eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ ☫بِسْـــــمِ‌الـلَّـهِ‌الرَّحْـمَنِ‌الرَّحِیـــــمِ☫ كسى كه خود را فراموش كرده است ، دنيا و آخرتش هر دو را از دست داده است ، چنين كسى اهل دنيا هم نيست ، زندگى دنيا هم براى او لذت بخش نيست . مشاغل و آرزوهاى دنيوى و خواسته هاى نفسانى ،انسان را مبتلاى به مرض غفلت مى كند كه از توجه به ملکوت ، و سير و سلوك روحانى و نيل به لقاء الله باز مى ماند. خداوند سبحان در سوره والشمس يازده بار قسم ياد فرمود و جواب قسم اين كه : (( قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها )) رستگار كسى است كه نفس را تزكيه كرد و پاك گردانيد و نااميد و زيانكار شد كسى كه نفس را گم كرد و از دست داد و در پى اصلاح و تزكيه آن برنيامد. 📔پندهای حکیمانه ع‍ـــــلامه 📚متن دروس و شرح دستورالعمل‌‌های عرفانی و اخلاقیِ سیر و سلوک علامه ذوفنون 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی زندگی اعضا... 🍃🍃🍂🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 قصه ی زندگی اعضا... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 زندگی من سلام به فاطمه جانم و سلام به همه عضای گروهمون من در خانواده ی پرجمیعتی به دنیا امدم مادرم همسر سابقش فوت میکنه خواهر شوهرش به اسرار خودش مادرم رو به همسرش خواستگاری میکنه برای همین ما تعداد مون زیاده  ۹ تا خواهر ۶تا برادر دارم  بین اون بچه ها من دوتا مونده به اخریم ما ۹نفرمون ازدواج نکرده بودیم. در یازده سالگی به شهر اومدیم دو سال بعد یکی  از اون ۹ نفر نامزد شد با یکی از فامیلای داماد بزرگمون. منم ۱۴ساله بودم همه فلش ها رو به  من بود منو خواهرم باهم قالی بافی میکردیم ما که قالی رو تموم کرده بودیم باید دارقالی جدید جایگزین میکردیم دوتا اقا تقریبا هم محله ی ما میشدن اومده بودن چله کشی یکی از این اقاها زیر چشمش کبود شده بود مادرم گفت زنت بدجوری زدتت دوست اقااسمش جعفر اقا بودگفت نه ننه این زن نداره پسر من قاشق رو پرت کرده بعد چند ساعت چله کشی تموم شد بعد اقا جعفر رفتن کارو سپردن به دوستش که اسمش اصغر اقا بود منم که شروع کرده بودم فرش رو بشمارم این اصغر اقا هر چی میشمرد اشتباه میشد هر کاری کرد نتونست تمرکز نداشت فردا زن جعفر اقا اومد گفت فلانی اصغر اقا از دخترتون خوشش اومده منم تو دلم خیلی خوشحال بودم که خواستگار دارم😂 اصغر خیلی قد بلند  خوش تیپ  چهار شونه از خوشگلش هر چی بگم کم بود و چشم ابروی مشکی باصورت سفیداز توی ریشای مشکی لب های  قرمزش میزد بیرون  منم قدم ۱۵۴میشه هم این که لاغر بودم مجبور بودم با لباس اپن دار سر شونه هامو بزرگ نشون بدم مثلا من بزرگم دا بدین برم😜اصغر اقا هر وخ میدید درخونمون بازه روزی چند بار از اونجا رد میشد یه روز منم هوس سیب کردم رفتم دو تا اوردم که بخورم در اولین گاز زدنم از اون طرف اصغر اقا اومد از جلو درمون رد شد  منو بگو تا چشمم بهش افتاد داشت قلبم میومد دهنم دیگه سیر شدم انگار چن کیلو سیب خورده باشم خواهرمم پیشم بود هی گیر داد هان اصغرو دیدی نتونسیتی بخوری منم خجالت کشیدم خودمو سرزنش کردم،(ابجی جمیله) میدونم تو این گروه هستی میخونی اون روز از دستت ناراحت شدم میخواستم بکشمت چرا حرف دلمو خوندی 😂با این خواهرم فقط بدنمون جداست 😘چن باری زن جعفراقا اومد با مادرم صحبت میکردن بعضی وقتا هم مشکلی  برا قالی پیش میومد مادرم میرفت به جعفراقا که استاد فرش بود میگفت مادرم میگف هروقت من میرفتم اونجا اصغراقا رادیو رو خاموش میکرد که ببینه از خانواده ی من چه خبرع یه  روز منو خواهرم داشتیم پتو هارو میتکوندیم که اصغر اقا ۵ بار رفت و اومد تا منو ببینه نگو بیچاره عاشقم شده اما وقتی نزدیک میشد نه من میتونستم نگا کنم نه اون اما قلبم اشوب بود ضربانش مال من نبود اون وقتا تلفن همه جا نبود هیچ نامه ای هم رد و بدل نشد عشق ما فقط از طریق نگاه کردن و از دور دیدن بود چند ماه ایجوری گذشت یک روز خانم جعفر اقا اومد با مادرم حرف زد گف اصغر میگه الان دستم خالیه اگه میشه یک ماه و ۲۰روز صب کنین تا فرشم تموم بشه بتونم بیام خواستگاری اصغر اقا مادر نداشت . مادرم داشت ماجرای منو به یکی از فامیلامون تعریف میکرد گفت دخترم خواستگار داره اما پسرع مادر نداره فامیلمون برگشت به مادرم گف تو رو خدا اینو دیگه به پسر یتیم نده اخه خواهرم که نامزد بود اونم مادر شوهر نداشت. اما زن جعفر اقا هر روز میومد پیامی می اورد منم عصرا منتظر بودم که اصغر اقا میاد اونم که کارش همین بود. هوا هم داشت کم کم سرد میشد مادرم میخواست رب درست کنه اون وقتام  در کوچه با هیزم رب درست میکردن ما داشتیم گوجه ها رو له میکردیم در خونه ی ما هم باز بود یه خانمی با مادرم سلام احوال پرسی کرد دیدیم داره میاد سمت خونه خانمه سرشو اورد داخل حیاط دید ما کار میکنیم اومد تو با دقت نگا کرد مادرم به شوخی گف چیع با دقت نگا میکنی نکنه میخای عروسشون کنی گفت اره اگه بدین چرا که نه مادر گف اونا بزرگن بدرد تو نمیخورد خانمه دستشو گذاشن رو خواهرم گفت اینو عروسم میکنم مادرم  با خنده گف نه او صاحب داره😂بعد خانمه دستشو گذاشت به کمرم گف این چی اینو عروس خودم میکنم مادرم میدونست شوخی میکنن باهم دیگه، خانم خیلی جدی بود نگو این خانم جوان سه تا پسر ناتنی داره  برای همین بهش نمی اومد پسر بزرگ داشته باشه  اینام دنبال دختر بودن برا پسرشون خلاصه این خانم قصدش جدی بود رفت با شوهرش اومد مادرم مجبور شد به پدرم و داداشام بگه اما طریق اشنا شدنشون رو نگف بخاطر ترس از داداشام این وسطم اصغر اقا منتظر فرشش بود وقتی اون خانم پسرع ناتنی شو اورد همه خانواده اصغر رو ول کردن گفتن این نه سیگار میکشه... 🍃🍃🍃🌼🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 آرزو میکنم ... تو جیب لباست پول پیدا کنی آرزو میکنم ... وقتی دارن ازت تعریف میکنن تو اتفاقی رد بشی ُبشنوی آرزو میکنم ... اونقدر بخندی ُُبخندی که از چشمات اشک بیاد آرزو میکنم ... ته ته ناامیدی یه جمله و حرفی یه روزنه ی امید ته دلت ایجاد کنه آرزو میکنم ... هرموقع ته دلت یه غمه بزرگی نشست و غصه دار شدی خدا یه نشونه برات بفرسه و بگه : بنده جونم یادت نرفته که من هستم یادت نرفته که تا من رو داری غصه ای به دلت راه ندی و زیباترین آرزو : ❤️برایت من خدا را آرزو دارم❤️ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 شب‌های بلند زمستان هر وقت مادر سفره شام را زودتر پهن می‌کرد و کت آقاجون را از کمد بیرون می‌کشید می‌فهمیدیم قرار است جایی برویم همان سرِ شب با کلی ذوق و شوق، آماده می‌شدیم برای رفتن به یک شب‌نشینی آقاجون می‌گفت: صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه می‌دارد هیچ‌کس هم نمی‌گفت نمی‌آیم! از این ادا اصول‌ها که من نمی‌آیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم و جَوان است دوست دارد توی خودش باشد هم نداشتیم همه باهم می‌رفتیم تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم و میزبان و بچه‌هایش را هم کلی ذوق‌زده می‌کردیم به سر کوچه‌شان که می‌رسیدیم جلوتر از مادر و آقاجون بدو بدو خودمان را به درشان می‌رساندیم تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمی‌شد یا از سوراخ کلید به درون خانه‌شان سرک می‌کشیدیم روشن بودنِ یک چراغ، به منزله‌ی این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفته‌اند حسابی توی ذوقمان می‌خورد و قلب و دلمان حسابی می‌گرفت اما اگر همه‌‌ی چراغها روشن بود بگوبخند تا آخر شبمان جور بود اما این‌روزها چه؟ آخرشب که بغض می‌کنی دردها که تلنبار می‌شود، می‌روی سراغ لیست مخاطبانت یکی حالت روح یکی لست ریسنتلی یکی لانگ تایم اِگو! یکی دلیت اکانت! آدم نمی‌داند کِی هستند، کِی نیستند! اصلا آدم نمی‌فهمد چراغِ کدام خانه خاموش است و کدام روشن! تا بی‌مقدمه برایش تایپ کند: " تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌ام " و سریع ریپلای شود: "بگو من کِی کجا باشم؟" داریم از تنهایی و بی‌همزبانی "دق" می‌کنیم بعد اسمش را گذاشته‌اند "عصر ارتباطات"! 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 زندگی من سلام به فاطمه جانم و سلام به همه عضای گروهمون من در خانواده ی پرجمیعتی به دنی
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت دوم سر به زیره قرار شد منو بدن به این واین پسر اسمش میشد سید کاظم وقتی اومد من دیدم ازش زیاد خوشم نیومد قبل اومدن اقا کاظی خواهرم گفته بود پسرع اگه به باباش رفته باشه خیلی زشته همون اقا کاظی اومد دیدیم کپی برابر اصله😳وقتی خواستگاری شد به جای چای من انار دون کرده بودم گرفتم به اقا کاظی در اون لحظه دستم خود به دست اقای کاظی نگو دلش چه غوغایی شده بیچاره طرف کاظی گف بزارین این دوتا حرف بزنن اما داداشم قبول نمیکرد میگفت ما رسم نداریم دختر رو اجازه بدیم با نامحرم حرف بزنه ما رو انداختن تو یه اتاق زنداداشمم پیش من بود نامادری کاظی هم اونجا بود ما هم رو به روی هم وایساده بودیم با یک قدم فاصله ولی از تپش قلب خبری نبود ارومه اروم بودم بعد از اسرار با خجالت خلاصه ی اسممو گفتم بعد معرفی خودم، بهشون گفتم  مگه شما نمیدونین اسمم رو🤣🤣رفتن گفت هروقت خاستین بیاین تحقیق به همسایه ها نگین اومدیم تحقیق بگید اومدیم پارچه بدیم چادر بدوزه برامون 😒اوف مادر ساده ی من اینم زن داداشمو خواهرمو برداشته مثلا رفته تحقیق رفته نشسته خونه ی طرف بعد یک ساعتی بدون تحقیق برگشتن پدر کاظی هم رفته حسابی تحقیق کرده از ما ما هم خبر نداشتیم.داداش کوچیکم اومد از من نظر خواست مثلا بهم گف میخوای با اقا کاظی ازدواج کنی منم اصلا بلد نبود چی میگن هیچی نگفتم  ساکت وایسادم داداشم گفت سکوت علامت رضاست رفته به همشون گفت بله میخوادش بعد دو هفته انگشتر و چادر اوردن اما من خوشحال نبودم هی میخاستم بگم نه نمیخام اما جرات چنین چیزی رو نداشتم اما تو دلم به خودم میگفتم اگه نه بگم این انگشتر میره حیفع. اون قد که برا انگشتر خوشحال بودم با ازدواجم خوشحال نبودم هر وقت تنها میشدم زل میزدم به انگشترم با دیدن انگشتر خوشحال میشدم که یه انگشتر دارم اخه تا به اون روز طلا ندیده بودم فقط از مادرم اسمشو شنیده بودم که میگف  خیلی میدرخشه نگو مادرم مبالغه میکرد اما برام فرقی نمیکرد همون یه تیکه طلا منو زوق زده کرده بود پدر کاظی یه عاقد اورد صیغه ی محرمیت خوندن چرا خوندن نمیدونم؟ چون منو کاظی به هم نگاه هم نمی کریم.پدر کاظی بنا بود ولی  وضعیت مالی خیلی بدی داشتن از ما هم عقب بودن حداقل خونه ی ما با ابگرمکن نفتی میشد حموم کرد اونا اونم نداشتن نه اشپزخونه ای نه حمامی فقط دوتا اتاق داشتن با اون همه بچه ی ریزو درشت هشت نفر بودن بزرگه کاظی بود اونم ۱۹سالش بود دانشجو بود سربازی هم نرفته بود اما پدر مادرم انقد ساده بودن هیچ چی براشون مهم نبود چون  اون یکیای کع ازدواج کرده بودن اکثرا فامیل بودن بدون تحقیق داده بودن پول ثروت هم براشون  مهم نبود معیار اصلیشون پسر پاک و تمیز باشه بودنتیجه ی تحقیق نکردنمون اولین چیزی بود که شنیدیم پدر کاظی ۳تا زن گرفته بود چن تا شو صیغه کرده بود اون زمان که میشد سال ۷۷ پدرسالاری بود بچه حق نداشت چیزی بگه هرچی پدرمادر میگقت همون میشد حداقل تو خونواده منو کاظی این جوری بود منو پا گشا کردن برام یه دست لباس خریدن اون روزم پذیرایی خوبی کردن زنداداشم تو راه گف چه ادامای خوبی بودن مهمونی خوبی دادن درد بلاشون بخوره سر حیدر اقا حیدر میشه پدرشوهر خواهرم که نامزده، داداشم برگشت به زنش گف با یه تیکه نون زود قضاوت نکن اخر معلوم میشع. پدرم مهریه رو خیلی کم گفت به اندازه خواهرم که نامزد بود پدر کاظی هم دید منصفانه اس چیزی نگف هیچی برای خانواده ی من مهم نبود فقط پسره سالم باشه کافیه هیچی هم نداشته باشه مهم نبود ما در پاییز نامزد کردیم عید اون سال یه بلوز یه قران خیلی کوچیک و با یه اینه به اندازه ی کف دست با یه گل ده سانتی کوچولو اورده بودن عید قربان هم یه نلبکی گوشت با یکم شیرینی این اولین و اخرین کادوی من شد بعد از مدتی نامادری کاظی هرروز می اومد خونه ی ما اسم این خانم گلی هس همیشه از زندگیش ناراضی بود همش از خانمای سابق همسرش صحبت میکرد مادر ساده منم مثلا دل داریش میداد میگف مواظب خودت باش مردا اینجوری هستن.... گلی خانم هم میرف برعکسشو به شوهرش میگف یواش یواش بحثا شروع شد منو کاظی تو این زندگی هیچ نقشی نداشتیم نه اون بلد بود نه من هر دوتامون منتظرلب تر کردن پدر مادرامون بودیم من ۸ ماه اول به صورت کاظی هم نگا نکردم نمخواستم مهرش تو دلم بیفته اصلا از خوانوادش خوشم نمی اومد حتی بعضی وقتا از کاظی هم نفرت داشتم اما نمیتونستم به هیچ کس بگم چون حرفم برو نداشت ما در دوران صیغه مون به مسافرتم رفتیم اما پدرش همیشه کنار من بود ب جای پسرش اون منو باخانواده اش به بعضی جاها میبرد به جای پسرش. پسرشم همراهمون بود اما از خجالتمون نمیتونست بهم نگاه کنیم. 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
👈از بین بردن های طولانی روی یک موضوع و کهنه ✍️آیا مشاهده کرده اید که یکی از زوجین یک مسئله قدیمی را بارها تکرار می کند و گیر می دهد و راه می اندازد و ول کن نیست. شاید تعجب کنید که اگر بگویم در بیشتر موارد دلیلش این هست که هر وقت او بحث رو می کنه شما فوراً می گیرید و انرژی لازم را برای تداوم گیردادنهایش فراهم می کنید. ❌مثال بد 1 👨🏽مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟ 👩🏼زن: اعصابم خورد کردی، این برای دو سال پیش بود، روزی صدبار تکرار می کنی. پدرم که اومد از دلت درآورد، بعدش هم با اون رفتار زشتت پدرم باید یه چیزی می گفت.... ⚔️نتیجه: مرد دو روز بعد هم همین موضوع رو مجدداً مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها.... ✅مثال خوب 1 👨🏻مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟ 👩🏻زن: درسته، منم خیلی ناراحت شدم. 🌹نتیجه: مرد دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی داره که دوباره این موضوع را مطرح نماید... ❌مثال بد 2 👩🏽زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما را آواره کردی. 👨🏽مرد: کردم که کردم، دلم خواست. کار خوبی کردم. تو هم روزی صدبار بزن توی سرم، تقصیر من که نبود، بازار نگرفت... ⚔️نتیجه: زن دو روز بعد هم همین موضوع رو مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها.... 👌مثال خوب 2 👨🏾زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما را آواره کردی. 👩🏽مرد:خودم هم روزی صدبار غصه اش رو می خورم. 🌹نتیجه: زن دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی دارد که این گیر دادن بیش از یکی دوبار دیگه تداوم داشته باشه و حتی ممکن است با همسرش همدردی نماید. ✅نکته: پس در اکثر موارد علت تداوم گیر دادن های و قدیمی همسرتان روی یک ، جبهه گیری و مقابله فوری شما در برابر اوست. شما چند بار دست از مقابله و پاسخ دادن بردارید، یا بجای رد کردن کنید، او نیز دست از گیر دادن های کهنه و بر خواهد داشت ‌‌ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 بفرست برای مادری که دعای خیرش پشت سرته😍♥️ 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت دوم سر به زیره قرار شد منو بدن به این واین پسر اسمش میشد سید کاظم وقتی اومد من دید
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 قسمت سوم.. یه روز پدر کاظی تصمیم گرفت منو ببرع به شهر خودشون پدر شوهرم اهل اون شهری که زندگی می کردن نبود به خاطر زن سابقش شهر خودشو ترک کرده بود که مادر کاظی نبینه اینا رو خلاصه مارفتیم به شهرشون بعد برگشتن گلی خانم دیگه اون گلی نبود ما هم از مشکلات اونا خبر نداشتیم گلی خانم با همسرش لج میکنه چرا تو عروسمون رو بردی به شهرمون باید من میبردم سر کوچیک ترین مورد بیشترین دعوا رو با هم میکردن کم کم اون روی اونا هم میدیدیم دوباره عید میشد چشمای ابی من در انتظار بودکه امروز فردا عیدی منم میاد  اون زمان رفت و امدا زیاد بود با این که تلفن نبود اما از حال هم خبر داشتن نزدیک چهارشنبه سوری میشد عیدی برای خواهر جانم اومد عیدی همسایه مون اومد اما من در انتظار بودم هیچ کس هم نیومد نه خودشون اومد نه کادو شون خواهرم میدید من ناراحتم لباسای که برا اون اورده  بودن میداد من بپوشم از طرف نامزد خواهرم  اومدن ابجی مو بردن خرید رفتن وسایل  ارایشی غیره خریدن یه جفت کفش طبی تک بند هم بود موقع راه رفتن چی صدای میدادن😄 منم عاشق اون کفشا بودم اما کسی نبود برام بخره 😔 خدا یا حسرت همه چی تو دلم مونده بود کار منم شده بود در پنهانی گریه کردن دلم به هیچ چیز نامزدم خوش نبود یواش یواش حضور نامزدم کم رنگ میشد  چون دلش برام تنگ نمیشد شاید بیست سال دیگه هم میشد دلتنگم نمیشد از قدیم گفتن محبت تو چشم هست اگه مدتی نبینی فراموش میکنی، همه چیز دست به یکی کرده بودن از یه طرف نامزد بیخیالم ازطرفی پدرشوهر دیکتاتورم از طرفع دیگه خانواده خودم تو فشار بودم از عید یک دو ماهی می گذشت خواهر گلی اومده بود پدرشوهرم اومد دنبالم منو برد کمک برای زنش اونجا یه انگشتر دستم کردن منم فک کردم همون مهمون اورده اگه میدونستم اونا خریدن برنمیداشتم دیگه گلی خانم عادت کرده بود منو هر شب بعد از تموم کردن قالی بافیم میومدن منو میبردن خونشون گلی نامرد هر چی لباس بود جمع میکرد تو حموم منو صدا میزد بیا کمک منم تا مینشستم اروم خودش یه چیزی رو بهانه میکرد میرف بعد یک  ساعت رفتن خودش  یکی رو میفرستاد تا مطمئن بشه کار تمومه اخر کار خودشو میرسوند میگف ای وای چرا شستی داشتم میومدم اونام حمام نداشتن مادرم یه علاالدین داد و یه دیگ بزرگ با اون حمام میکردن من ساده هم فک میکردم وظیفه ی منه که مثل کلفت کارای همشونو بکنم اخه پدر مادرم همیشه بهمون میگفتن به افتابه پدرشوهرت و مادرشورت اب پر کن بزار اماده باشه وقتی از بیرون میان رو پاشون وایسا دست پدر شوهرتو ببوس لباسای همشونو بشور.... خواهرم عروسی کرد رفت بعد از مدتی یکی از داداشای من نامزد شد داداشم به نامزدش همه چی میخرید میبرد سینما پارک... یه جشن بله برون گرفتن که نگو برا زن داداشم بهترین خریدا رو کردن منم چغندر بودم نه طرف پدری چیزی میخریدن نه نامزدم از اینجا مونده از اونجا رونده شده بودم شبا ستاره ها شده بودن هم دم من روزا گره های قالی اشک هایم رو لا به لایه گره های رنگی خودشون قایم میکردن  به هیچ احدی لب تر نکردم که بابا منم انسانم در این زندگی سهمی دارم  اما نه انسان نبودم😔 پدر مادرم ادمی نبودن که به  بچه اهمیت بدن ببینن چه مشکلی دارن یا چی کم دارن با لباس بی ناهایت کهنه با تغذیه خیلی ضعیف  قالی میبافتم وقتی خواهرم عروسی کرد رفت روی اون فرشع به اون بزرگی تنها بودم با ۱۶ سال سنم بعد یکی از داداشام نامزد کردبرا اونم مثل بقیع خرید کردن حتی کفش سفید چادرسفید. کیف سفید .. لوازم ارایش داداشم هر روز دوبار به دیدن خانمش میرف هر دفع هم با دست پر میرفت اونا گردش میرفتن و... منم فقط فرش میبافم مثل کوزت لباسای داداشامم و کلا خانواده رو میشستم داداشم میگف برین حموم رو برام تمیز بشورین لباسامو اویزون کنین بعدا بیام حموم  زنداداشم میومد مثل خانم چای جلوش اماده غذا. حتی جورابای نامزدشو نمیشست نمیدونم چرا مادر زنداداشم بهش نگفته بود به افتابه پدرشوهرت اب پر کن😂اشنا بودیما یکی از هم روستایمون بود. نمیدونم چی شد بعد از دوسال اومدن منو ببرن محضر شناسنامه منم عکس دار نبود رفتم با داداشم کارای عکاسی رو انجام بدم شناسنامه من تو خونه مون بود نامزدم گفت بیا با هم بریم بیاریم اما گلی نامرد اجازه نداد من با چشم گریون فرستاد خونمون با دل شکسته بیچاره کاظی هم چشمش دنبال من موند ولی از ترس گلی جرات نکرد قبول نکنه گلی رفت از محضر وقت بگیره اومد گف مهر اقای عاقد گم شده امروز نمیشه فردا رفت اومد گف کفش عاقد گم شده پس فردا رفتیم تو محضر اونقد منتظر پدرکاظی موندیم اخر سر بدون پدرش عقد رو خوندن نگو گلی خانم ادرسو اشتباهی داده تو عقد هیچی بهم ندادن با لباسای کهنه با چادر سفید یکی از فامیلام عقد کردن محضر هم چیزی نداشت ساده با ساخت قدیم بعد از اومدن از محضر رسم داریم طرف دختر شام طرف داماد رو به خونشون دعوت کنن ما هم دعوت کردیم  ولی هرچی صبر کردیم دیدیم خبری