رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🥀ـ﷽ـ🥀 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ امتحان الهی 🔺 فراموش نمی کنم که همان ایام فعالیت در بسیج
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🥀ـ﷽ـ🥀
#شنود
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
امتحان الهی
🔺 فراموش نمی کنم که همان ایام فعالیت در بسیج، چند بار توسط مسئولین مربوطه توبیخ شدم که چرا از افراد مسئله دار در بسیج استفاده می کنم! اما من به کار خودم يقين داشتم، لذا محکم و استوار ادامه دادم. حتی بعدها مسئولیت پایگاه ها را از من گرفتند و...
🔺 بسیاری از بسیجیها که بیکار بودند را در قالب یک شرکت خدماتی مشغول کار کردم. برق کاری، جوشکاری و خیلی از مهارت ها را به آنها یاد دادم و خودم در کنارشان بودم. بسیاری از آنها، فن و حرفه را یاد گرفتند و شغل مناسبی برای خودشان دست و پا کردند.
🔺 یادم نمی رود در همان ایام، اتفاقی افتاد که هیچ گاه از ذهن من پاک نمی شود. خدا امتحان سختی از من گرفت و بعد از آن، درهای رحمت الهی به گونه دیگری بر من باز شد!
🔺 ما مرکز خدمات ساختمانی داشتیم و با همان بچه های بسیج فعالیت میکردیم. یک نفر تماس گرفت و گفت: کولر منزل ما احتیاج به سرویس دارد. آن روز تعمیرکار کولر نبود. اما خودم این کار را بلد بودم، با یکی از بچه هایی که دوره کارآموزی را می گذراند به آن خانه رفتیم. کار سرویس کولر انجام شد و برگشتیم.
🔺 روز بعد خانمی تماس گرفت و گفت: دیروز کولر منزل مادرم را تعمیر کردید. اگر ممکن است امروز کولر منزل ما را سرویس نمایید. با یکی از رفقا به آدرسی که داده شده بود رفتیم، مشکل خاصی نداشت و خیلی سریع کار انجام شد. اما آن خانم جوان، اصرار داشت که کلید برق کولر را هم از داخل خانه سرویس کنیم. به دوستم گفتم: برو پایین، موتور را روشن کن، من الان میام. ياالله گفتم و وارد خانه شدم. ظاهرا کسی داخل خانه نبود. دیدم کلید کولر مشکل خاصی ندارد. یکی دو بار روشن و خاموش کردم و دیدم مشکلی نیست. گفتم: خانم این کلید سالمه، مشکلی نداره.
🔺 این خانم جوان تشکر کرد و یک لیوان شربت برایم آورد و نزدیک تر آمد. تا خواستم شربت را بگیرم یکباره دیدم که چادرش را انداخت، او یک لباس زیر پوشیده و شروع به عشوه کردن نمود و...
🔺 در دلم یک یازهرا (سلامﷲعلیها) گفتم و شربت را روی میز گذاشتم و سریع به بیرون از خانه رفتم. خدا میداند که به خاطر این ترک گناه حاضر و آماده، چه برکات و توفیقاتی نصیب من شد.
🔺 من در بررسی اعمالم دیدم که به خاطر این چشم پوشی از حرام، خداوند درجات و توفیقاتی در دنیا و آخرت نصیب من کرد که گفتنی نیست. اما اگر این وسوسه شیطانی را قبول می کردم، زندگی مشترک من که تازه آغاز کرده بودم دچار مشکلات بسیاری می شد.
🔺 امتحان مهم دیگری که برایم پیش آمد، زمانی بود که جلسات و هیئت های بسیج گسترش پیدا کرد. بنده در آنجا مسئولیت داشتم، هم زمان در ورزش های رزمی هم فعالیت می کردم و تیپ ظاهری من، به قول دوستان جذاب بود. اما خودم از این مطلب فراری بودم. همواره سعی می کردم لباسی بپوشم که جلب توجه نکند. من در ایام برگزاری هیئت، میدیدم که برخی دختران جوان، به اسم مشاوره یا سؤال و یا... می خواستند با من صحبت کنند؟ اما خدا توفیق داد و به ذهن من آورد که آنها را به یکی از خواهران فعال حوزوی که مشاور هم بود ارجاع دهم.
🔺 یکی دیگر از امتحان های الهی، زمانی بود که گرفتار پرونده های امنیتی می شدم. پیشنهادهای بی شرمانه ای می شد تا ما از برخی موارد امنیتی چشم پوشی کنیم، اما هرگز دنبال این مسائل نرفتم. من از نوجوانی آموخته بودم که حریم محرم و نامحرم را به خوبی رعایت کنم. با نامحرم در جای خلوت قرار نگیرم و... می ترسیدم گرفتار وسوسه های شیطانی شوم.
🔺 خداوند در آن لحظات، به من نشان داد که در زمان وقوع امتحانات الهی، شیاطین با تمام توان و تمام یاران جنی و انسی خود به میدان می آیند و تلاش می کنند تا انسان از امتحانات الهی مردود شود.
🔺 فقط تقوای الهی و توسل به اهل بیت(علیهم السلام) در این شرایط می تواند به داد انسان برسد. من یقین داشتم که خداوند در مواقع خطر و آلودگی دست کسانی که به خداوند توکل کنند را خواهد گرفت و اجازه نمیدهد گمراه شوند.
🔺 من دیدم کسانی می خواستند مرا بی آبرو کنند، اما خداوند متعال بود که هر بار مرا نجات میداد.
حتی برخی از این دختران جوان، از سوی برخی افراد آمده بودند تا مرا امتحان کنند و این خدا بود که همواره پشت و پناهم بود.
🖌 ادامه دارد... منتظر باشید
#کتاب_شنود #معاد #زندگی_پس_از_زندگی
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅 الَّذِينَ عَاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ يَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِي كُلِّ مَرَّةٍ وَهُمْ لَا يَتَّقُونَ ﴿۵۶﴾
🔸 کسانی از آنان که با آنان عهد بستی (مانند یهود بنی قریظه) آنگاه عهد خود را در هر مرتبه میشکنند و راه تقوا نپیمایند.
🔅 فَإِمَّا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ ﴿۵۷﴾
🔸 پس چون بر آنان دست یابی چندان به تهدید و مجازات آنان پرداز که پیروانشان را پراکنده سازی، باشد که متذکر شوند.
🔅 وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَىٰ سَوَاءٍ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ ﴿۵۸﴾
🔸 و چنانچه از خیانتکاری گروهی (از معاهدین خود) سخت میترسی در این صورت تو نیز با حفظ عدل و درستی، عهد آنها را نقض کن، که خدا خیانتکاران را دوست نمیدارد.
🔅 وَلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَبَقُوا ۚ إِنَّهُمْ لَا يُعْجِزُونَ ﴿۵۹﴾
🔸 کافران هرگز نپندارند که پیش افتادند، (نه) هرگز (خدا و رسول خدا را) زبون نتوانند کرد.
💭 سوره: انفال
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 فَسَتَذْكُرُونَ مَا أَقُولُ لَكُمْ ۚ وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ﴿۴۴﴾
🔸 پس به زودی گفتارم را (هنگام پاداش عمل) متذکر میشوید و من کار خود به خدا وامیگذارم، که او کاملا بر احوال بندگان بیناست.
🔅 فَوَقَاهُ اللَّهُ سَيِّئَاتِ مَا مَكَرُوا ۖ وَحَاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذَابِ ﴿۴۵﴾
🔸 (قوم به جای آنکه پند مؤمن آل فرعون را بشنوند قصد آزارش کردند) پس خدا از شر و مکر فرعونیان او را محفوظ داشت و عذاب سخت آل فرعون را فرا گرفت (و همه به دریای هلاک غرق شدند).
💭 سوره: غافر
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🌸🌸🍃
#سرنوشت🌱
_دکتر راهبر بزرگ رو میگی
_ بله همین پدر آقای راهبر رو میگم
_ آره میشناسمش
کیه که اونو نشناسه
از متخصصین قلب و عروق هستش
بهش پنجه طلا میگن
اکثر جراحیهای قلب رو اون با موفقیت انجام داده
براش خیلی دعوتنامه میفرستن
خصوصاً از کشورهای اروپایی
فکر میکنم در ماه چند روز هم به آلمان میره
مرد بسیار خوب و مرموزی هستش
_ گفتی سبحان هم شبیه پدرشه
_ استاد میرزاده از اینکه کیمیا آقای راهبر رو به راحتی سبحان خطاب کرده بود نگاه مشکوکی به کیمیا کرد و گفت
_ سبحان ؟؟
کیمیا برای اینکه بیشتر باعث تعجب میلاد نشه گفت
_ بچهها آقای دکتر راهبر رو سبحان صداش میکنن
نه تنها دوستای خودش بلکه بقیه بچهها و حتی دخترها هم سبحان صداش میکنن
اصلاً تا حالا ندیدم کسی به سبحان آقای راهبر بگه
_ جدی
_ آره به خدا یه بار دقت کن
حتی دخترهای غریبه هم که برخورد چندانی باهاش نداشته باشن سبحان صداش میکنن
_ جالبه نمیدونستم
_آره اینجوریاست
_ من میرم اتاقم هنوز یک ربع تا شروع کلاس مونده
_ باشه منم برم ببینم دوستام کلاس هستن
هیچ کدومشون محوطه ندیدم
_توام با این دوستات
کیمیا خندید و از استاد جدا شد
به سمت کلاس اومد
هرچه به کلاس نزدیکتر میشد تپش های قلبش بالاتر میرفت
در این مدت که سبحان نبود
تقریبا هر روز تلفنی یا حضوری با میلاد حرف میزد
فکر میکرد تکلیف قلبش تا حدودی روشن شده
و الان این تپشها برایش بیمفهوم بود
دستشو رو قلبش گذاشت و آروم گفت
_ تو چته چراا اینجوری میکنی
کیمیا فکر میکرد قلبش توهم دوست داشتن گرفته
نمیدونست روزگار چه بازی عجیبی شروع کرده
آب دهنش رو قورت داد و وارد کلاس شد...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
نوعی دیگر از نهی منکر
⚠️ به برکت همین حرکت بسیار ظریف ...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
🔆نماز شب
((حضرت حجة الاسلام والمسلمين آسيد محمد حسين مدرس )) در اصفهان فرمودند:
يك روز طلبه ها جشنى گرفته بودند از آخوند كاشى هم دعوت مى كنند كه در آن جشن شركت كنند،
ايشان هم تشريف مى آورند و تا دير وقت مشغول بودند و براى نماز شب آقا خوابشان مى برد، و براى صبح از خواب بيدار مى شوند.
دوباره ((هفده ربيع )) طلبه ها جشن مى گيرند و آخوند را دعوت مى كنند كه تشريف بياورند و اين بار هم ايشان خوابشان مى برد.
شب در خواب ((حضرت رسول )) صلى اللّه عليه و آله را مى بينند و حضرت مى فرمايند:
ما دفعه قبل ((نهم ربيع )) را به خاطر شادى قلب دخترم ((زهرا سلام الله عليها)) تو را بخشيديم كه نماز شبت ترك شد ولى هفدهم ربيع چرا خوابت برده بلند شو نماز شبت را بخوان .
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#همفکری ❤️🙏
سلام وقت شما بخیر این بچه مریض نیست خواهرزاده من هم چینین گریه می کرد اینقدر پیش دکتر بردیم هیچیش نبو د دعای گرفتیم گریه می کرد یک کبوتر یاخروس توی اون خونه نگهداری کنید تا ۵یا۶ماه گریه می کرد بعد ش خودش گریش خوب شد شایدهم دل درد داره یا شیر مادرش کمه کردنش میشه انشالله که مشکل حل شود
🍃🍃🍃🍃💕💕🍃🍃🍃
سلام..خانمی که گفتن دفع پروتئین دارن..برادرشوهر من خیلی سال پیش هم همین بیماری رو داشت هر جایی که رفت..فایده ای نداشت تا اینکه یکی از فامیلا دکتر رهبر رو معرفی کردن..تهران هست ..مطبش شهرک قدس یا غرب چهارراه پونک باختری بیمارستان آتیه
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️🌺
سلام وقت شما بخیر فاطمه خانم این فلیم برای کسانی که مشکل سینه دارند بذارید
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #قسمت_هفتم هنوز بچه بغلش بود.بوسیدش اما من انگار خواب بودم. گفت زنگ بزن پدرت بیاد اسشو تو
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
قسمت هشتم
قبل رفتنش همه ی سیمهای دوربینها رو کند.به دیوانه های شفا یافته بیشتر شبیه بود تا یه آدم کثیفی که با یه تلنگری که نمیدونستم چی بود بیدار بشه..
منو و حسین رو بوسید و رفت.صبح زنگ زد گفت:من تو حوزه انتخابیه فلان مدرسه ام.بیا اونجا تو هم رای بده.من😳 برم جایی که شوهرم با یه عالمه از دوستاش اونجا به عنوان ناظر بودن😳
باورم نمیشد.گفتم من اصلا رای نمیدم.خندید و با صدای بلندی گفت:همکارای محترم؛ خانم من میگه من رای نمیدم و با صدای بلندتری خندید.گفت هر جا راحتی همونجا رای بده.من برات لیست میفرستم.
رفتم و تو نزدیکترین محل به لیستی که داده بود رای دادم
نهار و شام رو هم نیومد.صبح شنبه با شادی و جعبه شیرینی اومده بود.ظاهرا کسی که سنگشو به سینه میزدن بیشترین رای رو آورده بود.
گفت نهار مهمون منی.همکارام هم هستن با خانوادشون.تعجب! تعجب
آخه چقدر تعجب!!!
هیچ آرایشی نکردم.حتی یه رژ کمرنگ یا یه مداد ابرو.
با دیدنم گفت:خیلی بی روح به نظر میرسی.روزهای بد واقعا تاثیر بدی روت گذاشته.یه خورده به خودت برس.کم خون به نظر میرسی.فردا میریم یه سری آزمایش میدیم.
حسین رو ازم گرفت و من عرض یه دقیقه فقط رژ کم رنگ و مداد ابرو و کمی ریمل زدم و راهی شدیم.تو غذاخوری.بیشتر از صدنفر بودن.خانمهاشون هر کدوم یه مدل یه قیافه.انگار اومده بودن عروسی؛و من که مثلا صاحب مهمون و مهمونی بودم خیلی ساده.😐
مهمونا رفتن و ما هم برگشتیم خونه.گفت:" میرم خونه همون دوستمون که انتخاب شده.امشب شام مهمون اون هستیم.
دم در هال گفت من دیگه میرم.زحمت زیادی براش کشیدم امروز نباشم همش هدر میره".
نمیدونم این معلم ساده سر پیاز بود یا ته پیاز
من و حسین رو بوسید و گفت سعی کن حلالم کنی.لبخند بی روحی زدم و گفتم سعی میکنم.تو هم سعی کن جبران کنی..
چند بار به عقب برگشت.نمیدونم چرا با یادآوری روز خواستگاری اشکم سرازیر شد.نگاه به حسین کردم که آروم تو بغلم خوابیده بود.در کل خیلی بچه ی ساکتی بود.دوباره برگشت و حسین رو بوسید و گفت منم سعی میکنم جبران کنم.
ساعت ۱۲ شب بود.دلم شور میزد.یه جور حس دلتنگی.مثل روزهای اول آشنایی که براش شعر میخوندم.بعد از ازدواجم ذوق شعریم انگار کور شده بود.هر چی مینوشتم با تصور اینکه اگه دست کسی برسه و حس و حال و سرگذشتمو و موضوع دعوامونو از شعرهام بدونه،شعرمو پاره میکردم.تازگیها به کلی ذوقمو باخته بودم.حسین سیر که شد دهنشو از شیر کشید و آروم خوابید.گذاشتم توی تختش و یه تکه کاغذ از دفترچه تلفن کندم
هیچی نتونستم بنویسم.چند بار نوشتم دلتنگم.کاش زودتر برگردی.مثل یه بیسواد نوشتم:برگرد دلم برات تنگ شده.هیچ ردیف و قافیه ای به ذهنم نمیومد.فقط مینوشتم برگرد و خط پایین باز مینوشتم:دلتنگم برگرد.
ساعت از یک شب گذشته بود.به همراهش زنگ زدم.خاموش بود.چند باری کنار پنجره رفتم و نگاه به کوچه انداختم.اما دریغ از حتی یه بچه گربه، که توجهمو جلب کنه.
ساعت ۳ بود.گوشی خونه زنگ خورد.خانومِ؟
"بعله.بفرمایید."
میتونید به بیمارستانِ بیایید؟
"اتفاقی افتاده؟
گوشی اما دیگه بوق ممتد میزد.به پدر زنگ زدم و حسین رو آماده کردمو به طرف بیمارستان رفتیم.یعنی تصادف کرده؟؟؟حتما هوشیاری نداره که نتونسته خودش زنگ بزنه
از ماشین پیاده شدیم.از اورژانس سراغشو گرفتیم که یکی از پرستارها با سرش اشاره به ته سالن کردچندین پلیس و جمعیت زیادی از مردم.اکثر دوستایی که ظهر بودن هم اونجا بودن.نگاهها یه جوری بود
چرا پلیس؟تا ته سالن برسم به همه چیز فکر میکردم جز😭
رویش ملافه کاملا سفیدی کشیده بودن.باورم نمیشد.چرا؟حسین رو طوری به سینه ام فشردم و فریاد زدم که بچه بیدارشد.باور نداشتم
موقع برگشتن از مهمونی که مردانه بود و سور انتخاباتی بود، تو راه خونه بهش شلیک کرده بودن. مردم با صدای گلوله تو خیابون از خونه هاشون میان بیرون و میبینن که شوهرم از ناحیه سر و سینه گلوله خورده.حاضرین میگفتن قبل رسیدن به بیمارستان تمام کرده بود
باورم نمیشد.فقط ۵ روز خوب بود.فقط ۵ روز.اون وقت نکرد که سعی کنه جبران کنه اما من هنوز سعی میکنم که حلالش کنم و ببخشمش😔
با یه بچه ۲۰ روزه بیوه شدم.😭
نمیتونم حِسّم رو بگم
من براش مرگ نخواسته بودم.
رو کردم به حسین و گفتم:پسر معصومِ من! اینطوری چرا؟مگه انتقام معنی مرگ میده؟دیگه بیصدا اشک میریختم.
۶سال از اون روزهای تلخ میگذره.من هنوز هم حتی با چشمم گناه نکرده ام.چه برسه به اینکه با اعضای بدنم خطا کنم.
حسین الان ۶ سالشه.
دو سال بعد از فوت همسرم،خانواده اش ازم خواستن که با برادرزاده اش ازدواج کنم،اما ازدواج با اونو به معنی خیانت به همسرم میدونستم.اینطوری لرزه به استخوناش میفتاد و اون دنیا شک هایش رو به یقین تبدیل میکرد.
اونم ازدواج کرد و الان دو تا دختر داره.
من به حسینم دلخوشم.تو همون خونه ساکنم و با حمایت پدر تونستم فوق لیسانس هم بگیرمو مشغول تدریس تو دبیرستان
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
❣روش هايي براي ايجاد يك رابطه قوي و احساسي؛❣
١- قبل از خواب حتما هم ديگر راببوسيد.
٢- عشق خود را به روش ها و كلمات مختلف بيان كنيد.
٣- يكي از مسئوليت هاي او را شما انجام دهيد.
٤- به مسائل مربوط به سلامتي او توجه كنيد.
٥- زماني كه اشتباه كرده ايد، به اشتباه خود اعتراف كنيد.
٦- در جمع از او تعريف كنيد.
٧- اجازه بدهيد،او خودش باشد.
٨- دليل اين كه عاشقش هستيد را بيان كنيد.
٩- شنونده ي خوبي باشيد.
١٠- كلمات زيبا و معنا داري ايجاد كنيد كه فقط براي شما دو نفر مفهوم دارد.
١١- بيشترين زمان ممكن را با هم باشيد.
١٢- در دوره هايي براي شناخت و بهبود رابطه شركت كنيد.
١٣- او را سوپرايز كنيد.
١٤- عاشق خودتان باشيد.
١٥- همواره با هم غذا بخوريد.
١٦- غير از رابطه ، تماس فيزيكي و بدني داشته باشد.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c