❖
بهار میآید تا زنده شوی برای از نو سرودن. برای خط زدن فاصله ها و به یاد آوردن احساس ها. بهار میآید تا جان بگیری با عاطفه بارانی مادی و معنوی. بهار میآید تا حس کودکان را درک کنی و درد درمندان را لمس.
بهار میآید تا با حضور بخشنده ات راهی بهشت شوی همان گونه که رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: بخشندگی یکی از درختان بهشت است که شاخه هاي ان در دنیا آویخته است هر که بخشنده باشد به یکی از شاخه هاي ان آویزان شده و ان شاخه وی را بطرف بهشت می کشاند.
هرروز، نوروز زودتر از دیروز به دل تو سرک میکشد، ای انسانی که دلواپس و دلتنگ احسانی با قلبی آکنده از احساس؛ احسان به کودکان، بیماران، پیران روزگار، مادران، پدران و مستمندان؛ نه تنها آنان، که همه ی هستی چشم انتظار نو شدن تو هستند؛ تویی که انتخاب شده ای تا با نسیم همدلی و همراهی حرکت کنی و شادی رابا هم نوعانت شریک شوی.
به شکرانه سلامتی و سربلندی ات، سر تواضع فرو آور و با همسایه ات هم سفره شو و هم درد. آغوشی از باور باش برای آنان که ناباورانه در کام تلخ حزن گرفتارند. دل نوازی کن با لباس و کفش هایي نو به رنگ نوروز؛ بلکه تبسم نو بودن بر لب کودکان بنشانی! گلی از جنس جشن از گیسوی مهربانی بردار و امید بخش دل پر درد بیماران باش. کلید رحمت خدا در شاد کردن خاطر مادران و پدران و پیران روزگار است، پس با تبسمی به رنگ ارادت بوسه بر دستان بی ادعاشان بزن.
و بازهم، گره گشای تمام غم ها، دعاست؛ پس قنوتی برای استجابت آرزوها بگیر و تمام بهار رابا نوبهار وجودت هدیه کن!
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت موشک کاغذی
#موشککاغذیبساز
┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅
👉🏻🌹🍃 @ide_nex☺
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان♨️ گفت: حاجی میدونی ساعت چنده؟! ساعت از 2 هم گذشته! صدام را بلندتر کردم و گفت
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان♨️
لحظه اولی که وارد اتاق مژگان شدم، چند ثانیه نگاه من و کمالی به هم قفل شد... احساس میکردم همه چیز داره دور و برم چرخ میخوره... این اینجا چه غلطی میکنه؟! چرا چادر اینجوری پوشیده؟ چادرش سورمه ای تیره با گل های خیلی خیلی ریز بود... اصلا به ظاهر موجهش نمیخورد که الان اینجوری ببینمش... البته غیرموجه هم نبود... اما کلی تعجب کردم... ضمن اینکه ته آرایش همیشگیش هم داشت... انگار همیشه همینجوریه...
باید جا خوردنم را مخفی میکردم... سریع لبخند همیشگیم را آوردم روی لبام و گفتم: صبح بخیر! ببخشید بدون در زدن وارد شدم... گمون میکردم کسی نیست و بازم وارد یه سالن دیگه میشم!
کمالی هم با لبخندی از جنس زرنگی گفت: صبح شما هم بخیر آقا... شما برای همه اتاق های خالی، اینجور صبحونه ای تهیه میکنید و عطر بلک افغان میزنید؟! ... خواهش میکنم ... راحت باشید...
اشتباه بزرگی کرد که اینجوری با من حرف زد... میتونست خیلی آرام از کنارم رد بشه تا نتونم حرکت بعدی را توی ذهنم طراحی کنم... اما ظاهرا علاقه داشت باهام حرف بزنه یا چیزی از زیر زبونم بکشه بیرون... باید از شیطنت دوران جوون تریم استفاده میکردم...
با لبخندی شیطنت آمیز بهش گفتم: ماشالله... چی فکر میکردم... اما چی دیدم... باید اقرار کنم که جا خوردم ... با این هوش و حواس جالبتون... شما از اقوام مژگان خانم که نیستید؟
لبخندی از سر رضایت زد و گفت: ای وای نه! من دوستشون هستم! ...
نفس عمیقی کشیدم و وقتی بازدم را بیرون میدادم گفتم: آخ خیالم راحت شد... گفتم بهم نمیایید که اقوام باشین ... البته بیشتر شک کردم ... پس مژگان خانم را میشناسید... جسارتا شما به عطرها علاقه دارید؟ بظرم از علاقه رد شده... تخصصی عطر کار کردین؟...
گفت: تخصص نه... علاقه تا حدودی زیاد ...
گفتم: شما سرکار خانم ...؟!
گفت: ارادتمند شما! کمالی هستم... گاهی به مژگان جون سر میزنم تا دل دوتامون باز بشه... راستی شما با مژگان جون کاری داشتید؟!
با کلی من من کردن گفتم: خوشبختم... براشون صبحونه آوردم... و... راستشو بخواید... من ... میخواستم باهاشون چند دقیقه خصوصی صحبت کنم...
گفت: بسیار خوب... الان میاد... رفته یه دوش بگیره...
خدا خدا میکردم که هر چه زودتر کمالی از اینجا بره... چون اگر مژگان میومد و منو میدید... معلوم نبود چه عکس العملی با دیدن من نشون بده... چون از دیدار قبلیمون چندان خاطره خوبی نداشت...
بعد از حدودا پنج شش دقیقه ای که گذشت، گفتم: من یه کم عجله دارم... باید برگردم به آژانس... پس صحبتم با مژگان خانم میذارم واسه بعد... شما زحمتتون نیست که این صبحونه را بهشون بدید؟
حمام، گوشه همون اتاق بود... کمالی نگاهی به طرف حمام کرد و با خونسردی گفت: فکر کنم داره لباس میپوشه... اومدش دیگه... من زحمت کم میکنم تا شما راحت با هم صحبت کنید... اجازه میفرمایید؟!
گفتم: بزرگوارید... خیلی خوشحال شدم از دیدنتون...
گفت: خواهش میکنم... منم همینطور... خدانگهدار...
اجازه بدید اقرار کنم که اصلا نمیتونم بد و بیراه بگم به اون جوونایی که با دیدن این خانم مسنّ اما مرتب و آراسته و بسیار با کلاس... مخصوصا با حرفهای جذابی که میزد و روابط عمومی فوق العاده ای که داشت... بهش وابسته روحی و عاطفی شدند و هر هفته، به خونه این خانم رفت و آمد میکردند و پر و خالی میشد...
از انصاف نباید گذشت... کمالی بسیار به کارش وارد بود... معلوم بود که فیلم بازی نمیکنه... مشخص بود که این قیافه و چهره جذاب و آرام و تیپ و روابط عمومیش، مال خودش هست و در رفتارش نهادینه شده... فقط کسی میتونه اینجوری عاشق کشته و مرده پیدا کنه و جوونهای بیست سی سال کوچیکتر از خودش را جذب کنه که اهل فیلم و ریا نباشه... بگذریم...
مژگان از حمام اومد بیرون... وقتی داشت میومد بیرون، پشت بهش کردم و رو به طرف دیوار ایستادم تا اگر روسری و حجاب نداره، خودش را بپوشونه...
مژگان هم تا منو دید... معلوم بود که خیلی جا خورده... یهو گفت: شما ... بازم اینجایید! ... چی میخواید؟ خانم کمالی کجاست؟!
گفتم: سلام مژگان خانم... اجازه هست به طرف شما برگردم؟
مژگان که منظورم را فهمیده بود... گفت: اجازه بدید... وقتی به طرفش برگشتم دیدم که روسری پوشیده... حالش از دفعه قبل خیلی خیلی بهتره... آثار پرخاشگری هم نداره... اما آرامشش تا این حد، یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید...
ادامه دارد...
#نویسنده:محمدرضا حدادپور جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـلام صبح یکشنبه تون زیبا🌸
🍃🌸 الهی که امروزتون
پر از شادی و آرامش باشه😇😍
🕊یادتون نره:
☀️هر صبح یعنی
🌸معجزه خدا برای زندگی جدید😇
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
امام علی علیه السلام:
اعتماد به خدا
محکم ترین
امید است.
غررالحکم
حدیث۶۰۵
#حدیث
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
💝 #حدیث
💠امام صادق علیه السلام
🔹لاَ تَدَعْ طَلَبَ اَلرِّزْقِ مِنْ حِلِّهِ فَإِنَّهُ عَوْنٌ لَكَ عَلَى دِينِكَ
🔸از طلب روزىِ حلال دست مكش؛ زيرا طلب روزى حلال تو را در دينت يارى مى رساند
📗 وسائل الشیعة ج17 ص34
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#فال_روز🌻
📅تاريخ : یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۴۰۱
#فروردين
🎩برای کسالتی مختصر از نظر جسمی یا روحی به نزد پزشک خواهید رفت. یا برای انجام کاری قانونی به نزد وکیل یا قاضی خواهید رفت.
#ارديبهشت
در یک بحران و کشمکش روحی واقع خواهید شد که عامل این قضیه اطرافیان نزدیک یا دور شما هستند اما این بحران خیلی زودتر از آنچه تصور می کنید برطرف خواهد شد.
#خرداد
شخصی در حق شما بدی و شرارتی خواهد کرد اما شما او را مورد عفو و بزرگواری خود قرار خواهید داد.
#تير
بشارت و شادی به یکباره و دور از انتظار درمورد نیت قلبی تان به شما خواهد رسید.
#مرداد
در یک شادی و خنده فراوان قرار خواهید گرفت.
#شهريور
دوری و بی خبر ماندن از کسی شما را آزار می دهد و باعث غم و غصه شما شده است این دوری بزودی تمام خواهد شد.
#مهر
داوری و قضاوت نادرست و غیر عادلانه ای درباره شخص شما می شود اما فورا از شما دلجویی به عمل خواهد آمد.
#آبان
از عشق های مجازی و شرارتهای آن برحذر باشید.
#آذر
پیغام و خبری شادکننده و مثبت به شما خواهد رسید که شما را به اندازه یک عروسی خوشحال و شادمان می سازد.
#دي
نگرانی درمورد مشکل کوچکی که دارید بزودی برطرف خواهد شد.
#بهمن
خواسته و حاجتی از خداوند دارید که برآورده خواهد شد و شما به مراد و مقصود خود خواهید رسید. مطمئن باشید.
#اسفند
اقدام به خریدن خانه، ملک، ماشین یا یک وسیله ضروری گران قیمت برای زندگی خود خواهید کرد.
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#حکايت ✏️
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!»
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔴سعادت ما در گروی سعادت دیگران
دوستی میگفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
20.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند_هنری🌹🍂
┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅
👉🏻🌹🍃 @ide_nex☺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من همیشه با این کیسه های اضافی درگیر بودم ، خیلی وقت بود دنبال یه راه حل شیک و آسون بودم
اگه شمام مشکل من رو داشتید این ویدیو رو از دست ندید و حتما سیو کنید و به دوستاتون بفرستید 🥰💝
┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅
👉🏻🌹🍃 @ide_nex☺