#کمیزندگی
در حالی کف آشپزخانه ولو شده ام که ساعتِ بیست و سی دقیقه از شیفت لانگم به منزل رسیدم و با دیدن خانهی پاشیده و ویلان و سیلان، کمر همت بستم و البته ناگفته نماند که از اثرات یک ماگ کامل قهوه ی سرد غلیظم که نزدیکی ظهر مصرف کردم، استفاده کردم و جارو برقی را کشان کشان به پذیرایی آورده و خودم را قانع کردم که باید آن را جا رو بکشم!
راستش را بخواهی اصلا کار عقلانی ای نبود آن هم بعد از خستگی شیفت از صبح و سر و کله زدن با بیماران، اما انرژی درونی ام به لطف قهوه و چرت عصرگاهی در اتاق استراحت اتاق عمل، انچنان بالا بوده که اگر جایی مصرفش نمیکردم احتمالا تپش قلب یا چیزی مانند دلشوره گریبانم را میگرفت.
همانطور که جارو میکشیدم تماسی با حضرت مادر گرفتم تا جویای احوالش شوم که صحبتمان گل افتاد و مثل همیشه رسید به این نکته که «ادب از که آموختی؟ از بی ادبان!» تلفن را با کمک شانه ام روی گوشم نگهداشته بودم و جارو به دستم بود که صدای زنگ خانه به گوشم رسید و با سری کج و یک دستی در را باز کردم و با تکان دادن سر به مهندس سلامی گفتم و رفتم سراغ ادامه ی جارو و صحبت تلفنی ام!
با مادر خداحافظی کردم و امدم سمت آشپزخانه که دیدم مهندس، نان باگت در دستش، افتاده روی ماهیتابه ای که کمی سیب زمینی سرخ کرده و روغن و کمی سالاد از ظهر درونش باقی مانده است که همین را هم خودش درست کرده بود برای رفیقش که او را هم ناهار به منزل آورده بود و یکی نیست به او بگوید که بنده ی خدا ! تو که خودت بی ناهار مانده ای، چرا دست یک نفر دیگر را هم میگیری و میآوری در این بلبشو!
نمیدانستم باید بابتش عصبانی باشم یا خودم را بزنم به در بیخیالی!
بروم و با لحن تندی بگویم که « چرا با اینکه بهت گفته بودم دوست ندارم وقتی خونه نیستم، یه غریبه بیاد بازم همینکارو کردی؟ یا اصلا تو که صبح دیدی خونه چقدر بهم ریخته ست چرا آخه دوستتو اوردی؟» یا اینکه با آرامشی ظاهری بگویم «چرا داری نون و روغن میخوری؟ :/ صبر کن شامو بیارم» و صحبت را ببرم به این سمت که به نظر میرسد ظهر کسی خانه مان بوده است!
که صد البته خوی بیخیالی ام غالب شد و خودم را زدم به آن راه معروف و پرسیدم که «ظهر کسی اینجا بوده؟» که شنیدم
-«اره، رفیقم»
+ «عه. خب کاش از قبل میگفتی یچیزی تهیه میکردم. چی خوردین حالا؟»
(البته از شواهد روی میز مشخص بود که کباب لقمه را از فریزر درآورده و سرخ کرده بود و سیب زمینی سرخ کرده زده بود به تنگش و با نان باگت از خجالت شکمشان درآمده بودند.)
+ میگم که چیزی نگفت خونه رو اینجوری دید؟ کاش یهویی نمی اوردیش. بد شد اینجوری.
و پاسخی نشنیدم جز سکوت و فقط به نشانه ی نه، سرش را بالا انداخت و همین.
این سکوت را گذاشتم به پای اینکه الان حوصله ی صحبت ندارد و سعی کردم از این ماجرا و آبروریزی ای که رخ داده، بگذرم و به ادامه ی کارم بپردازم. دور ریختنی های روی میز را در یک پلاستیک یک کاسه کردم و بردم انداختم در سطل زباله که دیگر تا خرخره پر شده است!
همه چیز گویای آن است که زن این خانه روز های زیادیست که دستی به سر و گوش آن نکشیده است!
ظرف های روی هم تلنبار شده!
میز آشپزخانهای که شتر با بارش روی آن گم میشود!
گاز کثیف!
زمینی که وقتی روی آن راه میروی، دانه های اشغال را زیر پایت احساس میکنی!
کانتر آشپزخانه که از دور هم مشخص است لکه های غذای روی آن!
فقط برای چند روز کاری در منزل انجام ندادن، همچین بلایی به سر خانه آورده است!
حس فمینیستی ام گل میکند و با خودم میگویم: مرد! تو نباید بگی حالا که این زن بیچاره ی من کارش اینجوری شده، من پاشم یه دستی بکشم به اینجا؟ اینم شانس ماعه؟ اصلا کی گفته که همه ی اینکارارو من باید انجام بدم؟ یعنی من هم بیرون کار کنم، هم غذا بپزم، هم ظرف بشورم، هم لباسارو مرتب کنم، هم جارو پارو کنم، دیگه چرا ازدواج کردم پس؟ اصلا کی گفته که اینکارا فقط برای زن خونه ست؟ و هزاران غر درونی دیگه که احتمالا متاثر از صحبت های همکاران شیفت و خستگی ها و اینها بوده که از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم به جای اینکه خودم را با این افکار اذیت کنم، فیلم ضبط شدهی کلاس مبانی نوشتنم را بیاورم و ایرپادهایم را در گوش بگذارم و ذهنم را با شنیدن آن جلسه ای که بخشی اش را غایب بودم مشغول کنم تا از این ماجرا عبور کند و الا احتمالا به دعوای اساسی ای ختم میشد! البته که خودم قبول داشتم که کارم درست نبوده است و اگر طبق روتین و نظم قبلی ام پیش میرفتم الان با همچین پدیدهای روبرو نبودم ولی این موضوع چیزی از این نکته کم نمیکرد که من هم یک آدمم و حق دارم که گاهی خسته باشم و حوصله ی انجام کاری را نداشته باشم. مخصوصا ما زن ها که به لطف تغییرات مداوم هورمونی مان این موضوع را به خوبی درک خواهیم کرد!
هم اکنون بعد از برق انداختن اشپزخانه، ولو روی زمین محوطهی فرماندهیام به این فکر میکنم که برای شام فردا که مهمان دارم چه درست کنم که از آنجایی که صبح شیفتم زودتر آماده شود و بی دردسر تر باشد..
تمرین مبانی نوشتن را هم باید زودتر تمام کنم و فردا قبل از ساعت مقرر یعنی ساعت ۱۸ ارسال کنم..
کلاس عربی ام بعد از بهبودی کسالت مربی قرار است بالاخره بعد از سه هفته تعطیلی، فردا ساعت ۱۸ تا ۲۰ برقرار باشد. خدا کند مهمان ها کمی دیرتر برسند! باید مطالبش را هم مروری داشته باشم..
و اما زندگی، سرشار از لحظات بالا و پایینیست که همگی تجربه شان کرده ایم.
در این حدودا ۸ ماهی که از دوران طاقت فرسای طرحم میگذرد، ادامه دادن در عین درک نشدن را بسیار زیاد تجربه کردهام اما به شما این اطمینان را میدهم که إن مع العسر یسرا همیشه در زندگی جاریست اگر به خدا و آزمایش هایش اعتماد داشته باشیم :)
+ این یادداشت صرفا جنبه ی تمرین و «ادب از که آموختی؟ از بی ادبان» داشت و فاقد هرگونه ارزش دیگریست.
لطفا شما اینگونه نباشید. باتشکر.🤌🏻🚶🏻♂
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی!
بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی
تمامِ طولِ خط از نقطه ای که پر شده است
از ابتدا که تویی، تا به انتها که تویی
ضمیر ها، بدلِ اسمِ اعظم اَند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی!
تویی جوابِ سوالِ قدیمِ بود و نبود
چنانچه پاسخِ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق، معنیِ پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغمِ خاِر مغیلان نه مردِ نیمْ رَهَم
از این سفر همه پایانِ آن خوشا که تویی!
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی...
نهادم آینه ای پیشِ روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد، پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی! نانوشته ها که تویی!
#حسین منزوی
راشِدون
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی! بلند میپرم اما، نه آن هوا که تویی تمامِ طولِ خط از نقطه ای که پ
شعر بخونیم.
با شعر دوست باشیم.
شعر روح آدم رو لطیف میکنه.
شعر خلاقیت میده.
شعر کلمهی جدید اضافه میکنه به دایرهی واژگانمون.
شعر به آدم یاد میده که احساساتش رو چطور بیان کنه.
هر از گاهی وسط پیچیدگی های زندگی، شعر بخونیم.
#شعر چیز خوبیه :)
راشِدون
هرجای اتاق عمل که میروم بنشینم کمی استراحت کنم اگر دو نفر از همکاران نشسته باشند، غالبا دارند پشت سر کسی صحبت میکنند! چه حوصله ای دارید شما!
این حرف ها را بریزید دور و در آرامش پادکست بشنوید. کتاب بخوانید. قرآن قرائت کنید. این حرف زدن پشت سر بقیه و تجزیه و تحلیل رفتارشان از حرمت شرعی اش که بگذریم، وجدانا چه جذابیتی دارد برایتان؟ اصلا چه تاثیری دارد در زندگی تان؟ نه تنها مدام احوالات منفی را به شما تزریق میکند، حتی میبینید که یک اظهار نظر نابه جا و نادرست، میتواند زندگی تان را هم به هم بریزد! یا اصلا شما را وارد فضای دیدگاهی و فکری ای کند که خودتان با دستان خود، هرچه رشته کردهاید را پنبه کنید. یادم می آید که مهندس به مراسم خانوادگی ای دعوت شده بود که گفته بودند بخاطر یک سری شرایط، بدون همسر برود.
نه تنها او، بلکه سایر مهمانان هم به همین صورت دعوت شده بودند و درواقع عروس ها و داماد ها را گفتند که نیایید. من از خدایم بود که به مراسم نروم. چون اینقدر کارهای دیگری داشتم و شیفت بودم که دلم نمیخواست در فضای شلوغ دیگری قرار بگیرم و بلکه حتی مطلوبم بود که در خانه بمانم و به کارهایم بپردازم. اما تا برای کسی میگفتم، واکنشش اینطور بود که چطور میتوانی این موضوع را تحمل کنی؟ و یک سری اظهار نظر هایی که دیدم دارد دیدگاهم را نسبت به این اتفاق منفی میکند! درحالیکه تا قبلش ذره ای برایم اهمیت که نداشت هیچ، بلکه خوشحال و راضی هم بودم از اینکه کسی از من انتظار رفتن ندارد!
بنابراین به این نتیجه رسیدم که ادامه دادن به این موضوع و تعریف کردنش، هیچ سودی برایم ندارد و بلکه فکرم را هم مشغول چیز بی ارزشی میکند که تنها عایده اش به هم خوردن روابط خانوادگیست!
حقیقتا دنیا دو روز است و ارزش ناراحتی و دلخوری های بی ارزش را ندارد . هرچه که هست را در همان لحظه بگذار و برو.
و اما دربارهی مسائلت، به قول مولا علی
با کسی مشورت کن که
ذَوُوا النُّهى وَ الْعِلمِ وَ اُولُو التَّجارِبِ وَ الْحَزْمِ..
از صاحبان عقل و علم باشد و همینطور كسانى كه داراى تجربه و دورانديشى هستند.. پس پیش هر کس و ناکسی درددل کردن و از کسی گفتن حتی به بهانهی مشورت گرفتن، کار پسندیده ای نیست!
چه رابطه هایی که در همین اتاق عمل بابت همین رفتار، از بین رفت.
اما من امروز توانستم از فرصتهای بدون فعالیتِ حینِ شیفتم استفاده کنم و پادکست نصفه مانده ام را تمام کنم و از این بابت بسیار خرسندم :)
#طرحنوشت
روز ۲۱۹ ام..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت اینکه با #مداومت و طی فرایند عادت سازی، مهارتمان بیشتر میشود و انجام آن کار برایمان ساده تر، همین اتفاقیست که در این فیلم میبینید :)
شب جمعهی ما به اینصورت حلال شد ...
ساعت ۳ صبح،
دعوا و درگیری با تبر،
اتاق عمل اورژانس شلوغ،
سوچور علی برکت الله..
من از اینجا
#سلاممیدم به کربلای خونین آقام حسین و فرزندانش. صلی الله علیک یا اباعبدالله.
سلام کن به حسین و شبیه ابر ببار
بر آن کسی که خدا در غمش نخست گریست..
#طرحنوشت
هیچیم.mp3
2.56M