🇵🇸 Ranyaa | رانیا
شنیدهام که نگاهِ هویزه بارانی است... #راهیانبابناتالزهرا #راهیان_نور_1401 @ranyaa_313
انقدر شهید علمالهدی و یارانش
توی هویزه جلوی دشمن مقاومت کردن،
که وقتی بعد از مدتی همهشون شهید شدن،
بعثیها از حرصشون چندبار با تانک
از روشون رد شدن..
اونقدری که هیچی از بدنهاشون
باقی نمونده!💔..
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
پنجمینمقصد
ازسفرپنجروزهیبناتالزهـرا؛
طلائیه!..
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
پنجمینمقصد ازسفرپنجروزهیبناتالزهـرا؛ طلائیه!.. #راهیانبابناتالزهرا #راهیان_نور_1401 @ranya
‹🥀›
طلائیه...
علقمهی علمدآر امام،
حاج حسین خرازی!
همانجایی است که دست او
از بدنش جدا شد.
طلائیه همان جایی است که
سرِ حاج محمد ابراهیم همت،
سردار خیبر، از تنش جدا شد.
اینجا علقمه علمدآر است و
قتلگاه سردار!
اینجا طلائیه است...
بیابانی که در میانش
گنبدی طلایی رنگ میدرخشد...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
مسافران طلائیه! سعیکم مشکور..
در این مسیر، شما را شهید، همسفر است(: ...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
طلائیه! چهقدر غمگینی... #راهیانبابناتالزهرا #راهیان_نور_1401 @ranyaa_313
طلائيه! چقدر غمگينی.
آن روز سرافراز و
امروز سر به زيرانداختهای.
با كسی سخن نمیشگويی و
سكوت پيشه كردهای.
اما سكوت تو بالاترين فرياد است
و خفتگان را بيدار میكند
و بيداری را در رگهای انسانهای
به ظاهر زنده میريزد.
اينجا همه از سكوت تو میگويند
و من از سكونتی كه در تو يافتهام
و تا امروز چقدر از تو و نفسهای
طيبهات،
از تو و از رازهای سر به مهرت،
از تو و مردان بیادعايت
كه مس وجود را به طلای ناب
شهادت معامله كردند،
دور بودهام.
چه احساس حقيری است در من
كه توان شنيدنِ
قصههای پرغصهات را ندارم...
- شهیدسیدمرتضیآوینی :)
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
اینجا هرکس گوشهای خلوت کرده و به دنبال گمشدهای است؛
"انگار شبهای عملیات است و رزمندگان با خدای خود خلوت کردند..."
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
شلمچهشروعِغمِکربلاست... #راهیانبابناتالزهرا #راهیان_نور_1401 @ranyaa_313
شلمچه را نمیتوانی به کلمات
محدود کنی و
با جوهر روی کاغذ بیاوری..
باید خودت باشی،
خودت آنجا باشی و حس کنی!...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
از توی این خاکها،
فقط استخونهای شهدا رو بیرون آوردند؛
هنوز قلبشون اینجاست...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
🇵🇸 Ranyaa | رانیا
🥀🍂•
در سینهام دوباره غمی جان گرفتهاست
امشب دلم به یاد شهیدان گرفتهاست
تا لحظهای پیش دلم سردِ سرد بود
اینک به یمُن یاد شما جان گرفتهاست
در آسمانِ سینهی من ابر بغض خفت
صحرای دل بهانهی باران گرفته است
از هر چه بوی عشق، تهی بود خانهام
اینک صفای لاله و ریحان گرفتهاست :)
امشب فضای خانهی دل سبز و دیدنی است
در فصل زرد، رنگِ بهاران گرفتهاست...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
بسمالله...
... / روایت اول.
۱۴۰۱/۱۲/۲۲دوشنبه:
▫️شروع سفر _ اردوگاه شهید کلهر
نفس در سینهها حبس شده بود برای آغاز سفری پر از خیر و برکت...
سفری که ابتدا و انتهایش در شهدا خلاصه می شد؛
شهدای هشت سال دفاع مقدس...😍
قرار بود به قدمگاه این شهدا سفر کنیم و طعم خاطرات خوش، شاید هم تلخِ جبههها را بچشیم..
مقصد ما استان خوزستان بود و ما راهی سرزمین تنفس شهدا بودیم...
همان راهیان نوری که حضرت آقا تاکید بر برگزاری آن داشتند...😌
و اینگونه سفرمان را با امید رنگ و بو گرفتن از شهدا و دست پر به خانه برگشتن شروع کردیم...😊
ساعت حدود ۷صبح بود و همگی چمدان به دست منتظر بودیم تا هرچه سریعتر این سفر باشکوه آغاز شود.
ساعاتی با آشنایی بچهها با یکدیگر سپری شد.
گرچه همدیگر را میشناختیم اما تازهوارد هم زیاد بود! 😍
بعضی ها قبلا هم توسط شهدا دعوت شده بودند و برخی هم برای دفعهی اول قدم در این راه میگذاشتند...
هیاهوی عظیمی در مسجد حضرت خدیجه برپا بود...
خوشحالی از چهره و رفتار همگی پدیدار بود☺️
قبل از حرکت صبحانهی مختصری توسط مسجد به ما داده شد و نهایتا ساعت ۱۱ صبح سوار بر اتوبوس به راه افتادیم.
اتوبوس ما سفید رنگ بود و بنری که جلوی آن چسبیده بود نام شهیده صدیقه رودباری و حضور ما از شهر کرج را نشان می داد. 🙂
در اتوبوس هرکس مشغول کاری بود...
عده ای سرود و مداحی میخواندند😍
برخی که قرار بود رسانه را پوشش دهند عکس و فیلم تهیه میکردند😁📸
بعضی تا پایشان به اتوبوس رسید به خواب فرو رفتند😴
تعدادی از بچهها هم تا سوار اتوبوس شدند کیسهی خوراکی ها را باز کرده و باهم مشغول شدند 😂 🍫🍿
و...
وسطهای سفر متوجه شدیم که یک خواهر شهید و یک دختر شهید هم در کاروان ما حضور دارند😍
بین راه در استان لرستان موکبی برپا بود که چای داغش مارا به هوس انداخته بود ؛
خادمین آنجا با چای و بیسکوییت از ما پذیرایی کردند...😋
قرار بود شب به مراسم دوکوهه برویم اما چون دیر رسیدیم دوکوهه را گذاشتیم برای فردا و به سمتِ اردوگاه شهید کلهر جهتِ شام و استراحت حرکت کردیم...
خادمین اردوگاه، به ما خوش آمد گفتند و با مهربانی از ما پذیرایی میکردند :)
آن شب با همهی خوبیها و بدی هایش و همینطور با صدای گریهی بچه های کوچولو 👶
و پچ پچهای دخترها گذشت و ما با شوقی فراوان آمادهی شروع صبحی دیگر شدیم😊
- ادامه دارد...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
بسمالله...
... / روایت دوم.
۱۴۰۱/۱۲/۲۳سه شنبه:
▫️دوکوهه_یادمان حسن باقری_کانال کمیل_اردوگاه شهید اسکندرلو
بعد از خواندن نماز صبح و جمع کردن وسایل مجددا سوار اتوبوس شدیم...
این بار مقصد ما دوکوهه بود؛ گرچه بازهم به گردان تخریب و... نرسیدیم، اما خوردن صبحانهی دستهجمعی به همراه شنیدن روایت، آن هم در حسینیهای که توسط خود شهدا ساخته شده بود بسی دلنشین و به یادماندنی شد... 😍
جلوی در حسینیه حوضی قرار داشت که کنار آن گدانهای زیبایی چیده شده بود و کمی آن طرف تر مزار یک شهید گمنام دیده میشد...
بعد از خوردن صبحانه و شنیدن نصفهنیمهی روایت و بازدید از دوکوهه که پر از تانکهای مختلف و تابلوهای کوچک بود که روی آن جملات زیبایی نوشته شده بود راهی یادمان شهید حسن باقری شدیم...😊
آنجا محلی بود برای تفکر...
محل تنفس نابغهی جنگ و هم رزمانش...
شهید حسن باقری همهجانبه بررسی میکرد. شاید گاهی بعضی ها به او میگفتند مطالعهی فلان قضیه به چه درد ما میخورد اما همیشه همان قضیهها که از نظر دیگران کم اهمیت بود موجب موفقیت او در عملیات ها میشد...🙂
از جمله عملیاتهایی که ایشان درآنها حضور موثری داشتند عملیات فتح المبین و بیت المقدس بود...
ایشان همچنین به استعدادیابی در جبههها میپرداخت و به هرکس مسئولیتی مطابق استعدادش میسپرد...☺️
نام واقعی این شهید غلام حسین افشردی بود که نقش کلیدی در آزادسازی خرمشهر داشت...🙂
ناهار و نماز راهم در این یادمان به اتمام رساندیم و سپس راهی کمیل شدیم...
هنگام رسیدن به کانال کمیل کفش ها را در آوردیم و با پای برهنه روی خاکهای نرم به باران نشستهی آنجا قدم زدیم...😍
کمیل منطقهی حماسه آفرینی نوجوانان و جوانان بود...
راوی میگفت: ما اینجا پیکر شهیدامون رو پیدا کردیم اما پیکر که نبود یک مشت استخوان...
میگفت تک به تک جاهایی که شما نشستید ما شهید تفحص کردیم...
میگفت اینجا شهید ابراهیم هادی حضور داشتند؛ همان کسی که فداکاری و نجابت و عبادتش زبانزد همهی ماست...🥺
کانال کمیل پر از حس حماسی و عارفانه بود...
دستت را که روی خاک میکشیدی انگار خودشان شروع میکردند به حرف زدن با تو...🙂
چه حس شیرینی بود حال و هوای کمیل😍
بعد از آنجا به اردوگاه شهید اسکندرلو رفتیم که پر از جانوران و حشرات ریز و درشت بود...
گوشیهایمان آنتن نمیداد و تقریبا شلوغ بود. آب و برق هم گاهی قطع میشد...
اما همهی این سختیها، حتی به پای ذرهای از سختیهای شهدا هم نمیرسید...
بعد از نماز و شام سر به روی پتوهای به شکل بالش درآورده گذاشتیم🙃 و با شوق برای رسیدن به یادمانهای نامعلوم فردا خوابیدیم😊
- ادامه دارد...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
بسمالله"
... / روایت سوم.
۱۴۰۱/۱۲/۲۴چهارشنبه:
▫️شهدای هویزه_طلائیه_اردوگاه شهید باکری
صبح زود به سختی از رختخواب دل کندیم و به سمت هویزه راه افتادیم.
وقتی رسیدیم گرما مهمان جسم و جانمان شد! سفرهی صبحانه را کنار شهدا پهن کردیم. در همان لحظه صدای طبل و سنج گروهی شنیده شد و دستها به سمت دوربینها رفت...🙂
کنار یکی از مزارها پر از دخترها و پسرهای جوان بود که به نیت ازدواج آنجا جمع شده بودند! مزار شهید علیحاتمی بود که میگفتند حاجت ازدواج میدهد...😂
معروفترین شهدای آنجا شهید سیدحسین علمالهدی و شهید علی حاتمی بودند؛ مزار بعضی از مادران شهدا هم همانجا بود...
راوی دربارهی شهدای نخبهی کشور حرف میزد. از دکتر آشتیانی و شهید حسن باقری بگیر تا حاج قاسم و خیلی از انسانهای شریف و وظیفه شناس ایران...😍
بعد از شنیدن روایت زیبای آنجا به سمت طلائیه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم سفرهی ناهار را در کنار اتوبوس ها انداختیم و مشغول شدیم...😋
یکی میگفت:طلائیه چه طلاییه😊راست میگفت! آنجا قشنگ و دلربا بود... یک طرف سازههای جنگی و طرف دیگر تاچشم کار میکرد آب بود و آب😍
کمی که راه رفتیم گوشهای روی خاکهای نم خورده نشستیم تا راوی بیاید و روایت را شروع کند.
نم نم باران شروع شده بود. قبل از اینکه روایت را کامل بشنویم باران شدت گرفت... کسی چه میدانست روایت آن روز را قرار است عملا و به چشم ببینیم🥲
اشک و باران باهم مخلوط شده بود... باران چنان میبارید و باد چنان میوزید که انگار قصد سیلی زدن به ما را داشت...
زیر پایمان گل شده بود و هرلحظه ممکن بود لیز بخوریم و به پایین پرتاب شویم...🤕
این روایت با همه ی روایت ها فرق داشت... از بقیه ی روایتها فقط بعضی قسمتها یادمان ماند اما این روایت به یادماندنی شد...
گرچه سخت بود و وقتی به اتوبوس رسیدیم شبیه موش آب کشیده بودیم و قیافه ها درهم بود😂 اما خوش گذشت...😐
بعد از طی کردن این ماجراها به اردوگاه شهید باکری رفتیم...بعد از شام و نماز هم با یاد شلمچهای که قرار بود امروز برویم اما به دلیل این اتفاق به فردا افتاده بود شب را به صبح رساندیم😊
ادامه دارد...
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313
بسمالله"
... / روایت چهارم.
۱۴۰۱/۱۲/۲۵پنج شنبه
▫️نهرخین_شلمچه_معراج شهدا_اردوگاه شهید کلهر
صبحانه را در اردوگاه شهید باکری خوردیم و سریعا آمادهی رفتن به نهرخین شدیم؛ کنار شهدای غواص عملیات کربلای۴...🥺
وقتی رسیدیم منطقهای پر از آب دیدیم که ظاهرا به آن آبهای اروند و فرات میریزد درست آن طرف سیم خاردارها پرچم عراق پیدا بود و ما لب مرز بودیم. به هرحال این هم یکی از هیجانات سفر محسوب میشد😅
همانجا روی سکوها نشستیم و راوی شروع کرد: بچههای کربلای۴ مجبور بودن به دل آب بزنند و غواصی کنند... این رزمنده؛ ها باید صبح زود وقتی که هنوز آفتاب نزده یا اینکه شبها با اون سردی هوا برن برای عملیات. مجبور بودند برهنه بشن و لباس غواصی بپوشند که البته اون لباس رو باید قبل پوشیدن خیس میکردند و سرما چنان در بدنشان نفوذ می کرد که حتی زیپ لباس رو هم نمی توانستند ببندند...🥶
راوی میگفت: اروند یکی از وحشی ترین رودهای جهانه. چقدر شجاعت و رشادت داشتند این غواصها که به دل آب زدند و عملیات کربلای۴و۵ رقم خورد...😍
چیزی که جالب بود اینکه شناکردن این غواصها تو این رود وحشی حتی تو گینس ثبت شده😳 و بعضی کشورها میگویند شما دروغ میگویید و موفق نشدید از این رود عبور کنید!
موقع عملیات عراقیها یک عالمه منور ریختند رو سر بچهها؛ منورها طوری بود که تا یه ربع یا بیست دقیقه هوا رو روشن نگه میداشت و با همین فرمول تونستند خیلی از رزمنده ها و غواص ها رو شهید کنند...😔
راوی حرفهای قشنگ و زیبایی زد که شجاعتهای موج زده درآن حسابی به دلمان نشست...😊
مقصد بعدی ما شلمچه بود...
گرچه بر اثر باران خاک ها گل شده بود اما هنوز زیبایی و معنوی بودن خودش را حفظ کرده بود...😍
راوی از رزمندهای میگفت که در وصیت نامهاش نوشته بود من کمتر عطر میخریدم اما... اما این شهید وقتی از ته دل می گفت(حسین) بوی عطر عجیبی میگرفت که هیچ کجای دنیا پیدا نمی شد...🙂
در شلمچه عملیاتهای زیادی انجام شد اما سخت ترین آنها عملیات کربلای ۵ بود که در آن مردان بزرگی مثل شهید خرازی به شهادت رسیدند...
نماز را در شلمچهی دلربا خواندیم و راهی معراج شدیم... این چند روز به دلیل نبود آب کافی یا عجله داشتن و شلوغ بودن گاهی مجبور می شدیم با بطری وضو بگیریم که آن هم دنیایی داشت برای خودش... اما چون با یک بطری تعداد زیادی باید وضو می گرفتند کمتر آب مصرف میکردیم🙃...
خلاصه که به معراج شهدا که رسیدیم دلمان شکست... آنجا ۷۲ شهید تازه تفحص شده حضور داشتند و توفیق زیارت آنها نصیبمان شده بود...
هرکس گوشهای کنار آن شهدای خوش نام نشسته بود و کسی نمی دانست درِ گوش آن شهید چه می گوید...🥺
چند نفر هم با خودکار روی تابوت شهدا می نوشتند دردودل هایشان را... فضا فضای جالب و قشنگی بود😍
راوی می گفت: می دانید هنوز چقدر شهید تفحص نشده داریم که خانواده هایشان منتظر آنها هستند...؟
می گفت چقدر مادران شهدایی که در انتظار آمدن پسرشان ذره ذره پیر شدند و درنهایت خود این مادران پیش فرزندشان رفتند...😔
ناهار و نماز مغرب و عشا را همانجا خواندیم و با آخرین یادمان خداحافظی کردیم و از شهدا قول گرفتیم که دوباره به این سرزمین مقدس دعوت شویم...😍
در آخر دوباره به اردوگاه شهید کلهر رفتیم و شام را آنجا خوردیم...مسئول کاروان بستنی خوشمزه ای هم برای ما خرید و ما نوش جان کردیم...☺️
و اما این بار با چشمانی خیس از اشک راهی جاده ها شدیم. جاده هایی که ما را به شهر و آلودگی هایش می کشاند... انگار که یکی از نقاطی که آرامش واقعی در آن یافت می شد کنار شهدا و در این سرزمین بود...🥺
پایانِبیپایان.
نقطهسرخط...!
#راهیانبابناتالزهرا
#راهیان_نور_1401
@ranyaa_313