eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.3هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_بیستو_شش بالاخره آرمین بعد کلی معطل کردنم اومد دنبالم، حسابی خوشتیپ کرده بود و یه کت شلوار ن
نفسمو حبس کردم که بالاخره بعد چند دقیقه توقف از اونجا دور شد وقتی کامل دور شد از پشت بوته ها خارج شدم و بدو بدو رفتم سمت سالن، رفتم تو رختکن و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، آرایشم کلا بهم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود، خوب بود کیف لوازم آرایشمو اورده بودم زیر چشمامو پاک کردم و با بی میلی آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود یکم صبر کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم سمت میز مادرشوهرم اینا، جاریمم انگار تازه رسیده بود و مشغول خوش و بش با مادرشوهرم بود که دیدم خواهرشم باهاشه.. همون منشی آرمین.. رفتم جلوتر میخواستم یکم باهاش صمیمی شم و بهش بگم آرمین تو مطبش رفت و امد مشکوکی با کسی نداره یا مثلا زنی مدام نمیاد پیشش..؟ رفتم جلو و سلام کردم، با احترام دستشو آورد جلو، همینکه دستشو گرفتم دیدم ناخنش خیلی آشنا میزنه... یهو تو ذهنم اومد ناخنش دقیقا مثل همون تک ناخنی که تو ماشین آرمین افتاده بود... با عصبانیت اون یکی دستشو گرفتم و دیدم که یکی از ناخن هاش کنده شده... گفتم ناخنتون کو ها؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، صدامو بردم بالا و گفتم هرزه کثافت با چه جراتی سوار ماشین شوهر من شدی هااا؟؟ دختره که هول کرده بود گفت خانم اشتباه میکنید من سوار ماشین شوهرتون نشدم.. همه دورمون جمع شده بودن، گفتم آهای مردم این دختره هرزه شوهرمو از راه به در کرده، من امشب اتفاقی ناخن مصنوعیشو تو ماشین شوهرم دیدم... گفتم بگیرنش تا برم ناخن رو بیارم، با دو رفتم ناخن رو از تو کیفم دراوردم و به همه نشون دادم.. مادرشوهرم از چشماش خون میبارید... رفت و یه چک خوابوند تو گوش دختره و فحشش داد جاریم با تعجب به خواهرش نگاه میکرد، باورش نمیشد که حرفام حقیقت داشته باشه.. منم با عصبانیت به سمتش حمله کردم، با مشت میکوبیدم به سر و صورتش که اشکش دراومده بود و گفت شوهرتون خودش ازم درخواست کرد، اون بود که از تو خوشش نمی اومد، منو عقد کرد... با حرفش دستام تو هوا خشک موند... گفتم عقد..؟؟ تو زنشی؟ گفت بله الانم ازش حامله ام... با حرفش دیگه نایی برام نموند، مثل دیوونه ها داد میزدم و بهش بد و بیراه میگفتم، خواهرشوهرام گرفته بودنم و اوناهم پا به پای من گریه میکردن و میگفتن اروم باش... دست و پام از شدت عصبانیت میلرزید، حالم خیلی خراب بود، انگار به یکباره داغ گذاشته بودن رو دلم.. تمام وجودم میسوخت و زجه میزدم اخه نامرد چی واست کم گذاشتم..؟ چی از این دختره هرزه عملی کم داشتم....؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_بیستو_شش اون هم با قاشقش آروم زد روی دستم و گفت عاشقم شدی خبر بده ... بقیه اش با من... گفت و
یاللهی گفتم و وارد شدم ... حالی بود که میز گردی وسطش قرار داشت .. سمت راست رو نگاه کردم پذیرایی بود .. سمت چپ راهروی پهن و کوتاهی بود که اون سمتش احتمالا اتاق خوابها قرار داشت .. نمیدونستم کدوم سمت برم که دوباره صدای لیندا اومد که امیر بیا سمت چپ ... به سمت راهرو رفتم ... چند تا در بود که همه بسته بودند به غیر از یکی که اتاق لیندا بود.. روی تخت به چند تا بالش تکیه داده بود... ناخواسته و بر طبق عادت دوباره یالله گفتم و وارد شدم .. لیندا لبخندی زد و گفت آخه تو چقدر خوبی پسر ... خودم میگم بیا تو ، چرا معذبی... گل رو به سمتش گرفتم و گفتم اول اینو بگیر ... گل رو گرفت و چند بار بویید .. بینیش رو گرفت و گفت لعنتی کیپ شده .. عطرشون رو نفهمیدم ... صندلی کنار اتاق رو نزدیک تخت گذاشتم و نشستم و گفتم مطمئن باش از عطر تو خوش بوتر نیستن... چشمهاش پر از اشک شد و گفت امیر اینطوری حرف نزن .. من دیوونه میشم ... +تو دیوونه میشی؟؟ دختر خبر نداری مدتهاست منو دیوونه کردی و کاری ازم برنمیاد... امروز شرکت رو نمیتونستم تحمل کنم ... هر طرف رو نگاه میکردم جای خالی تو به قلبم چنگ میزد ... لیندا چند تا سرفه کرد و ازم خواست که بهش آب بدم .. لیوان آب رو از کنار تخت بهش دادم و با خوردنش نفس بلندی کشید ... تی شرت زرد رنگی پوشیده بود که به رنگ پوست و موهای مشکیش خیلی میومد... گفتم تو این فصل این چه لباسی که پوشیدی معلومه مریض میشی... یقه لباسش رو کمی عقب داد و گفت عادت ندارم تو خونه لباس ضخیم بپوشم.. چشمهام رو ریز کردم و گفتم کسی خونه نیست ؟ یکی از بالشتها رو از پشتش برداشت و دراز کشید و جواب داد نه مامانم رفته پیش وکیل... همش توی ذهنم‌لیندا رو با زنم مقایسه میکردم ریحانه خیلی با اون فرق داشت... نمیتونستم دیگه ساکت باشم و برای یک آن تصمیمم رو گرفتم .. نفس بلندی کشیدم و گفتم لیندا من دیگه نمیتونم کنارت تاب بیارم .. قبول کن و محرمم شو . توقع شنیدن این حرف رو نداشت.. بی حرف بهم زل زده بود .. وقتی سکوتش رو دیدم گفتم معذرت میخوام میدونم که تو مجردی و من متاهل ... میدونم تو کلی کیس ازدواج داری که همشون از من بهترن.. ولی .. من عاشقت شدم .. از همون روز اول که بالای سرم شکلات به دست خندیدی عاشق چال گونه ات شدم .. الانم نمیتونم دیگه تحمل کنم .. اگه قبول کنی یه مدت صیغه محرمیت بخونیم تا بعد از زایمان ریحانه من یه تصمیم درست بگیرم ... اگر هم قبول نکنی ... از شرکت استعفا میدم .. نمیتونم کنار تو باشم و ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#قسمت_بیستو_شش احمد با تحکم گفت بی بی چهار تا بچه بزرگ کرده اون می فهمه یا تو؟ ... گفتم من میگم ی
توقع شنیدن این حرفها رو نداشتم .. بغض کردم و گفتم احمد من نگران بچمونم...... +واسه چی نگرانشی؟ مگه قراره بلایی سرش بیاد... _میترسم مریض بشه.... +نمیشه، مطمئن باش، الانم اگه اومدم کنارت خوابیدم نه اینکه بخشیدمت ،نه... با این حرف اشکم جاری شد و گفتم خیلی بداخلاقی ،حالا که اینطوره منم تو رو نمی بخشم.. پشتم رو بهش کردم و خوابیدم.... روزهای بلند و گرم شهریور رو سپری می کردیم در حالی که بین من و احمد سردی حاکم شده بود... احمد بیش از اندازه روی رفتار من با مادرش حساس شده بود .. با کوچکترین حرف من چنان اخم و چشم غره ای به من میکرد که قالب تهی میکردم و همانجا ساکت می شدم .... بی بی که متوجه حمایت شدید احمد از خودش شده بود همچنان به کارهاش ادامه میداد... تنها همدم من در اون روزها نیره بود که اکثر روز ها به دیدنم می آمد و با هم درد و دل میکردیم .. من از رفتارهای احمد و مادرش می گفتم .. او هم از اینکه سنش بالا رفته و تا حالا خواستگاری نداشته می گفت .. یکی از این روزها ، نیره بهم پیشنهاد داد که به احمد بگم ما هم مثل برادرهای دیگرش برای زندگی به تهران برویم و از بی بی و این خونه دور بشیم.. گفتم احمد قبول نمی کنه ...از روز اول هم آقا محمود به ما گفت که احمد تا آخر عمر با پدر و مادرش زندگی می کنه... نیره دستش رو روی صورتش کشید و پوفی کرد و گفت وای ماهرخ تو چه قدر ساده ای .. گفتن که گفتن ، عهد نامه ترکمانچای که امضا نکردید .. بگو اون موقع قبول کردم چون فکر نمی کردم اینقدر اذیت می شم .. الان اینجا نمی مونم .. جفت پاتو بکن توی یه کفش تا حرفت عملی بشه .. گفتم آخه میترسم دعوا بشه.. ، همینجوری هم با احمد سردیم... نمی خوام الم شنگه دیگه ای به پا بشه.... نیره گفت میگم بچه ای میگی نه .. خب عزیزم دعوا بشه .. بالاخره که احمد بخاطر نیازش هم شده میاد سمتت .. کمی فکر کردم و گفتم اگر این بار بی بی اذیت کرد به احمد میگم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••