلخوری.
ــ بلند شدم ونشستم.
–خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟
سکوت کرد.
جلوی آینه ایستادم وموهایم را در دستم گرفتم و گفتم:
– برس نیاوردم ببین موهام چقدرگره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟
ــ بعد از شام می برمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت...
" می خواستم کمی اذیتش کنم."
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
ــ آخه باید دوشم بگیرم. حوله...
ــ حوله هم می خرم.
ــ آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهرتو کیفم چروک میشه.
بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت:
ــ آویزونش کن تا چروک نشه. بعد نگاهم کرد و آرام گفت:
–بهونه بعدی.
چوب لباسی را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه.
چشمم خورد به ملافه ایی که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت را مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه.
نگاه گذرایی به موهایم انداخت و با صدای گرفته ایی گفت:
– بیار برات ببافم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–نه، می بندم بالا.
"این چرا صداش اینجوری شد"
ــ پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم.
ــ نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه.
به چشمهایم زل زد. نگاهش شرمندگی را فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم:
–خوبی؟ پایین را نگاه کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
دیگر اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگر دلم میآمد. با آن نگاههایش.
خندیدم و گفتم:
– زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟ دوباره نگاهم کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایاخواستنی تر از او هم در دنیا وجودداشت؟"
در چشم هایش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهایم.
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم:
–می بافی آقامون؟
کنارم نشست و بی حرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهایم و گفت:
– راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم.
–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن.
نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
ــ هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون برویم.
سر شام آرش موضوع مسافرت را مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت:
– کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟
ــ ویلای شما.
ــ نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا.
ــ آرش لقمه اش را قورت داد و گفت:
حالا کیارش که امد تصمیم می گیریم.
موبایل آرش زنگ زد. صفحه ی گوشیاش را نگاه کرد.
– کیارشه.
ــ جانم داداش.
ــ چه ساعتی؟
ــ باشه میام دنبالت.
بعد از این که گوشی را قطع کرد از مژگان پرسید:
ــ از اون روز بهت زنگ نزده؟
مژگان که انگار دوست نداشت در این موردجلوی من حرفی زده بشه، به نشانه ی منفی ابروهایش را بالا انداخت و خودش را با غذایش مشغول کرد.
مادر آرش همانطور که نمک روی غذایش میپاشید پرسید:
ــ چی می گفت؟
ــ فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش.
همین که شام را خوردیم. آرش زیر گوشم گفت:
برو آماده شو بریم.
باتعجب گفتم:
–میزرو جمع کنیم بعد...
ــ تو برو آماده شوکاریت نباشه.
سریع آماده شدم وبرگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همان لباسها سویچش را برداشت وگفت بریم.
از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردویشان را با قیافه های متجب ترک کردم.
آرش ساکت، رانندگی می کرد. من هم با خودم فکر می کردم که در مورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگویم که نه سیخ بسوزد نه کباب.
آرش نگاهم کرد.
–چرا ساکتی؟
ــ آرش.
ــ جون دلم.
"اگه می دونستی چی می خوام بگم اینجوری جواب نمی دادی."
ــ یه سوال بپرسم؟
ــ شما هزارتا بپرس.
قیافه ی جدی به خودم گرفتم.
ــ اگه اسرا شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی می رفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار می کردی؟ مکثی کردم و دنباله ی حرفم را گرفتم. مثلا اسرارفته باشه مسافرت.
وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابان و حرفی نمیزد.
من هم سکوت کردم.
تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
ــ پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه.
داخل رفتیم سفارش دادو امد روبه رویم نشست. بلافاصله بستنیها را آوردند. قاشق را برداشت. مدام بستنی را زیرو رو می کرد ولی نمی خورد..
@ranggarang