eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
8 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتاد 🎬: کم کم هیاهوی داخل مسجد فرو‌نشست انگار آنچه میباید رخ دهد ، رخ داده بود و بانیان مجلس خیالشان بابت بیعت پوشالیشان راحت شده بود . فضه آرام لای درب را باز کرد و متوجه شد مردم دسته دسته از درب مسجد بیرون می آمدند آنها وارد کوچه های مدینه می شدند و به هرکس می‌رسیدند ، با شیطنت او را شناسایی می کردند و بالاجبار دست اورا در دست ابوبکر قرار می دادند و به اصطلاح برای ابوبکر بیعت می‌ستاندند. براء بن عازب که همراه جمعیت بیرون رفته بود، با دیدن این صحنه ،به سرعت از بین آن جمع بیرون آمد و شیون کنان خود را به مسجد رساند. از آن طرف ، یاران با وفای پیامبر در منزل ایشان جمع بودند. سلمان که از زمان ارتحال پیامبر(ص) در کنار علی(ع) بود و فضه شاهد این ماجرا بود که سلمان مدام حواسش پی ولیّ بلا فصل پیامبر و خدمت مولا علی(ع) بود، علی طبق وصیت پیامبر(ص) که فرموده بودند غیر از علی (ع) کسی غسلش را بر عهده نگیرد و علی به کمک جبرئیل ،پیکر مطهرپیامبر(ص) را غسل داد به این طریق که هر عضوی را می خواست غسل دهد، برایش توسط ملائکه برگردانده می شد. وقتی غسل و حنوط و کفن او به پایان رسید، علی (ع) به سلمان امر کرد تا به همراه ابوذر و مقداد و فاطمه (س) و حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند‌ داخل اتاق شوند و فضه هم با این جمع همراه بود. علی(ع) جلو ایستاد ،آنها هم پشت سر او به صف ایستادند و بر جنازه ی پیغمبر نماز خواندند. قبل از اینکه مهاجرین و انصار وارد اتاق شوند و ده نفر ده نفر بر پیکر پیامبر(ص) نماز بخوانند ، سلمان خود را نزدیک علی(ع) نمود و آرام گفت : این مهاجرین و انصار که الان پیدایشان شده ، من با چشم خود دیدم ،در مسجد با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت کردند ، هم اکنون در مسجد بلوایی به پاست یکی یکی جلو می آیند بیعت می کنند، آنهم نه با یک دست ، با دو دست بیعت می کنند!! علی (ع) رو به سلمان گفت : ای سلمان، هیچ فهمیدی اولین کسی که روی منبر پیامبر(ص) با ابوبکر ،بیعت کرد ، چه کسی بود؟ سلمان عرض کرد: نشناختمش ، فقط همین قدر می دانم که او را در سقیفه ی بنی ساعده هم دیدم و هنگاهی که بحث بالا گرفت با انصار مخاصمه می کرد تا به نتیجه ی دلخواهی برسد و اولین کسی که با او بیعت کرد مغیره بود بعد از بشیربن سعید، سپس ابو عبیده، عمربن خطاب،سالم غلام ابی حذیفه و معاذبن جبل... علی (ع) فرمودند: درباره ی اینان از تو سؤال نکردم، بگو آیا فهمیدی اولین کسی که از منبر بالا رفت و با او بیعت کرد که بود؟ سلمان گفت : عرض کردم که نفهمیدم چه کسی بود ،ولی پیرمردی سالخورده را دیدم که بر عصا تکیه کرده و گویا پیشانی اش در اثر سجده زیاد پینه بسته بود و نشان میداد در عبادت کوشاست او در حالی که گریه می کرد از منبر بالا رفت و گفت : شکر خدا قبل از مردن تو را در اینجا دیدم ،دستت را برای بیعت دراز کن ، ابوبکر دستش را جلو برد،او هم بیعت کرد و گفت :«روزی ست مانند روز آدم» و سپس از منبر پایین آمد و از مسجد خارج شد. امیرالمؤمنین فرمودند : ای سلمان، آیا او را شناختی؟ سلمان گفت : نه ! ولی از گفتارش ناراحت شدم، مثل این که مرگ پیامبر(ص) را به مسخره گرفته بود.... علی(ع) فرمود :.... دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 پنج‌شنبه دلتنگی های مادرانه.. را داد. تا ما داشته باشیم! 🌹چقدر مدیون مادران شهدا هستیم.. @ranggarang
🌱عشق را بـا خـون خـود کردی تـو معنـا ای شهیـد! خـویـش را بـردی بـه اوج عـرش اعـلا ، ای شهید! 🌱زنـدگی تسلیمِ تـو شد ، مــرگ خــالی از عــدم زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد! 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ما گریه‌ای از جنس بهاران داریم ما گریه از این دست، فراوان داریم... 🍂ما هرچه سرافرازی و سرسبزی را از برکت خون این شهیدان داریم... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با ذکر صلوات🍃 @ranggarang
🌱عشق را بـا خـون خـود کردی تـو معنـا ای شهیـد! خـویـش را بـردی بـه اوج عـرش اعـلا ، ای شهید! 🌱زنـدگی تسلیمِ تـو شد ، مــرگ خــالی از عــدم زنـده تــر از تـو نمی بینـم بـه دنیــــا ای شهیـــــد! 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات.. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
103 🔸 یکی از کارهایی که ما باید انجام بدیم اینه که ظرفیت خودمون رو در هر موضوعی بالا ببریم. اگه دیدید که وضعیت اقتصادی تون ضعیف هست یکی از بهترین کارها اینه که به دیگران بیشتر کمک مالی کنید. 💢 شیطان میاد میگه ول کن بابا! اگه کمک کنی خودت فقیر میشی! توی این گرونی ها هر کسی باید ... @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلابا یکی از دوستهایم که امده بودم و دوتا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اصراف شد. –آخه یه کاسه ضایس. –ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. – سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم‌ها، مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معد‌ی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را برمی داشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه‌ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیزاری که... واسه خریدن کتانی چندتا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دیدمی گفت قشنگه. –حالا چرا قرمز؟ خیلی توچشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه ایی‌ها. –اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی. –خندیدم وگفتم: –آرش. –جونم –کاش می تونستم طبق سلیقه‌ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه. –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی... –چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رومتوجه بشی... من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه. شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد... صدای مژگان آنقدر بلند بود که از پشت گوشی واضح می‌آمد. همانطور که گریه می کرد می گفت: آرش من دیگه تحمل ندارم، می خوام جدا بشم. بیچاره آرش هم فقط می گفت: –آخه چی شده دوباره. دیشب که گفت می خواد باهات حرف بزنه. –اون اصلا حرف زدن بلده؟ دیگه نمی خوام قیافه‌اش رو ببینم. سرو صدای خیابان و ماشین ها باعث شد که آرش بپرسه. –آروم باش... باشه ، باشه، الان کجایی؟ –جلوی شرکتش. –من الان میام دنبالت تا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. همونجا وایسا. انگار مژگان آرام شد، چون آرام چیزی پرسید که من متوجه نشدم. فقط آرش جواب داد. –آره باهمیم. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –باشه، حالا یه کاریش می کنم. بعد از این که گوشی را قطع کرد آنقدر مِنومِن کرد که خودم متوجه شدم و گفتم: –من از همین جا میرم خونه تو برو به کارت برس. دستم را گرفت. –ببخش راحیل، الان نگرانم نمی تونم برسونمت باید زودتر برم، ممنون که درک می کنی. البته تا یه جایی می رسونمت. –نه تو برو... –تا یه ایستگاه مترو که می تونم برسونمت... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمی‌آمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که نمی تونسته در خیابان بایستد، رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی» آرش من را تا ایستگاه مترویی که توی مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کردو رفت. دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد. سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمی‌گذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند. وقتی به خانه‌ی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: –خبریه سوگند؟ لبخندی زدوبی مقدمه گفت: –یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم. با خوشحالی گفتم: –مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش. سوگند خنده اش گرفت. –چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس. –انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد. یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانواده‌ایی که ندیده بود طبق گفته های مشتری‌اش تعریف می کرد. بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت: –راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم. –آخه شاید درست نباشه که من باشم. سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند. –اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار. چاره ایی نداشتم جز ماندن. –پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟ اخم هایش تبدیل به لبخند شدوذوق زده بلند شدو باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مامان بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند. بعد از ناهارو نماز و من و سوگند میوه‌ها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم. با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم. پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند واردخانه شد. بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندشم تاکید کرد که نامزد دارم. خانمه لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد ونگاهش را به سوگند دوخت وبا لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت: –راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم. برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدند و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره. پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره. حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند. در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشه‌ی بلوزش مشغول بود. خانمه این بار روکرد به مادر سوگند و ادامه داد: –راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادند، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشه‌ی خونه. دیگه هر کس با توجه به برنامه‌ایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسیرزمان شده ایم!مرکب شهادت از افق می آید تا سوار خویش را به سفر ابدی کربلا ببرد؛اما واماندگان وادی حیرانی هنوز بین عقل و عشق جامانده اند! ساعت ۱:۲۰ به وقت حاج قاسم ❤️ @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت فتح 🌹سبکباران خرامیدند و رفتند ....مرا بیچاره نامیدند و رفتند... 🔸حاج صادق آهنگران @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @ranggarang
❤️ بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم ✋🍃 🌺 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋ السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بہ امـــام زمــان عجل الله بگو میخوام ســرباز ویژه‌ی شما باشم... 🤲خدایاماراازسربازهای واقعی امام زمان عجل الله قرار بده... 🌸سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عجل الله صلوات بفرست 🌸 @ranggarang