رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تا_آخرین_نفس رفتم توی سالن وبعد از احوالپرسی رو مبل کنار مامان نشستم . بعد تعارفات
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#تا_آخری_نفس
در حقیقت امشب اومدم خواستگاری دخترم برای شما پسرم خوب فکراتو بکن و بعد به پیشنهادم جواب بده.
وقتی پا به اتاق گذاشتم، کلی افکار هجوم آوردن به مغزم و همش فکر میکردم با شنیدن این حرفها هم دارم به پریسا خیانت میکنم .
تا صبح خواب به چشمانم راه پیدا نکرد و همش تو فکر بودم که کار درست چیه.
صبح خسته از رختخواب پاشدم و با خوردن مختصری صبحانه به دانشگاه رفتم تو طول کلاسها فقط حواسم به پیشنهاد آقای محمدی بود . ظهر که از دانشگاه بیرون اومدم وطبق معمول پنجشنبها داشتم میرفتم که با پریسا درد دل کنم پریناز را دیدم که بطرف اومد و خیلی آروم سلام کرد. با هم احوالپرسی کردیم .خواستم برم طرف ماشینم که پریناز با آرامش و خجالت زده گفت :علی آقا میتونم باهات صحبت کنم گفتم بریم داخل ماشین سوار شدم و در ماشینو براش باز کردم وقتی سوار ماشین شد و با خجالت گفت: پیشنهاد پدرم از طرف خودش نبود. از طرف من بود من به بابام گفتم که اگه بشه میخام با شما ازدواج کنم چون همیشه فکرم این بود که پریسا اگه با شما زندگی میکرد بی شک خوشبخترین بود.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c