راشِدون
مُجال - مولا (علیه السلام ) #حب #غدیر @mojallofficial
چه غدیری !
چه امیری !
بَخٍّ بَخٍّ یا مولا♥️
راشِدون
درحالیکه یه لباس شنای نسبتا ازاد و خیس تن دخترش بود و خودشم یه شال الکی انداخته بود اومد پیشم و با لبخند گفت:
- اا خانوم.. چیزه
+ سلااام. جانم؟ :)
-دخترم میخواست ببینه از این آبنباتا فقط به خانومای محجبه و چادری میدین؟
+نهه. کی گفته؟ برای همه ست.. کو کجاست دخترتون؟
سرمو برگردوندم دیدم با یه نگاه خجالت زده ولی پر از ذوق داره به آبنباتای توی دستم نگاه میکنه.
+ سلام عزیزم. بفرمایید. عید غدیرت مبارک باشه :)
یه لبخند عمیق و گشادی روی چهره ش نقش بست.
با ذوق آبنبات رو از دستم گرفت.
مادرش هم با ذوق و انرژی بیشتری گفت
عیدتون خیلی خیلی مبارک باشه:)
#غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه
لب ساحل پخش ۱۱۰ عدد آبنبات و عیدی،
بین اونهمه بچه و مسافر جورواجور
یکی از شیرین ترین تجربه هام بود..
واکنش های متعجبی که اولش فکر میکردن رفتیم چیزی بگیم بهشون
و بعد همه ی چهره ها از دیدن آبنبات چوبی و عیدی با یه لبخند عمیقی مزین میشد و عید غدیری که با ذوق و هیجان به همدیگه تبریک گفته میشد..
اون دست های ماسه ای و خیسشون :)🤌🏻
#غدیر
-609739005_-1125867015.pdf
2.12M
یچیزی هم یادگرفتیم هی میگیم
ببخشید نگفتم، سرم شلوغه.
ببخشید دیر شد، سرم شلوغه.
ببخشید نفرستادم، سرم شلوغه.
ببخشید دیر انجام دادم، سرم شلوغه.
ببخشید نیومدم، سرم شلوغه.
ببخشید جواب ندادم، سرم شلوغه.
کجا داری میری؟
یه لحظه صبر کن..
واقعا سرت شلوغه یا بهونه ست؟
اگه کسی بهتون این جمله رو گفت
یا خودتون به کسی گفتید
بدونید از دو حالت خارج نیست:
یک/ جزو اولویت هاش و اولویت هاتون نبوده.
که اگه اینطور هست باید حتما طرف مقابلمونو توجیه کنیم و دقیق تر بهش برنامه بدیم تا بدقولی هم نکرده باشیم و او هم از برنامهاش عقب نیفته و انتظار و توقع براش ایجاد نشه. تعارف که نداریم با هم !
دو/ برنامه ریزی و اولویت بندی نداره یا نداریم.
که این خودش هشداره ..!🤌🏻
#آینه
راشِدون
پسر بچه اتاق عمل را گذاشته بود روی سرش. جیغ و گریه اش قاتی شده بودند.
آمدم سمت استیشنِ ورودیِ اتاق عمل و پذیرش تا ببینم چخبر است که دیدم در بغل مادرش جوری دست و پا میزند تو بگو بره ای به سلاخی میرود..
پدر سِرُم را در دست گرفته بود و مادر، پسربچه ی سه ساله اش را با تمام ورجه وروجه کردنش در بغل تکان میداد تا کمی آرام شود.
آمدم با حالت تشر و حق به جانبی به پدرش بگویم که لطفا شما پسر را بغل کنید. اینجوری که کمر برای مادرش نمیماند! اصلا تو چه مردی هستی که اینجا ایستاده ای و دستانت را تاب میدهی و آن وقت مادرش باید اینگونه با او سر و کله بزند؟..
که نفس عمیقی کشیدم. جلوی زبانم را گرفتم و سکوت کردم. با خودم گفتم،
صبر کن شاید دلیلی وجود داشته باشد. اصلا خودشان بهتر میدانند. شاید مادر خودش دلِ جدا شدن از پسرش را ندارد.
کمی که گذشت راه رفتنِ پدر توجهم را جلب کرد.
پای چپش میلنگید و کمی از ساق پا کج بود !
شرمنده ی قضاوتم شدم.
مادر را صدا کردیم که بیاید سمت استیشن تا شرح حال و شناساییِ فعال پسر را انجام دهیم. آمد جلوتر. طرحیِ جدید از او پرسید: پسرتان سابقه ی تشنج دارد؟
دیدم مادر جوری ما را نگاه کرد که گویا به زبان دیگری صحبت کرده بودیم و متوجه نشده بود چه گفته ایم.
کمی بیشتر دقت کردم.
با اشاره از پرستار همراهش پرسیدم که تبعه هستن؟
گفت: بله، از تبعه ی افغان.
دوزاری ام افتاد.
سعی کردم از کلمات ساده تری استفاده کنم تا بفهمد چه میگویم.
گفتم: خانم پسرت تا حالا غش کرده؟
گفت: آها. نه. شما بهش میگید تشنج؟
گفتم: آره. حساسیت داره؟ قبلا پیش اومده که غذا یا دارو بخوره حالش بد بشه؟
گفت: نه.
و همینجوری آروم و ساده پیش رفتیم.
امیرعلی آنقدر آژیته (بیقرار) بود که حتی اجازه ی گان پوشیدن و سرم وصل کردن هم نمیداد. مدام جیغ میزد و مقاومت شدیدی نشان میداد.
اشک در چشمان مادرش جمع شده بود و سعی در جمع و جور کردن خودش داشت. یکبار پسر را به بغل پدرش سپرد و کمی آنطرف تر رفت و سرش را برگرداند.
میخواست کمی گریه کند تا سبک شود اما پسرش نبیند تا مبادا بیقرارتر شود.
آخر او مادر بود.
پناه اول و آخر فرزند برای آرام گرفتن... (روضتي.. یاد مادری میفتم که با وجود درد شدید پهلویش، زبان به کام میگرفت تا مبادا فرزندانش آشفته شوند..)
همگی منتظر دکتر بیهوشی بودیم تا بیاید و از همان استیشن داروی آرام بخش به کودک بدهد تا کمی آرام شود و بعد بتوانند با برانکارد به اتاق ۴ منتقلش کنند.
کودک را به زور از مادر جدا کردند و روی برانکارد خوابانده و به سمت اتاق عمل بردند درحالیکه با وجود دریافت داروی خواب آور همچنان در برابر خوابیدن مقاومت میکرد و از عمق وجودش زار میزد.
مادرش را دیدم که کنار درب اتاق عمل به دیوار تکیه داده و نشست.
سرش را بین دستانش گرفت و اجازه داد اشک هایش خیلی آرام و راحت ببارند.
قلبم مچاله شده بود از این گریه ی در سکوتش. نگرانی را درون چشمان خستهی پدر و مادر خیلی راحت میشد حس کرد.
رفتم سمتش و آرام گفتم:
نگران نباشید. همهی بچه ها همینطوری هستن. یه کم دیگه آروم میشه..
با چشمان خیسش نگاهم کرد و چیزی نگفت.
انگار که کیلو کیلو التماس را ریخته بودند در چشمانش که تو را به خدا حواست به پسرم باشد. نکند درد بکشد؟ نکند اذیت شود؟ اگر میگویی آرام میشود پس چرا هنوز صدای گریه اش می آید؟
بگردم دور رباب...
کسی بود که به او بسپارد فرزندش را؟..
(روضتي...)
#طرحنوشت
روز ۱۴۱ ام طرح..