#دلنوشتهایبرایشهدا #شمارهپنج
همه جا دود است و غبار
بوی خون تمام وجود رهگذران را پر کرده
صدای خمپاره گوش شهر را کر کرده
غبار مرگ تمام شهر را غرق کرده
تو اما، در میان هیاهوی فشنگ ها ، درمیان نعره مسلس ها
فارغ از هرگونه دلهره ای اینجا نشسته ای ، زیر پرچم این گنبد
چشمانت خواب را التماس میکنند گویا که مدتهاست به انتظار یک رویا شیرین روزها را شب کرده اند
چفیه ات از کارزار جنگ با خود خاک به سوغات آورده
اسلحه ات خسته از جنگ های روزانه جرئه ای استراحت طلب میکند
پوتین هایت درمانده از راه رفتن زیاد بر روی خیابانِ آتش زده شهر هستند ،
دلت تا پشت پنجره اتاق دخترت پرواز میکند ،
اما لبخندت با آن دندان های سفید یکدست انگار در بیخبری مطلق است، از خستگی جانت ، از درد تمام نشدنی فراق
لبخندت از وقتی چشمانت به حرم افتاد برق میزند
آنقدر قشنگ برق میزند که خاکی بودن تمام وجودت حتی لحظه ای هم نگاهی را جلب نمیکند.
چه میبینی که چشمان مملو از خستگیت این گونه میخندد
چند لحظه ای خیره به گنبد میمانی
اما، ناگهان دستانت را بر زانو میگذاری، اسلحه ات را برمیداری ، بندهای پوتینت را سفت میکنی ، قیام میکنی ، دستت را به نشانه ادب بر سینه میگذاری
سلام میدهی و با تمام وجود زمزمه میکنی کلنا عباسک یا زینب
عقب گرد میکنی که برگردی به سنگرت اما نزدیک درب خروج میایستی، برمیگردی دوباره به حرم نگاه میکنی که عمه جان دعایم کن
صلابت نگاه حیدری ات
ابهت غیرت عباسی ات
لباس خاکی پاسداری ات
همه فریاد میزنند که سرباز مهدی(عج) به میدان میآید، می آید که دخت علی (ع) دوباره اسیر عده ای ظالم خدا نشناس نباشد
دفعه بعد زنده به حرم آمدنت دست خداست اما نگاه خدا گوارای وجودت باد ای سرباز مدافع حرم