🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا
🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ...
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #حیفا 🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول او
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#حیفا-
🔵 خنجرم را با پارچه ای که همونجا بود تمیز کردم ... خیلی با احتیاط از اتاق اول اومدم بیرون... بازم چشمم به داعشی ها و زنان بیگناه عراقی افتاد که در اون سالن، خیلی علنی ...
🔴 خب دیگه باید به طرف اتاق دوم میرفتم و ماموریت اصلیم را انجام میدادم... با گام های آهسته و معمولی، به طرف درب اتاق دوم رفتم... رسیدم دم در... با ذکر یا فاطمه الزهرا، در را خیلی خیلی آرام باز کردم و عملیات اصلی را شروع کردم...
⚫️ خیلی آرام و بی سر و صدا وارد اتاق شدم... در را پشت سر خودم بستم... خلف المرعی (اون مفتی کثیف) خوابیده بود و حفصه... حفصه پشتش به طرف من بود... دوس نداشتم یکبارگی حمله کنم و کارش را یه سره کنم... باید با عزرائیل خودش یکی دو کلمه حرف میزد تا سایه وحشتش بیشتر بشه...😡
😨 خلف المرعی چشمش به من خورد... در اون حالت بی حالیش، به لکنت افتاد و به حفصه اشاره کرد... گفت: حححفصه اوووونجا... ححححفصه ااااین کیه❓‼️ ...
🔵 حفصه اما خیلی هول نشد... به کارش ادامه داد ... حتی به طرف من نگاه کرد... گفت: هر کی میخواد باشه... گفت: شیخ! اجازه بده ماموریتم را قشنگ انجام بدم... اول بذار تمام کمبودهای پنجاه شصت سال زندگیت را از دلت در بیارم ... بعد به اون هم میرسم...😳
🔵 داشت حالم از این حیوانیت به هم میخورد... حالم از اون بی حیایی و لجن بازی به هم میخورد... زن و این همه لجن بازی؟ ... زن و این همه حقارت؟ ... زن و این همه پستی و رذالت؟ ...
😡 اسلحه ام را آوردم بیرون ... خیلی آروم آوردم بیرون ... دو سه قدم به طرف حفصه نزدیک شدم ... صدای خفیفی از طرف حفصه اومد که میگفت:
👈 «خیلی خاطره خوشی از کسانی که از پشت سر و آهسته آهسته به طرفم میومدم ندارم... بذار از عراقی ها برات بگم... یادمه یکیش یه افسر عراقی خیلی مغرور و جدی به نام سیف محمد المعارج بود ... که گذشت... یکی دیگه اش یعکوف بود ... که اونم گذشت ...
👈 اما نمیدونم چرا تو خیلی مصمم تر از اونها قدم برمیداری... شاید هم امشب شب آخر زندگی من هست و خبر ندارم ... اما جای تو باشم شلیک نمیکنم... چون دیگه از اینجا زنده بیرون نمیری و همه میریزن اینجا... خب با دست خالی و بدون اسلحه هم که بعیده حریف من بشی... تصمیمت چیه رفیق؟ چیکار میکنی حالا؟!»
😡 داشت حوصله ام از حرفاش سر میرفت... حتی رو به طرف من نکرد و داشت همینجوری یک ریز حرف میزد... وسطاش هم قربون صدقه اون مفتی کثیف فلوجه ای میشد...
⚫️ بهش گفتم: «وقتی کسی در طول ده دقیقه گذشته، شش نفر را نفله میکنه تا به تو برسه، لابد فکر همه جا را کرده که الان سایه اش بالا سرته و نمیتونی ازش حتی به اندازه یک قدم فاصله بگیری...»
🔴 از حرکت ایستاد ... دیگه تکون نمیخورد ... منتظر بودم هر لحظه به طرف عقبش حمله کنه ... سرش را انداخت پایین و با دو تا دستش به بدن خلف المرعی چنگ زد و دندوناش را به هم جوری میسابید که صداش را میشنیدم...
🔴 سرش را بلند کرد و گفت: «وای بر من! چقدر صدای تو آشناست ... تو زن هستی و الان پشت سرم ایستادی؟ ... تو را کجا دیدم ؟ ... بذار خودم بگم ... تو ... تو همون زنی نیستی که اومدی خونه ابومحمد ... کثافت ... باید حدس میزدم ... اشتباه از من بود نه اینکه تو خیلی زرنگ باشی... تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!»
😡 گفتم: هرکسی سر کار و ماموریت خودشه... تو الان ... اینجوری ... سر کارت هستی و در حال ماموریت ... منم اینجوری... تو اگر از جنسیتت و شرفت خرج نکنی و خودت را یادت نره، موفق نمیشی ... منم اگر روی تواناییم حساب نکنم و اینکه میتونم مثل مادرم باشم که زد و ناکارت کرد و از تو یه Gps متحرک غشی ساخت، موفق نمیشم...
⭕️ تا اسم مادرم را آوردم، فورا با حالت بسیار خشمناک به طرفم نگاه کرد و گفت: تو دختر اون زنی هستی که اون روز از پشت بام ... همیشه دعا میکردم فقط یک روز ببینمش ... پس الان من با دو نفر طرف هستم ... یکی تو و یکی مادرت... اما من یک نفرم... روی جنازه دوتان رد میشم و از این در میرم بیرون... البته بعد از اتمام ماموریتم با شیخ...
ادامه دارد....
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🌺
🌿#حدیث
🌼
🌸رسولاکرم(صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
🌺
این دخترانند که دلسوز و مددکار و بابرکتند.
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
#حدیث-روز
🌹امام رضا عليه السلام می فرمایند:
مَن سَألَ اللّه َ التَّوفيقَ و لَم يَجتَهِد فَقَدِ استَهزَأَ بِنَفسِهِ
🔸آنکه از خدا توفيق بخواهد، اما تلاش نكند، خود را مسخره كرده است.
بحارالانوار، جلد78، صفحه356
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#فال_روزانه 💚❤️
فال احساسی❤
فروردین👫
اگر رابطتون كات شده برميگرده سمتت و رابطه رو درست ميكنه، بهت توجه داره و دوستت داره.
اردیبهشت 👫
جدایی موقت بينتونه، بزودى قهرتون تبديل به آشتى ميشه، دوست داشتنتون دوطرفست.
خرداد👫
بهت ابراز علاقه ميكنه، در حال حاضر ازت دلخور و ناراحته ولى عاشقانه دوستت داره و بهت وفاداره.
تیر👫
بهت بدقولی میکنه، نگرانته و دوستت داره، از طرفش كادو و هديه دريافت ميكنى.
مرداد👫
تو رابطتون حسود دارید، بزودى دیدار داريد، با تماس تلفنى از طرفش خوشحال ميشى.
شهریور 👫
بهت فكر ميكنه و بهت وفاداره، ناراحتت میکنه ولى دوست داشتنتون دو طرفست.
مهر👫
دوستت داره، بعضى وقتا رابطتون سرد و گرم ميشه ولى همديگرو دوست داريد، فعلاً فاصله و دلتنگی بینتونه.
آبان👫
دوست داشتن دوطرفه، بهت فكر ميكنه و نگرانته.
آذر👫
بحثى كرديد كه بينتون دلخورى بوجود اومده، بزودى آشتی داريد، در مورد رابطتون در یک دودلی قرار گرفته.
دی👫
دوست داشتن و دلتنگی دوطرفه بينتونه.
بهمن👫
دوستت داره و بهت فكر ميكنه، خوشحالی براتون ديده ميشه.
اسفند👫
ازت ناراحته بهتره ازش دلجويى كنى، آشتى و بيرون رفتن براتون ديده ميشه.
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
خانوم اصفهانی کانالمون با لهجه ی قشنگش میگه....
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
سلام فاطمه بانو جان.حالیدون چیطورس؟ممنون از کانالی خُبِدون
.من خودم اهلی اصفونم اول اینکه خواستم از دوستای گل تشکرکنم که تعریف میکنن.اصفونیا هم مهمون نوازن هم فکری اقتصادی قوی دارن بیخودی اسمشون به خسیس بودن دررفته س.
دوم اینکه من دوتا دختر ۱۴و۸ساله دارم وهرچی هم مامانم میگه دوتا بچه کمه بازم بیار گوش نیمیدادم ولی الان که نظرای دوستان را خوندم به خودم اومدم که یه دوسه تا دیگه بیارم
.چه خوب که آدم دور سفره ش شلوغ باشه وخونه پرازسروصدا وبازی بچه ها.
بازم ممنون ازتون.انشالله که همیشه سلامت وبرقرارباشین😘😘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
ایده معنوی اعضا
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
سلام فاطمه خانم ممنون از کانال خوبتون دلبرونگی
امروز چشمم به یک حدیث افتاد گفتم برای اون خانم عزیزی که گفتن باردار نمیشن بفرستم
انشاءالله که مشکلشون بر طرف بشه
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️🌺
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #ارسالی_اعضا ❤️🌺 هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت: چراا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
تا آخر بخوانید؛ محاله تاثیر نپذیرید💦☂💦
هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید...
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد..
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
29.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا 🌸❤️
عاااااااااااالی😊😊😊
✅ یک خانم خانه دار یک مادر چگونه میتونه یاری کنه امام زمانو؟
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تجاوز 😱
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم
یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام
با پرستاری که به سمتم اومد مطمئن شدم که اینجا بیمارستانه
اون خانم قضیه رو یهم یاد آوری کرد و من یادم اومد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز 😱 چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام با
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_ ۲۰
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم
یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام
با پرستاری که به سمتم اومد مطمئن شدم که اینجا بیمارستانه
اون خانم قضیه رو یهم یاد آوری کرد و من یادم اومد
دوباره گریه کردم که چرا نمردم
تو این فکرا بودم که میلاد و بابام با چشمای گریون سمتم اومدن
بابارو اونجوری ندیده بودم
خودم زدم به خواب که فکر کنن من هنوز بی هوشم
میلاد میگفت دروغه!من باور نمیکنم حرفایی که زدین راست باشه
بابام میگفت نه پسرم ما چندین سال پنهان کردیم از پریا اما دیگه باید بهش بگم
بهش بگم به خاطر بابای خدا بیامرزشم که شده مراقب خودش باشه
فور میکردم توهم زدم و این حرفا راجع به من نیست
فکرم حسابی مشعول بود تا اینکه بابا گفت
درسته بعد اون قضیه ما با این دختر خوب برخورد نکردیم
اما سعید خدابیامرز وصیت کرده که مراقب این دختر باشم مبادا بلایی سرش بیاد
خداروشکر میکنم که چیزیش نشد و من شرمنده برادرم نشد
با شنیدن این حرفا بی اختیار چشمام گرد شد و بابا با اون حالت منو دید و صدام کرد پریااااا
من کر شده بودم فقط زیر لب تکرار میکردم من دختر عنو سعیدم؟
من دختر شما نیستم
و زار میزدم
انقدر حالم بد بود که دوباره از حال رفتم
تا شاید ترک کنه تو این فکر بودم که دوباره یاد حرف بابام افتادم که می گفت پریا دختر سعیده با یادآوریش اشک تو چشمام حلقه زد و کلی گریه کردم قلبم به درد اومد و بابا و مامان رو مقصر میدونستم که چرا بهم نگفتن اگر میدونستم بیشتر پیشش بودم و بیشتر بهش توجه میکردم خیلی حس بدیه که بفهمی بچه واقعی خونوادت نیستی و وقتی این را بفهمید که خونواده واقعی تو از دست دادی خیلی پسر نوشته خودم ناامیدم از طرفی شوهرم معتاده از طرفی پدرم فوت کرده از طرفی بچه واقعی پدر و مادرم نیستم و از طرفی ادامه تحصیل ندادم حتی از طرف دیگه آبروی در زمان مجردی نداشتم
ادامه دارد..
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"